دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

دقیقا یک سال و دو رور بعد از بم یه زلزله وحشتناک باز همه چیز رو یه جای دیگه دنیا بهم ریخت . ایندفعه به جای یک کشور 6 کشور دچار مشکل شدن .وقتی شنیدم پوکت با همه اون زیبائی داغون شده دلم گرفت . اولین چیزی که یادم افتاد قیافه 2 تا دختر کم سن و سال توی یه مغازه بود که من هر روز صبح و ظهر و عصر برای خوردن چای میرفتم اونجا . قیافه های بامزه ای داشتن با لبخندی که همیشه به روت میزدن . مغازه خیلی نزدیک ساحل بود . امیدوارم سالم باشن .
اما از یه چیزی مطمئنم . از این که وضع همه اینا از بم بیچاره ما خیلی بهتره . این که کمک رسانی به مراتب بهتر از اینجا انجام میشه . یه سال از زلزله بم گذشته اما هنوز ... چیزی نگم بهتره .
کاش میشد کاری کرد . کاش میشدکاری کرد ...

این چند وقته همه زندگی من شده کار و کار و کار . یه جورائی خووبه چون اونقدر خسته میشم که حتی وقت غر زدن سر خودم رو هم پیدا نمیکنم و روزها میگذره .

دارم یه کتاب دیگه از دان براون نویسنده راز داوینچی میخونم . تم داستان مثل همونه و شخصیت اصلی هم همون آدم . اما چیزی که من تو کتابهای این آدم دوست دارم اطلاعات زیادی که از خوندن کتاب به دست میارم . تو این یکی نیاز به کلی دانش فیزیک داری . اما جالبه و دقیقا مثل قبلی نمیتونی کتاب رو زمین بذاری .

خانمهای خوشگل تو لباسها و جواهرات خوشگلتر و لبخند زیبائی رو لبهاشون . آقایون کاملا جنتلمن با شیکترین کت و شلوارها و کراواتها و آداب دونی بی نظیرشون . اما نمیدونم چرا مطمئنم اگر در همین لحظه درونشون رو ببینم حتما همین وسط مهمونی بالا میارم ...

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳

دیشب شب یلدا بود . همونی که میگن بلندترین شب ساله . بلندترین شب سال با آرامش خوبی گذشت . هرچند که عصر بحث مفصلی رو پشت سرگذاشتم و مجبور به زدن حرفهائی شدم که برام سخت بود . اما همونها باعث شد شب احساس آرامش خوبی داشته باشم . حس خوبیه وقتی گفتنی ها رو میگی و هیچ باری روی دلت سنگینی نمیکنه .
دیشب باز نگران آینده بودم . نگران اینکه یلدای بعدی کجا و در چه حالی خواهم بود اما وقتی به سالهای گذشته نگاه میکنم میبینم از خودم و زندگی ام یه جورائی راضی ام . درسته که هنوز خیلی کارهای نکرده هست اما تا جائی که تونستم از زندگی ام لذت بردم و ازش استفاده کردم . جاهائی که دیوونگی میخواسته دیوونه بودم و گاهی با احتیاط حرکت کردم .
دیشب چند دوست برام آرزو کرده بودن که شادیهام به بلندی شب یلدا و غمهام به کوتاهی روزش باشه . وقتی فکر کردم دیدم تا الان زندگی برام همینجوری بوده . سختیها رو تونستم بگذرونم و از لحظه های شادیم تا جائیکه میشه لذت ببرم .

دشب راحت خوابیدم چون
دیگه ناگفته ای به چانکی ندارم .
تو شرکت همه چی داره خوب پیش میره .
تو خوونه آتش بس خوبی در جریانه .
با سارا احساس راحتی میکنم مثل یه دوست قدیمی .
دوست جوونی دارم که میتونم رو دوستیش حساب کنم .
و در کنار همه اینا دلتنگی هائی که باعث با ارزش شدن همه اینهاست .

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

خوب من بازم اینجام . پشت میزم توی شرکت و بعد از کلی کارهای عقب افتاده تصمیم گرفتم بنویسم . فکر میکردم اینبار نظرم نسبت به دوبی عوض شه اما باز هم همون احساس مصنوعی بودنش از لحظه اولی که واردش شدم اومد سراغم . آدما ، ساختمونها و همه اون شیکی و زیبائی یه جورائی کاملا جعلی به نظرم میاد .
روز اول با رئیس محترم مفصل درمورد کار و امکاناتی که میشه اونجا ازش استفاده کرد . همه اینا رو گفت اما تا روزی که اقامت من رو نگیره باور نمیکنم رفتنی باشم .
بعد با هم رفتیم سمت ابوظبی چون اونجا باید به یه قراری میرسیدیم . ظاهرا ریاست محترم تو یه مثبت منفی اشتباه کرد و ما سر از وسط بیابون در آوردیم . اما واقعا قشنگ بود . جالبتر از همه سبک خوونه سازی شون بود یه دفعه میدیدی وسط بیابون برهوت یه عمارت خیلی قشنگه که تمام اطرافش سبزه . این منظره ها من رو یاد داستانهای علی بابا و هزار و یک شب و ... مینداخت . بیابونشون رو بیشتر از شهرشون دوست داشتم . انگار که بیشتر بهشون میاد
فکر میکنم از هر 10 نفر 5 نفر تو دوبی ایرونی بود . چون از همه جا صدای فارسی حرف زدن میوند . اونجا بود که باز دلم گرفت و کلی به همه چیز بد و بیراه گفتم . اینکه چرا جوونها و پول این مملکت باید اینجوری به یه کشور دیگه سرازیر بشه و ...
داستان جالب دیگه کل کل من با یه پسر عرب اردنی بود . ازم پرسید که نظر ایرانی ها درمورد عربها چیه و من انگار که فقط منتظر این سئوال بودم گفتم:" همه رو نمیدونم اما من از عربها متنفرم ." آدم خوبی بود که چیزی نگفت . و البته کلی هم در مور اسم خلیج فارس بحث کردیم . میگفت که توی تمام کتابهای درسیشون اونجا رو به اسم خلیج عربی معرفی کردن !!!
داستانهای اونجا زیاده اما حوصله تعریف کردن ندارم .
روزها بازم دارن به سرعت میگذرن .
چیزای زیادی داشتم برای نوشتن اما همش پرید .
دعا میکنم زودتر تکلیف زندگی ام معلوم شه . اینکه رفتنی ام یا موندنی ! یه جورائی دلم خواهد گرفت از رفتن اما راهی نیست !

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳

فکر میکنم بهترین چیزی که تا حالا تو زندگی من اتفاق افتاده این چند تا مسافرتیه که رفتم . سفرهام رو دوست دارم و با هر بار رفتن کلی چیز یاد میگیرم ، کلی آدمهای جدید میبینم و هربار که برمیگردم میبینم که بزرگتر شدم . زیاد از این سفر آخر نمی نویسم فقط همین کافیه که وقتی رسیدم توی فرو دگاه مهرآباد گریه ام گرفت . از اینکه مجبورم این روتین مسخره رو که اینجا اسمش رو گذاشتیم زندگی دوباره شروع کنم . عین بچه کوچولوئی که میخوان به زور از پارک ببرنش همش تو دلم میگفتم نمیخوام برگردم . شاید اگر فقط چند سال قبل بود از خودم و این احساسم نسبت به مملکت عزیز اسلامی ام شرمنده میشدم و خودم رو شماتت میکردم اما این روزا هر چی بیشتر میگذره نا امیدی من از این مملکت و مردمش و آینده تاریکی که حتی فکر کردن بهش حالم رو بد میکنه ، بیشتر میشه . کاش راهی بود برای رهائی از این نا امیدی تلخ . انگار که هرلحظه مرگ تدریجی عزیزی رو ببینی و جز فکر ترکش راهی به ذهنت نرسه .

نیومده دوباره دارم میرم . ایندفعه فقط 3-4 روز نیستم اما بالاخره سفریه برای خودش .

دیشب دیگه تتمه فرمایشات باقیمانده رو هم به سارا گفتم . به جز یه مورد که شاید هم هیچوقت بهش نگم چیزی رو ناگفته نذاشتم . امیدوارم زود زود خودش رو پیدا کنه .

من و زندگی هم درجریانیم . هیچکدوم از اتفاقاتی که فکر میکردم برام خواهد افتاد برام نیفتاده و زندگی هم داره به سرعت باد میگذره . باورش سخته که فقط سه ماه دیگه به عید مونده . یه عید دیگه . یه سال دیگه و باز هم ...

این روزا یه جورائی گیجم . کلی کار دارم که برای خودم هی تکرار میکنم که باید انجامشون بدم اما دریغ از کمی حرکت و انرژی . یه جورائی یه نخوت داره من رو غرق میکنه .

چند وقته درست و حسابی دوست جون رو ندیدم . هر وقت با هم بودیم به دلیلی یکیمون عجله داشته .

سوادم به شدت رو به اضمحلاله . باید کاری براش بکنم . اصلا دوست ندارم یه وقت برگردم و ببینم پاک از قافله معلومات جهانی عقبم .

دیشب فیلم First 50 datesرو دیدم . از اون Romance Comedy های بامزه است که من همیشه دوست داشتم . داستان یه دختریه که حافظه کوتاه مدتش رو بعد از یه تصادف از دست داده و هر روز صبح که بیدار میشه اتفاقات روزقبل رو یادش نمیاد .

از حالا ذوق دارم که تو دوبی برم سینم . تمام لینکها و سایتها رو چک کردم . فیلمی رو که حتما خواهم رفت الکساندر ه فکر کنم دیدن یه همچین فیلمی تو سینما با صدای عالی و تو صندلیهای راحت خیلی مزه بده .

دارم کتاب انگلیسی راز داوینچی رو میحونم . یادمه زمانی که دانشگاه میرفتیم یکی از استادها یه بار گفت " ترجمه بزرگترین جنایتیه که میشه در حق یه متن ادبی کرد " این حرف رو بعد از خوندن کتاب هری پاتر و مجمع ققنوس به زبان انگلیسی و بعد خوندن ترجمه فارسی اش با تمام وجودم حس کرد . اما درمورد راز داوینچی باید بگم که با اینکه بازهم خوندن متن اصلی یه مزه دیگه میده اما واقعا مترجم فارسی اش هرکی بوده باید بهش دست مریزاد گفت . ترجمه واقعا عالیه و بزرگترین حسن اش زیرنویسهائیه که داره و خیلی چیزها رو توضیح داده . تو کتاب اصلی هیچ خبری از اون همه پانوشت نیست و خودت باید همه چی رو یا بدونی یا از جائی کشف کنی . بازم میگم که واقعا دست این مترجم ( که اسمش هم یادم نیست ) درد نکنه .

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳

اینا رو دیروز نوشتم
چی بهتر از این که تو یه روز بتوونی تمام اون آدمائی که دوست داری ببینی ؟ دیروز یه همچین روزی بود

نمیدونم چرا هر چی بیشتر میگذره حسم نسبت به یه چیزائی که قبلا برام مهم بوده کم رنگتر میشه . احساس میکنم یه مطالبی داره از دایره نگرانیها و ذهنیت هام دور میشه . وقتی به آدمها گوش میکنم میبینم در مورد یه چیزائی نمیتونم اظهار نظر کنم چون دیگه اصلا به اون مطلب فکر هم نمی‌کنم . یه جورائی انگار دارم یه دنیای نامرئی برای خودم میسازم تا توش اونجور که دوست دارم زندگی کنم. یه جا خوندم این نشانه افسردگی یه اما با توجه به زندگی شلوغ و پر جنب و جوشی که دارم حداقل به نظر نمیاد که افسرده باشم

عجب داستانی شده این مجله نشنال جئوگرافیک . از نادر دفعاتی یه که مطالب و صحبت های دولتمردان کشور عزیز رو میخونم و یا میشنوم و یه لبخند روی لبام میشینه . من خودم همیشه با این عربهایی که باهاشون کار میکنیم و حتی بعضی از اروپائی ها یه جور کل کل دارم . اونا دائم تو نامه هاشون مینویسن AG و من هم تو جوابیه نامه مینویسم PG و کنارش هم توی پرانتز اضافه میکنم Persian Gulf . یادمه یه بار که داشتم با یکیشون تلفنی صحبت میکردم این کل کل بصورت کلامی درامد . جوری که من تو هر جمله عمدا تا جائی که جا داشت میگفتم Persian Gulf و طرف هم که یه عرب بزرگ شده انگیس بود تکرار میکرد Arabian Gulf . فکر کنم بخاطر همین بود که در نهایت کار انجام نشد .

یه جورائی حس میکنم باید سارا حقیقت رو بدونه . اینکه آیا اینکار درست هست یا نه رو زیاد مطمئن نیستم اما من اگر خودم بودم ترجیح میدادم همه چیز رو بدونم هر چقدر هم که تلخ و زشت باشه . چند شب پیش هم بدجوری به پر و پای دوست جون پیچیدم . یه دفعه قاطی کردم و کلی کولی بازی درآوردم . هنوز هم فکر که یه جورائی حق داشتم اما زیادی دوست جون رو اذیت کردم . وقتی رسیدم تو خوونه کلی عذاب وجدان داشتم و از طرفی هم کلی احساس حق به جانبی میکردم . بدترین حس این بود که ...
ولش کن . حالا که همش گذشته . نباید بخاطر یه بچه من همه اون چیزهائی که برام مهم هستند رو زیر سئوال ببرم .

یکشنبه شب رفتم خوونه خاله جان و کلی با هم اختلاط کردیم . هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی اینطوری راحت بشینم و باهاش حرف بزنم . خیلی خوبه . خیلی خیلی خوبه که به حرفهام گوش میده هرچند که شاید خیلی از حرفهام رو قبول نداشته باشه.

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۳

خیلی چیزا هست که میخوام بگم اما نوشتنم نمیاد
در مورد سفری که دارم
در مورد کار زیاد شرکت
در مورد سارا و شهرام
در مورد خودم
در مورد دوست جون
در مورد بی حوصلگی هام
کتاب راز داوینچی
قرار آبانی ها
نامه به مامان جان
و ....
...
...
اما حیف نوشتنم نمیاد .

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳

بی شتاب
بی انگیزه
بی غم
بی شادی
این همون Standby mode که فرهنگ گفت نیست ؟

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳

اگر اسمم ترانه نبود ، دوست داشتم اسمم باران باشه ;)

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۳

امسال کلی داره تولدم بهم خوش میگذره .

دیروز - شنبه 9 آبان 1383 – روز خوب و قشنگی بود .
میتونم به جرات بگم که امسال از همه سالها بیشتر بهم خوش گذشته و از همه سالها یه جورائی کادو بیشتر گرفتم :">

عصر با همزاد تازه کشف شده رفتیم برای چند آبانی دیگه کادو بخریم . کلی گشتیم و در آخر سر از یه مغازه در آوردیم که صاحب اش آبانی بود . از اونجا برای هم کادو خریدیم . دو تا شمعدون که شکل کدوی هالوینه و یکی یه ماگ خوشگل Winnie the Pooh .

شب هم بچه های کلاس برام تولد گرفته بودن . مثل همیشه کلی خندیدیم و شوخی کردیم و من یه عالمه لوازم آرایش کادو گرفتم و البته یه شلغم !
و در کنار همه اینا یه کادو که کلی من رو شوکه کرد و میتونم بگم سورپریز واقعی اون شب بود .

همه چی خوب داره پیش میره .
کاش همیشه همه چی برای همه خوب پیش بره .

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳

تولدم مبارک
امروز تولدمه .
الان یه ماهی هست که برای امروز ذوق دارم . درست مثل ذوق و شوق یه بچه کوچولو برای گرفتن یه کادو خیلی خیلی بزرگ .
امسال سی سالم شد . حس خوبی دارم در موردش . اصلا یادم نمیاد که برای تولد بیست سالگی ام این همه ذوق داشته بوده باشم .
این چند روز همش دارم به سالهای بیست سالگی ام فکر میکنم . میبینم خیلی از کارائی رو که دلم خواسته انجام دادم . کلی زندگی رو بالا پائین کردم . روزهای بد داشتم اما روزهای خوب زیادی هم بوده که یادآوریشون خیلی لذت بخشه .
دیوونگی های ریز و درشت
تصمیم های عجیب و غریب که جهت زندگی رو برام کاملا عوض کردن .
تصمیمهای منطقی و عاقلانه ! دردناک
یادآوری همه و همه برام لذت بخشه !
اشتباه زیاد کردم و الان میبینم که از هر کدوم یه دنیا تجربه کسب کردم .
گاهی یه اشتباه رو چند بار تکرار کردم اما این هم برام خوب بوده .
پنجشنبه شب خوبی بود . به راحتی میتونم بگم بهترین تولدی که تا حالا داشتم . من تولد زیاد گرفتم و شاید این هیجان سیری ناپذیر من برای تولد گرفتن بر میگرده به همه اون شور و شادی که تو بچگی داشتم .
تقریبا تمام اون آدمهایی که دلم میخواست پیشم بودن . بودن هرکدومشون برام یه دنیا خاطره بود و لذت شیرین دوست داشته شدن .
دوستای قدیمی – خیلی قدیمی – که باهاشون به معنای واقعی کلمه بزرگ شدم .
دوستایی که هر چند خیلی قدیمی نیستن اما میدونم که برام میمونن.
و دوستای جدیدی که آدم میتونه به دوستی و محبتی که تو دلشونه ایمان داشته باشه .
جای اونائی هم که قرار بود بیان و نیومدن رو حسابی خالی کردم .
به جز همه این آدمها دو نفر بود که خیلی دلم میخواست میبودن اما نشد .
روزم خوبه .
حالم خوبه .

.... داشت یادم میرفت . کلی هدیه گرفتم . از گرفتن یکیش واقعا واقعا شوکه شدم .

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۳

> دیشب خیلی خوش گذشت . کلی خنده بود و شوخی . کلی انرژی مثبت که داشت توی وجودم جاری میشد.
اما شبش همش فکر بود و خیال. اونقدر که خواب خوش شبانه خیلی دیر سراغم اومد . اما خواب خوشی بود و البته صبحی به مراتب بهتر .

>>گاهی میشه اونقدر آروم بود که صدای نفسهات برات بلندترین فریادها باشه و گاهی اونقدر شلوغ بود که همه صداها و هیاهوی اطرافت تو صدای تو گم بشه . زندگی برای من همیشه چیزی میون این دو بوده . خووبه که قابلیت این رو دارم . سکوت همیشگی و یا هیایوی دائمی مطمئنا من رو دیوونه و آزرده میکنه .

>>> دوست میدارم این زندگی سراپا پر از تناقض رو .

>>>> دیروز بعد از سالها روزه گرفتم .

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۳

دلم یه خونه کوچیک میخواد .
تو سالنش فقط یه کاناپه باشه که بشه روش ولو شد . یه میز جلوش . یه تلویزیون 32 اینچ بزرگ با کلیه لوازم و ادوات صوتی و تصویری و البته مقادیر متنابهی CD وDVD . هیچی کف اتاق نباشه تا بشه خنکی زمین رو حس کرد . پنجره رو هم یه پرده سفید ساده پوشونده باشه.
تو اتاق خوابش یه تخت بزرگ باشه درست وسط اتاق و دیگر هیچ ...
آرزوی بزرگی نیست . دیر یا زود بهش میرسم ...

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۳

رامسر قشنگ بود . خیلی خیلی زیبا با خاطراتی که از همه اون منظره ها شیرین تره . برای سه روز تمام و به معنی کامل دور از تمام نگرانی هام زندگی کردم .

یه وقت میبینی یه جائی هستی که دنیا دیگه آخرشه . دیگه میخوای همه چی همون جا متوقف بشه میخوای که توی همون حال و حالت تا ابد باقی بمونی . یا اینکه در همون لحظه وارد یه سیاهچاله بشی تا زمان برات متوقف بشه . خوبه که توی زندگی آدم لحظه هایی باشه که وقتی یادشون میوفتی بی اختیار لبخند بزنی و احساس کنی که گاهی "زندگی عالیه "! .
قرار بود از آرزوهام بگم . اما اون لحظه هر چی فکر کردم که هیچ آرزوئی نداشتم . آرزو تمام اون چیزی بود که در اون لحظه لمس میکردم ، بو میکردم و میدیدم .

گل گلدون تا ابد خاطره شد برام هنوز لذت فریاد زدن هر کلمه رو با آهنگ توی حنجره ام حس میکنم .

فقط 6 روز دیگه مونده تا 30 سالگی این کودک شرور . خوشحالم که هنوز میتونم عین یه بچه 10 ساله شیطنت کنم .

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳

از دیشب که داشتم باهاش حرف میزدم و جمله بندیشو براش جور میکردیم که امروز بره و به دختره بگه دارم با خودم فکر میکنم چرا اینکار رو کردم. حسم بهم میگه جواب چیه و برای همین نمیدونم اصلا کار درستی بود که تشویقش کردم یا نه . "نه" شنیدن خیلی سخته اما این "نه" گاهی میتونه آدم رو نجات بده. امروز کلی هم با فرهنگ حرف زدم که بیخیال شه . یکی اینوری یکی اونوری .
همون دیشب بود که داشتم فکر میکردم که تو زندگی چند نفر تونستم تاثیر بذارم . هلشون بدم تا کاری رو که دوست دارن بکنن و یا تصمیمی روکه باید بگیرن رو بگیرن . اکثر مواقع این آدمها رفتن و ازشون فقط یه خاطره مونده . اونهائی هم که موندن اونقدر کمرنگ شدن که برای دیدنشون باز باید از خاطره ها کمک گرفت . از همه اینها احساس غرور میکنم . از اینکه تونستم تو زندگی آدما تاثیر گذار باشم حال میکنم . شاید (حتما ) اینکار من یه جور ارضای عقده های شخصی یه .
به خودم قول داده بودم توی این وبلاگا نگردم تا از سر کنجکاوی مطالب تلخشون رو نخونم . اما امان از این فضولی مودبانه !!!
باز گشتم و کلی مطلب در مورد این زنی که قراره اعدام بشه خوندم . کلی حالم گرفته شد . فایده ای هم داره این همه نوشتنها و لینک دادنها ؟ امیدوارم که داشته باشه . واقعیت همینه که جلوی چشم ماست . اشکال اینجاست که این دردها و مشکلات تنها ماله به قشر کم درآمد و بی سواد نیست . خیلی از اینها رو حتی میشه توی خانواده هائی با امکانات اجتماعی و مالی بالا هم دید . فقط خدا رو شکر میکنم که...

خیلی از دوستای من همیشه بهم گفتن که مثل احمقها پول خرج میکنم و یکی از دلائل شون پولیه که من بابت آژانس میدم . دیروز بعد از مدتها خواستم کمی پیاده برم اما از همون وسط مجبور شدم یه تاکسی دربست بگیرم و برای یه مسیر 100 تومنی 1000 تومن پول بدم . این بار دیگه امتحان نمیکنم . نمیتونم تحمل کنم نگاه سنگین آدمهای اطافم رو . نمیتونم تحمل کنم کلمات تهوع آور آقای به ظاهر محترم رو وقتی از کنارم رد میشه . قصد هم ندارم که جامعه بزرگ ایرانی رو اصلاح کنم در نتیجه تنها راهی که میمونه همینه که پولهام رو بدم به آقای راننده آژانس تا ماشینش بشه حریم امنم . من اینجا و این آدما رو دوست ندارم .

مشکلی که پیش اومده بود گذشت هرچند که یه جورائی حساب و کتابهای من رو بهم ریخت اما رد شد

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۳

کلی از دیشب حالم گرفته شد وقتی دیدمش . یه جورائی هم از خودم بدم اومد که اینطور بیرحمانه توی افکارم با خاک یکسانش کرده بودم . خوب در اینکه کارش یه جورائی غرورم رو قلقلک داده بود شکی نیست ، اما دیشب وقتی قیافه اش رو دیدم کلی دلم گرفت . بقول خودش همون بلائی رو که سرش آورده بودن داره سر یکی دیگه میاره. دیشب همش به همین فکر میکردم که تا حالا چند بار همون بلائی رو که سرم آوردن ، سر کسای دیگه آوردم . اعترافش سخته اما من هم توی شرایطی اینکار رو کردم .گاهی این بهترین لطفی یه که ما در حق دیگران میکنیم . شاید واقعا خدا همه ما ها رو سر راه هم قرار میده که بهم چیزی یاد بدیم یا یادآوری کنیم . :)
بالاخره اونقدر محلم نذاشتن تا اینکه خودم مجبورشدم دست بکار بشم و اینجا رو از اون ریخت و قیافه در بیارم . اقلا کلی بهتر شد :)

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۳

گاهی خودم هم خسته میشم از این یکنواختی . از اینکه سرم رو مثل کبک کردم زیر برف و یه جورائی کاملا منزوی و جدا از کلیه مسائل درجریان اطرافم ایستادم . اونقدر نسبت به همه چیز بی تفاوتی نشون دادم که این بی تفاوتی رو میتونم تو همه حرکاتم حس کنم. گاهی حس میکنم نسبت به خودم هم بی تفاوت شدم و فقط دارم میگذرونم. راستش اینه که اینکار یه جور حس امنیت بهم میده . اما وقتهائی هم میشه که از این حس امنیت خسته میشم .

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۳

Advice is what we ask for when we already know the answer but wish we didn't. -- Erica Jong

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳


الان که دارم فکر میکنم میبینم چه حالی داد این سقوط . مخصوصا قسمت اولش که وییییژژژژژژژژ میای پائین ! :)

دیروز من
من همیشه گفتم تماسهای فیزیکی آدمها خیلی وقتا میتونه جای یه دنیا حرف رو بگیره . گرفتن یه دست ، نوازش و فشردنش میتونه یه دنیا آرامش به آدم بده . میتونه یقین رو جایگزین شکهای بوجود اومده کنه . میتونه بهت یادآوری کنه هنوز میشه رو محبت و دوستی ها حساب کرد حتی اگر اون دوست خودش یه روزی در کنارت نباشه . هیچ حسی قشنگ تر از دوست داشتن و دوست داشته شدن نیست . . دوست میدارم وقتی میدونی آدمی که در کنارت نشسته تو رو جدای هر چیزی غیر از خودت دوست داره و برات ارزش قائله . حس خوب آرامشی که در این لحظات جریان داره خیلی دلنشینه.

بالاخره دوچرخه سواری دیشب رو پیچوندم . به جاش رفتیم خوونه دوستان جدید در خطه کرح . ساندویچ خوردیم کلی خندیدیم و آخرش نشستم و شاهد مسابقه قندبازی دو فقره بزرگ مرد کوچک بودم . موقع برگشت هم همه چیز خوب و آروم بود .

دیروز روز خوب و آرومی بود . از اون روزای یکدست که همه چیز خوب پیش میره . دیشب موقع خواب وقتی به روزی که گذروندم فکر میکردم دیدم همه چیزش خوب بوده . امیدوارم این روزای خوب تو زندگی همه زیاد باشه تا انرژی لازم برای پشت سرگذاشتن روزای بد رو بهمون بده .

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳

1- نمیتونی هیچی بگی . در اینمورد نه میتونی و نه حق داری چیزی بگی . فقط میتونی دعا کنی . برای اون برای خودت ، برای همه .
2- شب کلی مهمون دارین و مجبوری برای دل مامان جان حسابی ادای دخترای خوب خانواده رو در بیاری . اونقدرهام بد نیست کلی همه ازت تعریف میکنن و از شیطونیات تو بچگی تعریف میکنن. چیزائی که خودت اصلا یادت نیست :)
3- شب خواب میبینی اما صبح هرچی فکر میکنی یادت نمیاد .
4- وقتی گوشی زنگ میخوره و میبینی اسم کسی روشه که نمیخوای باهاش حرف بزنی . یادت میفته یه زمانی چقدر برای همین تماسها انتظار میکشیدی . یه نفس عمیق میکشی و جواب میدی . جوری حرف میزنی انگار که اتفاقی نیفتاده . وقتی گوشی رو میذاری با خودت فکر میکنی چه جوری شد که اینجوری شد و یه بار دیگه خدا رو شکر میکنی :)
5- امروز با خودت میگی" بازم یکشنبه شد" . 6 ماهی بود که یکشنبه و سه شنبه هات با یه داستان گره خورده بود و الان یکماهی هست که هر یکشنبه و سه شنبه دلتنگ میشی . اینبار تصمیم میگیری غر بزنی و خوب بالاخره غر زدنه کار خودشو میکنه : کی میگه غر زدن بده ؟!:D

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

یه چیز جالب اینکه این چند روز به شدت دلم برای اینجا تنگ شده بود . اصلا یه روز فکر نمیکردم دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ بشه . :)

رفسنجان خیلی خوب بود . فرصت خوبی بود که به این ذهن همیشه در کار فرصتی بدم برای استراحت . هرچند که باز هم تهش مشغول افکارم بودم اما آرامش خوبی داشتم . کار خاصی نکردم جز خوردن و خوابیدن و ول گشتن .

همه چیز خووبه و روبراه . حداقل در لحظه اکنون این حس رو دارم حالا بعدا چی پیش بیاد خدا داند .

هفته پیش که رفتم شهرکتاب اصلا قصد خرید نداشتم . همینجوری راه میرفتم و گاهی بدون هیچ دلیلی یکی از کتابها رو برمیداشتم و به عادت همیشگی باز میکردم چند خطی رو میخوندم و میذاشتمشون سرجاش. تا اینکه یه کتاب که روش نوشته بود " رازهائی در مورد زنان که هر مردی باید بداند " رو برداشتم . بازش کردم و شروع کردم به گشتی در میان سطورش . برام جالب بود . چیزائی توش بود که هوس کردم بخرمش که البته بعد از کلی کلنجار با وجدانم ( آخه به خودم قول داده بودم کتاب نخرم ) کتاب رو خریدم . کتاب خیلی جالبیه. از لحظه اول که این کتاب رو خوندم با خودم گفتم لازمه این کتاب رو یکی از دوستام بخوونه . اشکال کار اینه که فرد مورد نظر رو من الان نزدیک یکسال یا بیشتره که ندیدم اما این کتاب خیلی براش مفیده ;)

این دوستای من هم یه چیزیشون میشه ها . من قبل از سفر تایلند به یک دوست ناباب گفتم یه کتاب جالب و آسون برای خوندن برام بگیره که تو مسیر رفت و برگشت بیکار نباشم . حتی توضیح دادم یه چیزی باشه تو مایه های هری پاتر . دوست عزیز من هم لطف کرد و کتاب کوری رو برای من خرید !!! خیلی وقت بود خودم میخواستم این کتاب رو بخونم اما از اونجا که مدتها بود با خودم تصمیم گرفته بودم کتابهائی که کثافتهای وجود انسانی رو بتصویر میکشه نخونم از اینکار طفره میرفتم . دلیلم هم اینه که اینجور چیزا اونقدر در دنیای واقعی اطرافمون به وفور وجود داره که نیازی نیست دنیای ذهنمون رو هم به بوی گندشون آغشته کنیم . خوشبختانه من تو اون سفر وقت نکردم کتاب رو بخونم و فقط یکی دو فصل اول رو خوندم اما وقتی رفتم رفسنجان چون کاری نداشتم کتاب رو با خودم بردم که اونجا بخوونم . شب اول شروع کردم به خوندن اما به یه جاهای داستان که رسید کاملا حالم بد شد و کتاب رو کنار گذاشتم و حتی با خودم شرط کردم ادامه‌اش ندم اما از اونجا که توبه گرگ مرگه نتونستم بیخیال بشم و شب دوم کتاب رو با اعمال شاقه تموم کردم . وقتی ساعت 3:30 صبح کتاب تموم شد نمیتونستم بخوابم . سکوت جائی که من بودم این هراس وهم آلود رو به شدت تقویت میکرد . کلی تو دلم دوستم رو مورد الطاف کلامی قرار دادم و خوابیدم . اما کلا یه سئوال برام پیش اومد : این رفیق عزیز من چه تشبهی بین کتابهای هری پاتر و کوری پیدا کرده بوده ( اینم جای دستت درد نکنه :))؟!؟!

یه تصمیم گرفتم . باید یه حرکتی کرد

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳

با اینکه تازه از مسافرت برگشتم و منطقا باید پر از انرژی مثبت باشم اصلا اینجوری نیست . یه جورایی حس بد بیحوصلگی دارم . دلیلش رو خوب میدونم . دلیلش تمام اتفاقات این چند وقته . خیلی دلم میخواست این مسافرت رو با کسی میرفتم که همراهم بود اما خوب نشد .
دیروز هم تعطیلی بد و کشداری بود . تا ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم نوید زنگ زد که تولد دوست دخترش الهامه و همه قراره برای ناهار برن رستوران زیتون. به من گفت که برام SMS زده بوده که من نگرفتم . خیلی نیاز داشتم کمی آدم دوروبرم باشه تا نخوت تنهائی از تنم در بره . زود لباس پوشیدم و رفتم. طبق معمول کلی حرف زدم و شیطنت کردم . یکی از بچه ها فوق قبول شده . مریم و محمد هم بصورت رسمی نامزد کردن . تا ساعت 4 با بچه ها بودم و برگشتم خوونه . شب مامان رفت کنسرت کامکارها و من موندم تو خوونه به امید اینکه یک دوست ناباب زنگ بزنه و بریم بیرون که این اتفاق هم نیفتاد و من هم وقتی ساعت 8 از بیرون رفتن ناامید شدم نشستم و فیلم سینما پارادیزو رو دیدم . راستش من قبلا این فیلم رو ندیده بودم . به من گفته بودن که این فیلم کاملشه با تمام صحنه های حذف شده که تقریبا 3 ساعت بود . فیلم قشنگی بود و کلی حس عاشقیت بهم داد . البته بماند که آخرش هم نفهمیدم نکته خیلی روشنفکرانش کجا بود

دیروز دوباره داشتم با یه نفر صحبت میکردم که شناختش یه جورائی باعث بزرگ شدنم شد. باعث شد یه بار دیگه بفهمم که آدمها رو نباید زود باور کرد . آدمی که ... نمیدونم چی بهش بگم .
در عجب میمونه آدم از خلقت بعضی ها . از اینطرف اینه از اونطرف دوستای دیگه ام هستن که یکیشون به خاطر اینکه عاشقه از همه چیزش گذشته و داره خودش و به آب و آتیش میزنه و یا یکی دیگه که همه تصمیمهای زندگی اش لینک شده به یه آدم دیگه . نمیدونم کدومشون راه درست رو میرن شاید هر دو شاید هیچکدوم .

فردا دارم میرم رفسنجان . شوخی شوخی داستان جدی شد . یکی از دوستامون اونجا باغ پسته داره و خاله جان و همسر عزیزشون رفتن اونجا . دیشب که داشتم با خاله جان مکالمات میکردم یه دفعه بی دلیل گفتم اگر بلیط هواپیما گیر بیاد من هم میام . صبح که اومدم شرکت زنگ زدم و با نامیدی کامل پرسیدم که بلیط هست یا نه . اصلا فکر نمیکردم جور بشه که شد . فکر کنم رفسنجان و کرمانبرای کمی باد خوردن به مخم جای بدی نباشه .

امروز داشتم فکر میکردم چقدر بده که تو این مملکت خراب شده یه دختر نمیتونه تنها مسافرت بره . همین چند ماه پیش بود میخواستم برم شوش به تمام هتلهای آبادان و اهواز زنگ زدم و همه گفتن نمیتونن به دختر تنها اتاق بدن . دلم میخواد شیراز رو هم ببینم .

مهر داره میاد با همه خاطراتش . مادر جان داره آماده میشه که باز بره مدرسه ( چه حس بامزه ای داشت نوشتن این جمله :).

عجیبترین حس وقتیه که میبینی اونقدر از نظر عاطفی به کسی یا چیزی وابسته ای که حتی از تصور نبودنش اشک تو چشات جمع میشه

خیلی غر دارم که بزنم اما به خودم از روز اول قول دادم اینجا کمتر غرغر کنم .

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

thailand

این سفر هم تمام شد. شاید متفاوت با اون چیزی که توی ذهنم بود گذشت اما به هر حال مثل همه روزهای زندگی که میان و میرن گذشت . بار دومی بود که میرفتم تایلند و البته مطمئنم بار آخری نبود که اونجا میرم . سه روز بانکوک بودیم – 3 روز پوکت و روز آخر دوباره بانکوک . دوست میدارم این کشور عجیب و ناهمگون رو . بانکوک رو دوست دارم با همه شلوغی اش و گردشهاش و خریدهاش و البته تمام اون معابد زیباش و بازار روی آبش و مردم آرومش که همیشه دارن بهت میخندن . شبهای شلوغش رو که تا نیمه های شب میتونی توی همهمه آدمها گم شی و بگردی و کسی نباشه کاری باهات داشته باشه . میتونی یه نوشیدنی دستت بگیری و مدتها یه گوشه بشینی و آدمهای مختلف رو نگاه کنی . Hard Rock Café شو دوست دارم. با همه اون beat ها و موسیقی و شورش . بازارهای شبانه اش رو دوست دارم به همه اون صنایع دستی های زیباش و بوی عود و شمعی که همه جا رو پر کرده . سه روز بانکوک بودن من فقط و فقط به گشتن تو خیابونهاش و گاهی خرید گذشت .
و اما اون سه روز پوکت عالمی بود عجیب. سفر قبل رفته بودم پاتایا که هیچ خوشم نیومده بود اما پوکت زیبا و بود و دیدنی و کلی پر از ناهمگونی .
در کنار همه داستانها تجربه کاملا متفاوت و جدیدی رو هم حس کردم . تجربه ترس تا سرحد مرگ . اینکه مغزت کار نکنه که باید چیکار کنی . تجربه عجیبی بود . خیلی عجیب . تجربه اینکه تنهایی رو با تمام وجود حس کنی و اینکه کسی نباشه به فریادت جواب بده و یا بهتر بگم کسی نباشه که حتی بشنوه . مثل دیوونه ها با جت اسکی تا اونجا که میتونستم و با تمام سرعت از ساحل دور شدم . اونقدر دور که ساحل یه خط شده بود . داشتم از دریا و باد و سرعت و دیوونگی لذت میبردم که یه دفعه افتادم تو آب و جت اسکی هم برگشت و دمر افتاد توی آب . برای مدت زمانی که شاید 5 ثانیه هم نبود اما به اندازه ابدیت برام طول کشید زیر آب بودم . از وحشت و گیجی اتفاقی که برام افتاده بود تمام پروسسورهای مغزم از کار افتاده بود و مطمئنا اگر جلیقه نجات تنم نبود حتما غرق میشدم . وقتی روی آب اومدم نمیدونستم چیکار باید بکنم . کاملا گیج بودم. فقط مثل دیوونه ها جیغ میزدم که البته صدام به هیچ جا نمیرسید . کمی دست و پا زدم که مثلا شنا کنم . کمی که از جت اسکی دور شدم دیدم فاصله تا ساحل خیلی بیشتر از اونیه که بشه با شنا رفت و تازه اونوقت بود که مغزم دوباره شروع به کار کردن کرد . دوباره برگشتم سمت جت اسکی واژگون . با خودم گفتم حتما وقتی به موقع برنگردم ساحل خودشون میان دنبالم . کمی که گذشت تصمیم گرفتم ببینم میتونم جت اسکی رو برگردونم یا نه و با تمام نیرو سعی کردم زور زدم و بعد از کمی کلنجار تونستم جت اسکی رو برگردنم . حالا نوبت این بود که خودم رو بکشم بالا . توی همین تقلا بودم که دوباره جت اسکی دمر شد . اما دین دفعه دیگه هول نشدم و آهسته برش گردوندم و بعد خیلی آروم خیلی خیلی آروم خودم رو کشیدم بالا وقتی بالاخره تونستم کامل بیام بالا برای مدت 5 دقیقه فقط ساکن موندم . آروم استارت زدم و شروع کردم به سمت ساحل رفتن رو . وقتی به ساحل رسیدم تمام سلولهای بدنم میلرزید . خودم رو بدون اونکه حرفی بزنم با اولین تخت رسوندم و بیهوش شدم .
حسی که من تجربه کردم ، حس عجیبی بود .
توی این هفته کلی کارهای عجیب غریب دیگه ای هم کردم . کارائی که تا حالا نکرده بودم .
Bungee Jumping که خودش یه دیوونگی کامل بود . وقتی طناب رو که به پاهام بستن که بپرم یه لحظه فکر کردم که اگر پاره بشه چه اتفاقی برام میوفته . وقتی اومدم لبه پرتگاه که بپرم یاد فیلم City of Angels افتادم . اونجائی که نیکلاس گیج خودش رو از ارفاع پرت میکنه تا آدم بشه و بتوونه به عشق زمینی اش برسه . وقتی خودم رو انداختم پائین فشار هوا رو روی تنم حس میکردم و باز به هیچ چیز فکر نمیکردم .
فردای داستان غرق شدن و بانجی رفتم یه تور یه روزه. ساعت 8:30 اومدن دنبالمون و از شهر خارج شدیم . 45 دقیقه طول کشید تا به یه جا رسیدیم که فیل بود و فیل سواری کردم . بعد دوباره با ماشین حدود 45 دقیقه از یه جاده خاکی توی جنگلها جلو رفتیم و به محل Rafting رسیدیم . با قایقهای بادی رفتیم توی رودخونه وحشی و کلی اینور اونور شدیم که البته خیلی هم خوش گذشت . بعد از اونجا رفتیم ناهار خوردیم و بعدش قرار شد هرکی که دوست داره بره یه آبشار و اونجا شنا کنه . واقعا جای قشنگی بود . یه آبشار به ارتفاع 10 - 12 متر وسط جنگل . کلی هم اونجا آب بازی کردم و بعدش هم رفتم از بالای آبشار شیرجه زدیم توی آب . عصر توراه برگشت آخرین قست تور هم که ATVسواری بود برگزار شد . ATV همون موتورهای چهار چرخه که میشه رو زمینهای ناهموار حرکت کرد . کلی هم ATVسواری کردم بصورتی که سر تا پا گلی شده بودم . وقتی ساعت 7 رسیدم هتل فکر میکردم از خستگی بیهوش شم اما فقط یه دوش گرفتم و باز زدم بیرون تو خیابونها .
و داستان همچنان ادامه داشت ...

توی این سفر خیلی چیزا یاد گرفتم . خیلی خیلی زیاد .

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۳

دارم میرم و از تو خبری نیست ! قول داده بودی قبل از سفر سراغم رو بگیری .
دیروز روز پدر بود . نمیدونم چرا، اما اصلا دلم نمیخواست به بابام زنگ بزنم . هرچند که شب قبلش بطور اتفاقی با هم حرف زده بودیم . زنگ زده بود تولد مامانم رو تبریک بگه و من گوشی رو برداشته بودم.

و باز دیروز رفتم دیدن یه دوست قدیمی . کسی که 10 ساله میشناسمش و 5 سال بود که ندیده بودمش. آدمی که تلفنهای از اون سر دنیاش کلی انرژی مثبت بهم میداد . وقتی تو فلکه اول گوهردشت منتظرش بودم تا بیاد دنبالم کلی داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر ممکنه تو این 5 سال عوض شده باشه . با خودم میگفتم اصلا ممکنه نشناسمش . اما تا دیدمش شناختمش . همون دیوونه همیشگی بود که البته این ابراز محبت کاملا دوطرفه بود و اون هم معتقد بود من همون دیوونه ای هستم که همیشه میشناخته . هیچ فرقی نکرده بود . اون هم به من میگفت هیچ فرقی نکردم . حتی حرفامون و کارا و شوخی هامون هم همون بود که من یادم بود . دوساعتی با هم بودیم و کلی حرف زد برام از این مدت که چیکار میکرده و اینکه الان منتظره که کار اقامتش درست شه و همون جا بمونه . کلی تو گوش من خووند که هر جور شده از اینجا برم . اینکه ایران به درد من نمیخوره. این حرفها درست در زمانی که من داشتم تصمیم میگرفتم آروم بگیرم و همینجا ته نشین شم یه جورائی برام حکم سیخونک های الهی رو داشت که یعنی "هنوز وقت نا امید شدن نیست" . این آدم با تمام شیطنتهاش ، آدمیه با یه قلب پاک . موقع برگشتن تو ماشین میگفت چیزی که همیشه آرومش میکنه اینه که دل کسی رو نشکونده و کسی از دستش نرنجیده . میگفت خدا همیشه دوسش داشته و میدونه یکی همیشه مراقبشه . داشتن دوستای اینجوری که فارغ از زمان و مکان میتونی همیشه داشته باشی حس خوب اعتماد رو بهم میده .
از اونجا رفتم خوونه یه زوج جوان که دوستان جدید هستن . کلی خوش گذشت . حرف زدیم . چیپس و ماست و پفک خوردیم . یه جوجه چینی خوشمزه میل فرمودیم . فیلم دیدیم . موسیقی گوش کردیم و آخرش هم یه دوستشون اومد که گیتار به شدت قشنگی مینواخت . وقتی داشتیم بر میگشتیم کلی فکر توی مخم بود اما در کنارش آرامش خیلی خوبی داشتم . اونقدر خوب که عین یه بچه گربه میتونستم بی خیال کش بیام و ولو شم . اما وقتی رسیدم خوونه بعد از یک ساعت تمام اون حس خوب و آروم جاش رو به یه حس تلخ داد . از اون حسهای تلخی مثل قطره های چشمی تلخی اش ته حلق میمونه .

دیشب قبل از خواب کلی باز با خدا حرف زدم . درد دل کردم . غر زدم . خواستم و خلاصه هر چی توی دلم قلمبه شده بود رو بلند بلند بهش گفتم .
چرا فرموشم نميشي

به عنوان یکی از معدود موارد میخوام حرف گوش کنم . به خودم تا تولدم وقت میدم و امیدوارم کادو خیلی خیلی خیلی خوبی از خدا بگیرم . هر چی باشه امسال قراره 30 ساله شم :)

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳

نمیدونم آدما چرا دیگران رو خر فرض میکنن . حالم داره به هم میخوره . با همه حرفها نمیخواستم باور کنم . اما ...
به نظرم تو این شرایط سکوت بهترین راه . چند روز به سفر بیشتر نمونده و بقول دوست جون من خیلی شانس داشتم که الان داستان رو متوجه شدم .
یادم نره که قراره بهم خوش بگذره :)

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۳

امروز تولد مامان جانه . نمیدونم چی براش بگیرم . از طرفی هم دیروز و پریروز همش در حال جنگ بودیم . خیلی حس مسخره ایه . اینکه یه آدمی رو به حد مرگ دوست داشته باشی اما هیچ جوره نتونین با هم کنار بیاین . هر چی به مخم فشار میارم اصلا عقلم نمیرسه چی براش بگیرم .

برادر جان روز سه شنبه بعد از یکماه از ماموریت برگشت اما هنوز نیومده باید میرفت عسلویه و روز جمعه برای دو هفته رفت اونجا . یه جورائی دلم براش سوخت . نمیدونم اگر من مجبور بودم برم اونجا چه اتفاقی می افتاد . حتی تصورش هم حالم رو بد میکنه .

مدتیه حوصله آدمها رو ندارم . هیچکس رو بیشتر از یکی دو ساعت نمیتونم تحمل کنم . صدای آدمها رو میشنوم اما 99% حرفهاشون رو گوش نمیدم . وقتی هم حرف میزنم قشنگ میتونم احساس کنم چقدر غلط غلوط دارم حرف میزنم . به همین منوال بگذ ره احتمالا نیاز به گفتار درمانی پیدا خواهم نمود :P

این چند روز همش تو فکر گذشته هام . یواش یواش دارم میبینم که برای رها شدن از نگرانی های امروز و آینده دارم به خاطرات گذشته پناه میبرم . خوابهای این چند شب ،اما، خستگی ها و نگرانیهای روزهام رو کم میکنه . دو شب پیش خواب دیدم با یه عالمه از دوستان و آشناها جائی مسافرتم . مکانش رو نفهمیدم چون تمام خواب توی فضای داخلی یه جایی مثل هتل بود . توی خواب من و یکی از دوستام که با هم هم اتاق شده بودیم اونقدر شیطنت کردیم که همه صداشون درامده بود و من و اون بی اعتنا به همه به شیطنت های کودکانه خودمون ادامه میدادیم . دیشب هم خواب شهريار رو ديدم که کلی بهم چسبید (: توی خواب اول تحویلم نمیگرفت انگار که اصلا من رو نمیشناسه اما بعد از مدتی کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم و نجوا کردیم . یادم میاد بهش گفتم: " اگر تحویلم نمیگرفتی دق میکردم از ناراحتی ". کی میگه تو خواب حواس پنجگانه کار نمیکنه . من با انگشتام تمام صورتش رو لمس کردم . فقط حیف که وسط همون خواب خوب یه دفعه ساعت زنگ زد و یادآوری کرد باید بیدار شم و برم دنبال زندگی ام .

امروز یه عامله پول موبایل دادم .خنده دار اینه که هزینه sms از مکالماتم بیشتر بود . با خودم شرط کردم یه کم کمتر SMS بازی کنم . تا ببینم چی میشه .

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۳

- گاهی زندگی رو خیلی سخت میگیرم ، اونقدر که با خودم میگم کاش همین الان بمیرم .
گاهی نوترون میشم .
گاهی هم زندگی رو اونقدر آسون میگیرم که مصداق عینی "الکی خوش"هستم .
کاش میتونستم به یه سری از مسائل اصلا فکر نکنم .
کاش میدونستم .............
کاش میتونستم ..............
کاش میشد .................
کاش این " کاش گفتن " رو ترک میکردم .

- دیروز با یکی از دوستان شیطنتی کردیم مفرح . ارضای یکی از اون کنجکاویها که مثل یه خارش میوفته تو جونت و تا با ناخن خونش نندازی انگار که آروم نداری . یه شماره بود و یه اسم و کلی سئوال بی جواب پشتش . قبل از شیطنت فکر میکردم تا همون جا بسه . اما هنوز گوشی رو نذاشته بودم که به خودم اومدم و دیدم دارم فاز بعدیش رو برنامه ریزی میکنم .
همه زندگی یه جورایی همینه .
با خودت میگی تا "اینجا" بسه . اما وقتی به " اینجا" میرسی میبینی یه جورائی ککی در جان ول خوردندی برای ادامه ماجرا و ایجاد " اینجا"ی جدید.

- وقتهائی که خیلی به خودم و زمین و زمان گیر میدم یه جائی میرسم که به خودم تشر میزنم که" دیگه بسه . کم غر بزن " اون موقع اس که باز غر میزنم " دیگه با خیال راحت هم نمیشه غر زد " :P

- من که یادم نیست . اما برام تعریف کردن که وقتی 2-3 سالم بوده وقتی میخواستم از پله ها بیام پائین همون بالا وایمیستادم و جیغ میزدم : " کسی نیست مبابز( احتمالا منظورم مواظب بوده ) من باشه؟ " . الانا هم گاهی دلم میخواد یه جای بلند وایسم و داد بزنم " کسی نیست مبابز من باشههههههههههه ؟!؟!؟! " ( خجالت نمیکشه ها ! 30 سالشه هنوز میخواد یکی "مبابز" اش باشه :P )

آب و همای امروز حال من : کمی تا قسمتی ابری هم راه با بارندگی های پراکنده !

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳

chunky

دو شب پیش بود که حالم اصلا خوب نبود .
انگار احساس میکردم یه اتفاقی قراره بیفته .
امیدوارم این طول زمانی L اونقدرا طولانی نشه .

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳

بالاخره من هم صاحب دوربین دیجیتال شدم . بعد از مدتها که هی تصمیم می گرفتم و هر دفعه هم به دلایل منطقی و غیر منطقی برای مدتی سراغش نمیرفتم ایندفعه وایستادم تا آخرش.
کلی زندگی خواهم کرد با این دوربین :)

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

خبر اول اینکه چانکی به مدت یه هفته غیبه . داره میره شمال و امیدوارم کلی بهش خوش بگذره و کمی حالش سرجاش بیاد .

اینکه توی این هفته چی گذشته زیاد مهم نیست مهم اینه که توی تمام این هفته باز هم در کل حال خوبی داشتم هر چند که گاه گداری سایه های افکار ناخوشایند میومد اما زود میتونستم از دستشون خلاص شم . این رو دوست دارم . الان تو حال و هوائی ام که ظاهرا افکار بد جرات موندن در ذهنم رو ندارن . البته بماند که از اول هفته تا روز آخرش در مورد یه مسئله خاص 1765 جور تصمیم گرفتم. به نظرم تنها چیزی که مهمه تمام انرژی خوبیه که دارم .

پنجشنبه هم رفتم خونه پونه . راستش قرار بود جای دیگه برم اما هر چی فکر کردم دیدم ترجیح میدم پیش آدمائی باشم که باهاشون راحتم. مدتها بود بخاطر ذهن شلوغی که داشتم زیاد با بچه ها بهم خوش نمی گذشت اما پنجشنبه احساس میکردم باز میتونم از ته دل باهاشون بخندم و شاد باشم . همه بودن به جز مانی که جاش کاملا خالی بود . با مزه ترین قسمت جائی بود که من رفتم تو اتاق دختر پونه و با اون و دوستش که هر دو 13-14 سالشون بود کلی رقصیدم . رقص که چه عرض کنم بیشتر میشه گفت شلنگ تخته انداختم و اذعان میکنم که حظی بردم از این حرکات بیشتر ناموزون . بعد از مدتها احساس کردم دوباره دارم در لحظه زندگی رو تجربه میکنم . کلی خوردیم و خندیدیم و خوش گذروندیم . شب وقتی برگشتم خوونه به دوست جوونم زنگ زدم . فکر میکنم یک ساعتی هم با هم تلفنی حرف زدیم . قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی خداحافظی میکردم چشمام کاملا بسته بود و انتظار داشتم گوشی رو نذاشته بیهوش شم . اما نه تنها این اتفاق نیفتاد بلکه تا خود سحر پلک نزدم .

گاهی آدمهائی سر و کله شون توی زندگی آدم پیدا میشه که علیرغم تمام تلاشهای مذبوحانه ما برای جا خالی دادن چنان توی زندگیمون تاثیر گذار میشن که خودمون هم میمونیم اندر عجب. گاهی یه جورائی چنان به یه آدمی نزدیک میشی که خودت هم باوردت نمیشه این آدم تقریبا همه اون چیزی که خودت در مورد خودت میدونی میدونه . یه جورائی داستانهاشون با داستانهات مربوط میشن، تصمیم هات به تصمیم هاشون وابسته میشه و .... این آدمها رو میتونی خیلی دوست داشته باشی با همه اینکه میدونی احتمالش هست که روزی از دنیای تو برن اما چیزی که هست اینه که یاد این آدمها و تاثیرشون میتونه تا ابد حس خوبی توی روحت بذاره . این دوستیها اونقدر خوب و لذت بخش و آرام هستن که همیشه با یادآوریشون ناخودآگاه لبخند رضایتی روی لبت میشینه .

مثل اینکه سفر من شوخی شوخی داره جدی میشه . اصلا فکر نمیکردم یه بار دیگه اونهم به این زودی دوباره راهی تایلند شم . هر چند از همون روزی که برگشتم با خودم تصمیم گرفتم حتما یه بار دیگه برم اما راستش اصلا فکر نمیکردم این بار دوم بعد از کمتر از دوسال باشه . در هر صورت کلی ذوق دارم برای این سفر . یه جوری عین بچه ای هستم که منتظر تعطیلات عیده با همه اون شور و شوق . از حالا کلی برنامه ریختم کجا برم و چیکار کنم . فکر میکنم کلی بهم خوش بگذره

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

هر شب که میخوام بخوابم یاد کارای نکرده ام می افتم و به خودم میگم دیگه حتما فردا این کار رو میکنم . اما به قول یکی از دوستام مثل اینکه این فردا اصلا قرار نیست برسه :)
تو هفته گذشته خیلی اتفاقها افتاده . خیلی حرفها زدم و خیلی حرفها شنیدم کلی فکر کردم و هزارتا تصمیم ریز و درشت گرفتم اما خوبیش اینه که الان در کل احساس آرامش میکنم .

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳

بعد از تمام این دو روز مزخرف دیروز روز خوبی بود .
شب با چند تا دوست شام رفتیم بیرون . به شدت خوش گذشت و بعد از مدتها کلی خندیدم .
وقتی داشتم برمیگشتم خوونه احساس آرامش خوبی داشتم .
وقتی داشت خوابم میبرد یه دوست خیلی خوب زنگ زد و واضح و مبرهن است که عالمه با هم حرف زدیم .
وقتی گوشی رو گذاشتم تازه خواب از کله ام پریده بود .
و خلاصه اینکه کلی دورخودم چرخیدم تا بالاخره خوابم برد .

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

چی بگم ؟!؟!؟!؟
بگم خیلی بهم برخورد ؟
آره خیلی خیلی خیلی هم برحورد .
اما خوب مگه من ادعا نمیکنم آدمها توی انتخاب راهشون آزادن؟
این هم یه مدلش بود.
" برام مهم نیست "
گاهی فکر میکنم ...
جمعه گندی بود دیروز . از اون روزائی که همون موقع که چشمتو باز میکنی احساس میکنی که شروعش داره آزارت میده . شب کلی مهمون داشتیم و من تنها چیزی که نداشتم حوصله حضور آدمها و سر و صدا بود . از اون روزائی بود که دلم میخواست توی اتاقم میموندم و اصلا بیرون نمیومدم . خلاصه پوست انداختم تا دیشب تموم شد. اگر بعد از ظهر یه دوست به فریادم نمیرسید، شاید خیلی بدتر میگذشت .


وقتی میخوای کاری رو انجام بدی که مدتها بخاطر ترسهات ترکش کرده بودی حس عجیبی بوجود میاد . مرض همیشگی قضاوت و استنتاج که انگار از ابتدای خلقت با آدما بوده . اما در نهایت هر اتفاق جدا از نتیجه ای که میتونه داشته باشه تجربه جدیدی هدیه میاره .

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۳

یه کتاب خریدم که خیلی پر از سئوالای عجیب و غریب . بعضی از سئوالاش آدم رو بدجور گیر میندازه . همه جور سئوالی هم داره . از سئوال غیر منطقی و کاملا تخیلی گرفته تا سئوالائی که ممکنه یه روز باهاش روبرو بشیم و حتی سئوالای خنده دار و مهمتر از همه سئوالاتی که کل اصول اخلاقی رو به بازی میگیره

If u were at a friend's house for dinner and you found a dead cockroach in ur salad , what would u do?
Would u rather be extremely successful professionally and have an unexciting private life or have an extremely happy private life and only a tolerable and uninspiring professional life?
When did you last sing to yourself?
Can you urinate in front of other person?
When did you last cry in front of another person? by urself?
If u were happily married and then met some one u felt was certain to always bring u deeply passionate, intoxicating love, would u leave ur spouse?
Have u ever considered suicide?
You have the chance to meet someone with whom you can have the the most satisfying love imaginable but in 6 moth s/he will die . would u still want to meet and fall in love?
و خلاصه یه چیزی حدود 400 تا سئوال که تصمیم دارم همه رو بخونم و صادقانه به خودم جواب بدم .

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳


:)
متنی که برام نوشته اینه :
آن یار جانی ، آن همیشه در مهمانی ، آن معلم .... ، آن با محمدرضا "هندسام*" چون کارد و پنیر ، آن آخرین مسافر شهرام ، آن کلا درگیر با پیام ، آن دائما در سفر ، آن کبریت بی خطر ، آن همیشه در اعتراض ، آن کارشناس موسیقی راک و جاز ، آن مستمع "مدرن تاکینگ" ، آن مخترع "بانجو جامپینگ" ، آن عاشق سرانداز " اندی" ، آن آکل خروس قندی ، آن دوستدار تعطیلی ، علیا مخدره ....... ، شیر بیشه نسوان بود و او را با همه سر گران بود .
نقل است که آنگاه که از مادر زاده بشد ، به زبان فصیح اجنبی فرمود :" آی وانت تو گو تو ا گود رستورانت " – ترجمه : داداش این طرفها رستوران باحال سراغ نداری ؟ - و از این رو بود که در همه عمر ، چندانکه او را به هر جا میجستند ، در رستوران پدیدار می‌شد ، رضی ا... عنها.
و گویند که دائما در رژیم بود والا به روزی پنج کرت ، بیش چیزی نخوردی مگر به تفریح و تفرج  - و شیخنا سعید .... از اعظم اوتاد در مناقبش فرمود او کثیر التفریح بود - .
از او نقل شده است که فرمود : " الحیات هو الموبایل و الموبایل هو الرفیق و الرفیق هو الدرهم و الدرهم خیلی چیزای دیگه " – ترجمه پول بده سر سبیل شاه نقاره بزن - .
در خبر است که چون از اختراع موبایل آگاه شد، بطرفه العینی ابتیاع بفرمود و بنای کل کل  با اکفاء و اقران گذاشت چنانکه تولیت ارتباطات مبارکه ** مداخل خود بر مواجب ایشان بنا نهاد .
نقل است که روزی در جمع مریدان به ده زبان زنده دنیا تکلم فرمود الا به زبان مادری و این از کرامات خفیه او بود – کثیرا... موبایلها التصویریه – در اشراف به ازبنه بیاگینه ***.
چون هنگام وفات او برآمد ، عزرائیل بر او ظاهر گشت . او را پرسید:طی الارض کنی ؟ گفت:  کنم ، گفت : بر آسمان پری ؟ گفت : پرم ، گفت : بر قعر دریا شوی ؟ گفت : شوم ، گفت : راست میگی برو ببینم ! پس در دم در آب فرو شد . چون ساعتی برآمد و از او خبری باز نیامد ، عزرائیل دستها بر هم کوفته بر آسمان شد . چون به درگاه حق رسید ، ندا آمد که : آنچه او را در عالم ارواح جستیم نیافتیم . پس عزرائیل در پی او به تعاقب برآمد . او را بر قعر دریا دید با ماهیان به احتجاج نشسته . پس عزرائیل او را به آسمان حوالت کرد . در حال چندانکه قوش و قرقی بر آسمان بود از طیران ساقط گردید . عزرائیل برآشفته گفت : " میخواهم جانت بستانم " . فرمود : :" زرشک ! چه جوری ؟" در خبر است که عزرائیل از عظمت این جواب از دست بشد چندانکه به هزارسال جان هیچکس فرو نگرفت  ایضا لها ، و اینگونه او را رخصت حیات داد تا پاسخ سئوال دریابد و همگان دانند که این از محالات است انشاا...  

* Handsome
** وزارت پست و تلگراف و تلفن
*** زبانهای بیگانه

دیشب آخرین روز کلاس تو شعبه قبلی بود . از ترم دیگه که البته از فردا شروع میشه من به یه شعبه دیگه نقل مکان کردم . دیشب شب جالبی .  بعد از اینکه امتحان کلاس خودم تموم شد بچه هائی که ترم قبل باهاشون کلاس داشتم من رو بردن تو کلاسشون . کلی تحویلم گرفتن و یه قاب با یه عکس خوشگل بهم دادن . واقعا نمیدونستم چی بگم . راستش اینه که من از خیلی هاشون از نظر سنی کوچیکترم و وقتی دیدم اینهمه دوستم دارن یه جورائی احساس غرور خوبی کردم . از همشون خواستم پشت قاب رو برام امضا کنن. یادگاری قشنگیه :)
وقتی هم داشتم برمیگشتم خوونه یکی دیگه از شاگردای قدیمی بهم سه تا کتاب داد و البته یه نوشته که خودش نوشته بود . کلی ذوق کردم . خووبه که آدم بتونه حس خوبی به آدمها بده .
دلم براشون تنگ میشه . برای همشون . خیلی خیلی زیاد .

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

سه شنبه : از صبح کلی خوشحال بودم که فردا ش تعطیله . وقتی با چانکی اومدم خونه تو راه باز حرف زدیم . دروغ نمیگم ! چند تا حرفش اذیتم کرد اما چون قول داده بودم به حرفاش گوش کنم ، ازش خواستم حرفاش رو تا آخر بزنه . وقتی داشت حرف میزد با خودم فکر کردم چطور تونسته اینقدر بد در موردم فکر کنه . یکی دو ساعت بیشتر نبود رسیده بودم خونه که برام یهSMS  ویران کننده فرستاد. اونم نه یه بار. 3 بار !!!  هر چی فکر کردم چی بگم دیدم هیچی نگم بهتره !  شب رفتم سینما . این فیلم شهر زیبا یه جورائی به شدت حوصله ام رو سر برد مخصوصا با حالی که من داشتم و اتفاقاتی که افتاد .

چهارشنبه : راستش رو بگم ؟ زیاد امیدی به این نداشتم که چهارشنبه خوش بگذره چون هم زیاد به پیک نیک صحرائی عادت ندارم و هم قرار بود با دو نفر که تا حالا اصلا ندیده بودم بریم . اما وجدانا خوش گذشت . یه پیک نیک از اون مدلهائی که من زیاد تجربه اش رو نداشتم با یک زوج جوان که یه جورائی آدم باهاشون احساس راحتی خوبی میکنه . این احساس برای منی که معمولا در وهله اول برخورد با آدما یه کم توی لاک خودم میرم خیلی جالب بود . کلی گفتیم و خندیدیم و شیرینی و میوه خوردیم . تازه داشتیم بازی میکردیم که یه علت هجوم دسته اغیار مجبور به ترک محل شدیم . رفتیم دوستان جدید رو برسونیم خونه که دعوت شدیم بریم بالا . اونجا هم کلی از راحتی و صمیمیتشون لذت بردم . از اول هفته قرار بود که من شب برم خوونه پونه اما موقع برگشتن به تهران دیدم اصلا حوصله ندارم از طرفی هم فکر میکردم مامان شب خونه تنها میمونه در نتیجه زنگ زدم و قرار رو کنسل کردم . وقتی رسیدم خونه دیدم مامان نیست و تا 11:30 هم برنگشت . خلاصه فداکاری اینجانب بصورت  عمل نکرده در گنجه  باقی ماند .

پنجشنبه : شرکت / آبگوشت  / موسسه / تصحیح برگه ها / پنجشنبه بازار ارسباران / Polaris/  خوونه / مهمونداری / تلفن

جمعه : چند روزی بود که فرهنگ کاملا رو به اضمحلال رفته بود و من نتونسته بودم باهاش حرف بزنم . هر وقت زنگ میزد یا سر کار بودم یا بیرون تو خیابون . به شدت از اینکه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم احساس گناه میکردم چون توی این 4 سال اخیر هر وقت حالم به هر دلیلی خوب نبوده گوش شنوای حرفام بوده .  خلاصه اینکه جمعه عصر باهاش قرار گذاشتم و رفتیم بیرون . کلی حرف زدیم . از قبلش قرار بود یکی دیگه از دوستام رو هم ببینم که بالاخره بعد از 15 بار مکالمه و مکاتبه ساعت 9 چشممون و به جمالش روشن شد . شام رفتیم نادر . اونجا هم این دوتا نامردی نکردن و افتادن به جون من و کلی خندیدیم . یکی این میگفت یکی اون . خلاصه با کلی انرژی مثبت برگشتم خوونه .

نمیدونم این خوبه یا بده که من سیستم خونه رو رو به راه نمیکنم که بنویسم .

احساس میکنم این بار میدونم چی میخوام :)


سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۳

بازم کنسل شد ؟!؟! آخه من چیکار کنم از دست تو :)
 
چه خوبه که میشه فونت و رنگها رو عوض کرد .
من عاشق تنوعم :)

دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۳

چند شبه دارم فکر میکنم که توی این دنیای به این بزرگی با این همه آدم که توشه من چند تا رفیق دارم ؟ چند نفر هست که من میتونم بدون نگرانی از برداشتهای شخصیشون باهاشون حرف بزنم ؟ اگر مشکلی داشته باشم از چند نفر میتونم کمک بخوام ؟ اگر دلم بگیره با کی میتونم درددل کنم ؟ اگر بخوام اشک بریزم روی کی میتوم حساب کنم ؟ و و و
همیشه دوستای خوب داشتم . آدمهائی که بتونم هر وقت دلم گرفت بهشون زنگ بزنم ، ببینمشون و یا حتی نصف شب از خواب بیدارشون کنم .  خیلی هاشون مدت کمی کنارم بودن. بعضی هاشون بیشتر .
با همه این حرفها باز وقتائی هست که دلم چنان میگیره از تنهائی که ...
 
دیروز با چانکی کلی چونه زدم که بالاخره حرفش رو بزنه و خوشبختانه هم پیروز شدم . امیدوارم تونسته باشم علامت سئوالای مغزش رو جواب داده باشم . البته بماند که هنوز جواب ایمیل آخر من رو نداده ها :)



شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۳

و بدینسال بود که خداوند شیطان را آفرید .
دیروز با یکی از دوستام اتفاقی  رفتیم شهر کتاب میرداماد . وقتی دیدم باز شده کلی خوشحال شدم عین بچه ای که اسباب بازی گم کرده‌اش رو بعد از سه ماه و نیم پیدا کرده باشه ذوق کرده بودم . کلی توش گشتیم . با آدماش حرف زدیم و شوخی کردیم. دلم برای اونا هم تنگ شده بود. یه طبقه کامل شده موسیقی که کلی احتمالا در آینده میشه کعبه آمال من :) یه طبقه هم شده بخش کودک و نوجوان و خلاصه کلی صفا و صمیمیت و از اینجور صحبتا :) نمیدونم چرا فکر میکردم باید یه قسمت مثل کتابخونه هم درست میکردن. یه جا که بشه لم داد و در حین گوش دادن به  موسیقی همیشه خوبی که پخش میشه  کتابائی رو که خریدی با لذت باز کنی و بخونی .  اما چسبید به شدت !!!
 
دیروز که داشتم کتابها رو نگاه میکردم یاد بچگیهام ، نوجوونی و وقتائی افتادم که هر کلمه از یک کتابها تونسته بود کل ذهنیتم رو نسبت به زندگی عوض کنه . وقتی دوستم کتابهای دایره و قطعه گمشده رو برداشت نا خودآگاه برگشتم به 15 سالگی . زمانی که اولین بار این کتاب رو خوندم . و حسی که اونوقت ازش گرفتم . اینکه برای همراه شدن نیازی نیست دایره کامل باشیم . و بعدش کتاب درخت بخشنده رو دیدم که زمان بچگی من حداقل سالی 7 بار کارتون ورژن فارسی ساخت رو برای اشاعه محبت و فداکاری بیشاعبه توی تلویزیون نشون میدادن . یادم اومد که چقدر تو زندگی ام این کتابها و داستانها تاثیر داشتن و چه جوری الان دارم دست و پا میزنم که از باورهای ذهنی بوجود اومده ازبعضی از اونها در بیام و مثلا بپذیرم حتی بدون فداکاری بی حد هم میشه خوب بود . کتاب پی پی جوراب بلنده هم اونجا بود همون کتابی که به یه  دخترک شیطون کک مکی مو قرمز اعتماد بنفس این رو داده بود که به تنهائی میتونه یه شهر رو بهم بریزه .
 
حال فرهنگ اصلا خوب نییست . میدونم که نصیحت هم دردی رو دوا نمیکنه . خودم بودم تو اینحال . میدونم که آدم کر میشه ، خل میشه ، خر میشه ، اصلا دلش میخواد خر باشه . تنها کاری که میتونم براش بکنم گوش دادن به حرفاشه و گاهی گداری  گفتن یه جمله  به امید اینکه افاقه کنه . نمیدونم چی بگم . امیدوارم زود زود زود حالش خوب شه .

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

اندر فوائد دوست ناباب
دوست ناباب هم بعضی وقتها خیلی خوبه ها ! چند وقته با یه آدمی آشنا شدم که کاملا با معیارهای من متفاوته و اصولا با تمام دوستای من فرق داره . من دوستای مختلف با خصوصیات متفاوت زیاد داشتم که البته هر کدوم حداقل از یه لحاظ به من شباهت داشتن. اما این یکی هیچ جوره به من شبیه نیست . از روز اول احساس کردم که میخواد یه دوستی با من راه بندازه اما طبق عادت همیشه خودم رو زدم به کوچه علی چپ تا اینکه به زبون اومد و ازم خواست با هم یه روز بریم ناهار بخوریم .
اون روز 3 ساعت از هر دری حرف زدیم و خیلی راحت از خودش از زندگی اش از شوهرش و خلاصه خیلی چیزای دیگه برام تعریف کرد و من مطمئنم اگر من کار نداشتم میتونست 4 ساعت دیگه هم حرف بزنه .  بعد از چند روز من رو دعوت کرد خونه‌اش . اون روز کلی با من دعوا کرد که این چه وضع گشتنه و چرا به خودت نمیرسی و از این حرفا بعدش نشست و یه دل سیر من رو آرایش اونهم از نوع به شدت غلیظ کرد . شوق کودکانه‌اش موقع انجام اینکار باعث شد که من چیزی نگم و بذارم هر بلائی دلش میخواد سر من بیاره :) بعد از اینکه کارش تموم شد و خودم رو تو آئینه دیدم کلی به اون آدم توی آئینه زل زدم بلکه تشابهی بین اون و خودم پیدا کنم . از خونه‌اش که اومدم بیرون تا وقتی که برم اونور خیابون و سوار ماشین یکی از دوستام بشم دستام رو گذاشته بودم رو صورتم که کسی منو نبینه :)) وقتی سوار ماشین شدم اولین کاری که کردم این بود که یه مشت دستمال کاغذی برداشتم و سعی کردم صورتم رو تا جائی که ممکنه پاک کنم . دوستم هم نامردی نکرد و کلی به ریخت من خندید.
شب که برگشتم این دوست ناباب دوباره زنگ زد و گفت: " که برات وقت آرایشگاه گرفتم برای چهارشنبه که میخوای بری عروسی " من همینجور موندم که چی بگم  .
روز چهارشنبه بنده ظهر ساعت 1 رفتم آرایشگاه . آرایشگاهش از اون آرایشگاههای بزرگ و شلوغ بود که  هر جور آدمی پیدا میشه و برای من که به جاهای کوچیک و ساده عادت دارم خیلی جالب بود و البته کلی به معلومات عمومی و اجتماعی ام هم اضافه شد .  یکی اونجا بود که به جز گوشهاش لب پائی و نافش رو هم سوراخ کرده بود . یه دختر دیگه هم بود که موهاش رو بور بور تقریبا سفید کرده بود و داشت  تیکه تیکه رنگهای سرمه‌ای و صورتی میکرد . چند تا خانم هم اونجا بودن که داشتن در مورد سفرهای اخیرشون به فرانسه و اطریش و لندن بلند بلند جوری که همه بشنون حرف میزدن . خلاصه من دو ساعت عین آدمای خنگ نشسته بودم و این آدمها رو نگاه میکردم . ساعت 3 بالاخره نوبت من شد و همین موقع بود که دوست ناباب جان هم سررسید . کلی کار روم انجام شد . وقتی داشتن تصمیم میگرفتن که چیکار بکنن و چیکار نکنن یاد فیلم "معجزه سیب" افتادم و اونجائی که میخوا پیرزن رو شبیه آدم حسابها بکنن . کلی خنده‌ام گرفت . خلاصه ساعت 6:30 از آرایشگاه بصورت کاملا آماده  در اومدم و رفتم خونه .
وقتی مامان در خونه رو باز کرد اول یه کم مکث کرد و بعد جواب سلامم رو داد ( یه جوراائی قهریم ) . من هم انگار نه انگار ریختم با همیشه فرق داره رفتم تو اتاقم . وقتی اومدم بیرن فقط گفت :" خوشگل شدی " . کلی ذوقمرگ شدم وقتی این حرف رو شنیدم :))
 
از عروسی چی بگم ؟!
ارکستر عالی بود
کلی رقصیدم
عروس خوشگل شده بود لباسش هم خیلی خوشگل بود
داماد خیلی بینهایت زشت بود ( به من چه !!! علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که ظاهرا اومده ;))
برای اولین بار در تمام طول عمرم تونستم توی یه عروسی شام مفصل بخورم چون از صبحش چیزی نخورده بودم:)
کیک عروسی هم خوشمزه بود 
 

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۳



این عکس عبور زهره از جلوی خورشیده . یه جورائی برام عجیبه . هر بار که نگاش میکنم یه حس جدید بهم میده .

its a rainy week

این یه هفته آخر دودره بازی بود . دو روز تا ظهر شرکت بودم و بعدش رفتم پی کارام . فردا هم که کلا شرکت و کلاس تعطیله . اصلا حال و حوصله کار کردن ندارم . یه جورائی به شدت خسته ام و نیاز به استراحت دارم . مثلا یه هفته استراحت در کنار سواحل قناری میتونه حسابی حالم رو جا بیاره . البته اگر هاوائی هم باشه بد نیست :))

عجب بارونی بود دیشب . یعنی اصلا چه هوائی بود این هفته! انگار که وسط بهاره . دیشب وقتی رسیدم خونه یه دفعه هوس کوه کردم . این هوس برای خودم هم که اصلا اهل هیچگونه فعالیت بدنی نیستم عجیب بود . رفتم تو اتاق پنجره رو کامل باز کردم و به صدای بارون گوش کردم و هی نفس عمیق کشیدم . تو حال خودم بودم که وسط اون حال خوب صدای جیغ یه زن منو از خلسه در آورد . و بعدش هم صدای یه مرد که داد میزد و فحش میداد . این بار اولی نیست که صدای اینا رو میشنوم و مطمئنم که آخرین بار هم نبود . نمیدونم از کدوم خونه اس . اما همیشه داستان همینه . زنه جیغ میزنه و التماس میکنه مرده هم که معلومه داره زور و مردونگی اش رو داره با زدن زنش ثابت میکنه نعره میکشه و بعد از چند دقیقه همه چی آروم میشه ! هر وقت این صدا رو میشنوم نفرت رو توی تمام وجودم حس میکنم. میدونم براحتی میتونم این مرد و امثال اون رو بکشم. خلاصه دیشب با اینکه کلی اولش حالم خوب بود با حالی گرفته رفتم توی رختخواب .

قراره تا آخر این هفته یکی از خواسته هام رو انتخاب و اعلام کنم . جالب اینه که وقتی به هر کدوم از خواسته هام فکر میکنم انگار یکی از ته مغزم میگه: " مطمئنی همین رو میخوای ؟ اگه نشه چی ؟" خلاصه یه وحشت و یه ترس ته همشون هست. شاید این ترسها همون عاقل شدن و بزرگ شدنه باشه. اگه اینجوریاس که ... ! چه عرض کنم ;)

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۳

دیشب ملکه مادر بعد از یکهفته برگشت . ظاهرا کلی بهش خوش گذشته بود . تقریبا تمام گردشهائی رو که بهش گفته بودم رفته بود . کلی هم سوغاتی های ریز و درشت آورده بود . برای من سه تا تی شرت آورده هر سه تا صورتی ، یه لباس خواب بامزه زرد گل گلی (مامان هر وقت برای من چیزی میگیره یا صورتیه یا زرد) ، چند تا دئودورانت و یه سری خرد و ریز دیگه . وضع دادش جان هم خوب شد . یه ریش تراش اساسی سوغاتش بود با یه جفت کفش و یه کراوات خیلی شیک .
دیشب فرودگاه خیلی خیلی شلوغ بود . واقعا نمیشد جم خورد . یه عالمه آدم اونجا بود . آخراش دیگه حالم داشت بد میشد از زور جمعیت . یادم نمیاد تا بحال فرودگاه رو اینقدر شلوغ دیده بوده باشم . جالب این بود که بیشتر آدماش یه جورائی بیشتر به مدل ترمینال میخوردن تا فرودگاه . یه بار هم نزدیک بود با یه خانومه دعوام بشه . منتظر مامانم بود . یهو دیدم یکی اومد دست گذاشت رو شونه من و خیلی ریلکس لم داد !!! برگشتم دیدم یه خانومس . با یه لبخند سفیهانه نگاهم کرد . منم با کمال پرروئی نگاش کردم و شوونه‌ام رو از زیر دستش کشیدم . یه دو دقیقه بعد دیدم دوباره دستشو گذاشت رو شوونه‌ام و باز لم داد . این دفعه برگشتم گفتم : جات راحته ؟! هیچی نگفت و دستشو برداشت .

کلاس چهارشنبه رو پیچوندم . نمیرم . حوصله ندارم اصلا ! چهارشنبه هفته دیگه هم نمیرم . عروسی یکی از دوستام دعوتم که فکر کنم خیلی خوش بگذره . کلی رقص و شییطنت و از اینجور حرفا : )
رابطه من و این عروس خانم کمی جالبه. ما دوسال با هم تو دانشگاه همکلاس بودیم اما هیچوقت به هم حتی سلام هم نکردیم. بعد از چندسال شد همکار یکی از دوستام و بهمین دلیل توی مهمونی ها و بیرون رفتنها میدیدمش . بعد بطور اتفاقی با هم یک مسافرت هم رفتیم . ما هیچوقت با هم مستقیم در تماس نبودیم اما اون هر وقت مهمونی داره من رو هم دعوت میکنه ! واقعا دستش درد نکنه !

یادمه اولین بار که هوس وبلاگنویسی کردم 2 یا 3 سال پیش بود . یه وبلاگ هم درست کردم . اما چیزی توش ننوشتم فقط چندتا پست امتحانی توش گذاشته بودم . دیروز یه دفعه یادش افتادم و چکش کردم . فقط و فقط یه پست جدی توش بود که آخرین پست هم بود . یه آرزو . آرزوئی که هنوزم دارمش !

دیروز زنگ زدم چند جا برای قیمت تور . اگه بخوام تنها برم واقعا خیلی گرون درمیاد . به خانومی که پای تلفن بود به شوخی میگم : اینکه خیلی گرونه !
میگه : خوب با یکی برو .
میگم : اون یکی رو از کجا پیدا کنم ؟
میگه : نمیدونم . اما اشتباه من رو نکنی ها !
میگم : چه اشتباهی ؟
میگه : وقتی یکی بودم چون گرون بود نمیرفتم ، حالا که دوتا شدم . نمیذاره که برم !!!
تیتر جالبی داره :) اما یه سئوال پیش میاد !!! اصلا مگه از اول هم حیثیتی در کار بوده ؟

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۳

یک روز دیوانه
صبح میرم بانک . مدتها بود میخواستم چند تا کار انجام بدم. سرعت عمل بالای کارمندان محترم بانک آدم رو یاد شلمان میندازه . خلاصه ساعت 11 میام بیرون و میرم شرکت . اونجا هم یه عالمه کار مونده . به دوستم زنگ میزنم که بهش بگم کلاسشون کنسله . وقتی دارم شماره میگیرم یادم میفته فردا تولدشه . میگم نمیام اما اگه دوست دارن میتونن با همسر جانش(کیوان) شب بیان خونه ما که شام یا بریم بیرون یا بگیم برامون بیارن . تا عصر تند تند کارام رو تو شرکت تموم میکنم که به باز دیر نرسم . هوا گرمه . همه جا ترافیکه . توی میدون ونک یادم میفته که چند وقته میخوام کیف پول نو بگیرم . میرم توی چرم مشهد . بالاخره اون رنگی رو که دوست دارم آورده . میخرم و میام بیرون . این دفعه نه دیر میرسم نه زود دقیقا سر ساعت 5:30 اونجام . دوساعت میشینیم . حرف ، حرف و حرف .
ساعت 7:45 از در میزنم بیرون . بازم ترافیک . ساعت 9 میرسم خونه . دوستم و همسرجانش زودتر رسیدن . میگم بریم بیرون اما دوستم میگه همین جا یه چیزی درست میکنیم میخوریم . خیلی خسته ام اما نمیتونم بگم اما تند تند یه غذا درست میکنیم . ساعت 10:30 شام آماده‌اس. شام میخوریم . برادرجان و کیوان میشینن فوتبال ببینن . دوستم روی کاناپه خوابش برده و هر از گاهی چشاش رو باز میکنه یه متلکی به جماعت میگه و دوباره میخوابه . میرم دوش میگیرم . ساعت 12 شده . یه خورده دور خودم میچرخم . ظرفا رو جمع میکنم . فوتبال بالاخره تموم شده . دوستم و همسر جانش میرن خونه . وقتی میرم تو رختخواب ساعت از 2 هم گذشته .

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۳

صبح به خاطر اینکه دیر نرسی رودتر از روزهای عادی از خواب بیدار میشی . وقتی میرسی هنوز ساعت 8:45 و تو یک ربع زود رسیدی . امروز راحتی چون همین دو روز پیش اینجا بودی و کلی برای خودت اعتراف کردی . بقیه یکی یکی از راه میرسن . بعضی ها رو قبلا دیدی بعضی ها رو هم نه . کلا 4 نفریم دور یه میز همه نشستیم . با خودت میگی چقدر با این آدما فرق داری . نه اینکه بهتری یا بدتری فقط فرق داری . شروع میکنید به حرف زدن و بازی کردن . خیلی جالبه ....

سرم پائینه دارم برای خودم مینویسم :
You think you know me just because you know my name
You think you see me because you see every line on my face
...................
یکی داره حرف میزنه . گوش میکنم . باورم نمیشه . انگار خودمم که دارم حرف میزنم . انگار یکی از ته مغزم داره واخورده ترین ترسهام رو بیان میکنه . اونوقته که مبینم چقدر بهشون شبیه ام .

بهم میگن درست درخواست نمیکنی . باورم نمیشه . همیشه فکر میکردم درخواستهام صریح و واضح و روشنه .

فکر میکنم یه بار دیگه یه "رفیق " پیدا کردم :)

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

چانکی حالش خوب نیست . هر وقت به هر دلیلی حالش خوب نبوده من نتونستم کاری بکنم . با خودم همش و همش فکر میکنم . بالاخره یه فکری به ذهنم میاد . کمی دیوونگی یه اما همیشه گاهی دیوونگی برای زندگی لازمه .....

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳

دیشب

چند وقتی بود که هرکسی ازم میپرسید: " چطوری ؟" تنها چیزی که جلوی چشمم میومد نقطه صفر یه نمودار بود . نه خوب و نه بد فقط و فقط صفر مطلق .
اما دیشب بالاخره این نقطه صفر کمی جابجا شد .
دیشب سرم به حد انفجار درد میکرد .
دیشب به اندازه تمام دنیا دلم گرفته بود .
دیشب کلی گوشه اتاق زانوام رو بغل کردم وبی صدا اشک ریختم و اشک ریختم و بعدش کف اتاقم دراز کشیدم و مثل مار بخودم پیچیدم .
دیشب کلی خودم رو نفرین کردم که چرا بازم دارم دیوونه بازی در میارم.
دیشب کلی با خدا دعوا کردم .
دیشب باز خواب دیدم دارم می افتم و باز سعی کردم پرواز کنم و باز خوردم زمین .
دیشب شب خوبی بود چون بالاخره این نقطه صفر جابجا شد .

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

how do i feel ?

I've been the king, I've been the clown
Still broken wings can't hold me down
I'm free again

...........
...........

And the weather's lookin fine
and I think the sun will shine
And I feel I've cleared my mind
all the past is left behind again

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

گاهی یه فکرائی میکنم و یا کارائی میکنم که خودم میمونم اندر عجب !!!
خدا رو شکر که در اینمورد هنوز حرفی نزدم .
الان از اون وقتاس که باید یکی بزنم پس کله خودم :) بلکه آدم شم .

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

خوب! اصلا اونطور که فکر میکردم نگذشت . به لطف دوستان پنجشنبه و جمعه خوبی از آب دراومد هرچند که تمام مدتش ته فکرم و ذهنم حسابی مشغول افکار کمی تا قسمتی ناخوشایند بود . اما خیلی خوب بود . مخصوصا قسمت خنده هاش. تحمل برادرجان هم خیلی سخت نبود . تازه کلی هم با هم خندیدیم و البته یه ناهار هم سرش خراب شدم .

مامان جان جان دیشب از مسافرت برگشت . جاش حسابی خالی بود توی خوونه :)

بازم شنبه
بازم شروع یه هفته دیگه ....
اصلا باورم نمیشه سه ماه از سال گذشته .
آخه مگه میشه به این سرعت گذشته باشه ؟ سه ماه ؟ 93 روز ؟
انگار همه چی روی دور تنده . مثل فیلم عصر جدید چارلی چاپلینه.

کشف الشهود همچنان ادامه داره ...

یه چند روزه یهو بی دلیل اشکم سرازیر میشه ! مثل همین الان !!!

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

کشف الشهود

دیشب خواب دیدم دارم از بالای یه برج بلند می افتم پائین . اصلا نمیترسیدم چون مطمئن بودم حتما میتونم پرواز کنم. هر کاری کردم نشد پرواز کنم و با مخ خوردم زمین !!! حس اطمینانی که داشتم اونقدر انرژی داشت که بلافاصله از زمین بلند شدم و بفیه خواب ادامه داشت .

چند روزه دارم با خودم فکر میکنم من چه خصوصیاتی دارم . به کلی نتایج متناقض و جالب رسیدم . خیلی از خصوصیاتی رو که در دیگران دوست ندارم به شدت دارم و اعتراف میکنم که خیلی از خصوصیاتی رو هم که در وجودم نفی میکنم بصورت بارز میبینم ( در اینجا کلی شرمنده شدم ، چون همیشه فکر میکردم با خودم صادقم ) .
در نهایت به یک نتیجه کلی رسیدم. اینکه هر کدوم از ما در شرایط مختلف میتونیم فردیت کاملا متفاوتی رو نشون بدیم . منتها همیشه خودمون رو مجبور میکنیم پشت یه چهره ثابت تعریف شده اجتماعی برای هر موقعیت ، قایم بشیم و بر مبنای تعاریف رایج اجتماعی آدمها و لزوما خودمون رو دسته بندی کنیم . خوب و بد . من در خودم به راحتی توانایی شیطان و فرشته بودن تا مرز بینهایت رو میبینم. اما از بین این "دو"، من "سومی" رو ترجیح میدم :)

من این دوروز خواهم مرد از بیکاری ( این جمله مربوط به یکی از کشف الشهود اخلاقی این مدته :))

از یکشنبه باز کلاسام شروم میشه . شاید کمکی باشه به تنظیم موتور این مخ بیچاره که یه عمر آزگاره گیر من دیونه افتاده .


سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

یکشنبه شب با چند تا از بچه ها رفتیم کنسرت گروه Taboo . راستش چیزی که من رو بیشتر برای دیدن این برنامه وسوسه کرد اسم گروه بود ( هرکی این اسم رو انتخاب کرده راه جلب مشتری رو خوب بلد بوده ). برنامشون خیلی قشنگ بود من که کلی باهاش زندگی کردم . البته بگذریم که خواننده گروه یه کم خارج میخوند اما از نظر موسیقی خیلی خوب بودند .
از شرکت که زدم بیرون دیدم 5/2 ساعت تا شروع کنسرت وقت دارم. نه میشد برم خوونه و برگردم و نه میشد تو گرما بچرخم . دیدم بهترین راه برای سپری کردن این وقت به جای آوردن سنت نیکوی صله رحمه .در نتیجه یه زنگ به خاله جان زدم و خودم رو دعوت کردم اونجا . کلی خوش گذشت و طبق معمول پذیرای مفصل و اینا . ساعت 7 که میخواستم بیام خاله جان گفت من رو میرسونه . من هم از خدا خواسته نه نگفتم . از انقلاب اومدیم سمت چهارراه ولیعصر و درست وسط چهارراه یه دفعه خاله جان بی توجه به کلیه قوانین مکتوب و غیر مکتوب راهنمائی و رانندگی همون جا یه دور جانانه زد . من که چشمام رو بستم و اشهدم رو خوندم ( یه اتوبوس داشت صاف میومد تو دلمون ) . خلاصه دور که تمام شد دیدم یه آقای پلیس داره میاد سمت ما و با دست اشاره میکنه بزن بغل . خاله جان با لبخند آقا پلیس رو که به شدت در حال نوشتن بود نگاه میکرد . گواهینامه خواست خاله جان گفت ندارم . کارت ماشین خواست باز هم گفت ندارم . یه دفعه خاله جان گفت : ببخشید سرکار میشه سوتتون رو بدین؟ " بعد یواشتر که من فقط بشنوم گفت برای ایشون میخوام ( یعنی من )* . جناب آقای پلیس که فکر کرد که خاله خانم داره التماس میکنه که جریمه نشه با یه حالت بسیار جدی گفت: " نخیر . خلاف کردین ." من و خاله یه نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده . خلاصه یه جریمه ناقابل دریافت کردیم و اومدیم .

دوشنبه کلا روز گندی بود . از لحظه ای که رسیدم شرکت کار داشتم تا ساعت یه ربع به شش که به بهانه کلاس همه چی رو ول کردم و زدم بیرون . ساعت 6 و ربع رسیدم کلاس . شب قبلش من شماره یکی از همکارا رو به یکی از بچه ها داده بودم که ظاهرا ناراحت شده بود چرا قبلش ازش اجازه نگرفتم . من که سر در نیاوردم مشکلش چی بود . تازه جالب بود که به خودم میگفت اشکالی نداره اما ظاهرا به یکی دیگه از همکارا گفته بود و اون هم اون وسط شده بود مامان بزرگ من و نصیحتم میکرد. قبل از رفتن کلاس هم سوپر وایزر جدید من رو خواست و به من گفت شاگردا از من به دفتر مرکزی اعتراض کردن !!! یکی گفته که چرا سرکلاس برای توضیح دادن بعضی چیزا از کلمات مستهجن مثل Dance , sing , party استفاده میکنه !!!! یکی دیگه گفته چرا سر کلاس زیاد میخنده !!! و یکی دیگه هم گفته من خیلی بی ادبم:o و خلاصه از این مزخرفات . قیافه من احتمالا باید در اون لحظه که داشتم این حرفها رو میشنیدم خیلی دیدنی بوده باشه .
وقتی رفتم سر کلاس خیلی سعی کردم آرامش خودم حفظ کنم و هیچی نگم . من نمیدونم اگه اینا توی کلاسای دیگه من بودن چی میگفتن !!! لابد درخواست اخراج من رو به علت فساد اخلاقی میکردن . به نظرم این آدما قبل از اومدن به کلاس زبان نیاز به یه کلاس فرهنگی دارن .
دیشب سرکلاس اونقدر خسته و عصبی بودم که از اون سوتی های جانانه دادم به جای اینکه بگم :
Don't forget to do it .
گفتم :
Just forget to do it !!!
یه گند اساسی دیگه هم زدم . یکی از بچه ها یه چیزی گفت که من درست نشنیدم و یه چیزی مثل Ultra Blue به گوشم خورد . من هم کلمه رو با حالت پرسشی و بلند دوباره تکرار کردم . وقتیکه حرفش تموم شد کلی به مخ ناقصم فشار آوردم که این کلمه از کجا یادمه . بعد دیدم به به:) این اسم یکی از اون شبکه های بی ادبی ماهواره است . احتمالا الانه است که دوباره در دفتر مرکزی زنگهای برای من به صدا در بیاد که این یارو کانال های بد بد رو هم نگاه میکنه :D ( متاسفانه یا خوشبختانه ما اصلا Hot bird نداریم )

چشم من هم بدجوری شوره ها !!! از فردای همون روز که گفتم دودره بازی سرکار مزه میده اونقدر کار داشتم که به معنی مطلق کلمه وقت سرخاروندن هم نداشتم . خدا رو شکر که تموم شد و به خیر گذشت .

امشب ملکه مادر میره مسافرت و شنبه بر میگرده:) خدا به خیر کنه این چند روزی رو که من و برادر جان جان قراره با هم سر کنیم . اصولا من و برادر جان به جز در مورد نام پدر و مادر هیچگونه شباهت دیگه ای نداریم .

* من یه کوله زلزله برای خودم درست کردم که فقط یه سوت کم داره :)

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳

پنجشنبه ظهر یکی از دوستام اومد خونمون . الان یه ساله ازدواج کرده و تو این یکسال این بار دومی بود که میومد خونه ما . یادمه یه زمانی از هفت روز هفته ما هشت روزش رو با هم بودیم . کلی حرف زدیم ، خندیدیم و تو سرو کله هم زدیم . کلی خوش گذشت !!! وقتی ساعت سه لباس پوشید که بره من هم باهاش راه افتادم که برم موسسه کمی شلوغ کنم . دلم برای دوستام تنگ شده بود . با هم رفتیم . چند تا از بچه های خودمون رو دیدم و کلی هم اونجا خندیدیم. با مسئول شعبه صحبت کردم و قرارها رو برای ترم دیگه گذاشتم . رفتنم دیگه حتمی شد . هرچند دلم برای دوستان اینجا هم به شدت تنگ میشه .

پنجشنبه شوخی شوخی کلی هم خرید کردم . وقتی ساعت 9 شب با کلی کیسه رسیدم خونه و خزیدم توی اتاقم مامان بلافاصله فهمید داستان چیه. وقتی رفتم تو آشپزخونه که سلام کنم به مقدمه گفت: "حالا چرا قایمشون میکنی؟ " من هم از خدا خواسته همه رو آوردم و نشونش دادم فقط سرتکون میداد و هیچی نمیگفت . یکی از لباس نوهام رو پوشیدم و نشستم جلوی تلویزیون منتظر مهمونهائی که قرار بود بیان :))

جمعه رفتیم عیادت یکی از بچه ها که آپاندیس اش رو عمل کرده بود . کلی خندوندیمش که امیدوارم زیاد دردش نیومده باشه ، البته خودش هم کلی شیطنت کرد . یه چند تا عکس هم ازش گرفتیم که بعدها میتونم کلی باهاشون سربه سرش بذارم . امیدوارم زود خوب شه .

این بابک عجب موجود خارق العاده ایه . بی‌آلایشی کودکانه‌اش ، ظرفیت زیادش برای شوخی و مهربونی ‌اش برام خیلی خیلی جالب و جذابه .

با کلی ذوق و شوق و عشق و علاقه داشتم سعی میکردم که مامان رو راضی کنم با هم بریم مسافرت و تقریبا داشتم موفق میشدم که معلوم شد از قبل با چند تا از همکاران گرامی شون هم قرار گذاشتند . خیلی اصرار کرد که من هم برم اما هرچی فکر میکنم با رفتنم نه به من خوش میگذره نه به اون چندتا خانم دیگه. امسال انگاری قراره من هیچ کجا نرم :((


هری پاتر 3 رو دیدم . به نظرم کتاب این یکی هم مثل دوتای قبل از فیلمش به مراتب بهتره . با اینهمه تبلیغ فکر میکردم خیلی باید جالبتر باشه ! نصف هیجان کتاب سوم توی بازیهای کووئیدیچه که تو فیلم فقط یه کمش هست .

TROY رو هم دیدم . انصافا Brad Pitt توی این فیلم از همیشه خوش تیپ تر بود :)

خودمونیم ها ! دودره کردن کار هم مزه‌ای داشت و ما نمیدونستیم . این وجدان کاری هم عذابی شده بود برای ما !!!

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

kia, harry potter

بالاخره شنبه کلاسا شروع شد. کلاسا چنگی به دل نمیزنن اما بالاخره بهتراز بیکاریه :)

برادرجان دیشب از ماموریت یکماهه برگشت . مامان این آخریا خیلی دلتنگی میکرد . حسابی دلش برای پسرش تنگ شده بود و هرچقدر هم من سعی میکردم که تنهاش نذارم و کنارش باشم بازم فایده نداشت . خلاصه دیشب کلی باهم نجواهای عاشقانه داشتن :) وقتی برادرم طبق عادت همیشگی‌اش جلوی تلویزیون ولو شد دیدم مامانم همینجوری فقط داره نگاهش میکنه . واقعا میشد عشق رو تو چشاش دید. مادر بودن وحشتناکه !!!

دیشب باز طبق معمول هر یکشنبه رفتم خونه دوستم که با اون و شوهرش مثلا کمی درس بخونیم. خیلی جالبه ، هر وقت که میرم اونجا سر هر بحثی این دوتا می‌افتن به کل کل باهم و من میمونم که چی بگم . اوائل برام خنده دار بود اما الان دیگه داره یواش یواش اعصابم رو بهم میریزه . باید یه فکری برای دودر کردن این برنامه بکنم و گرنه میترسم یه روز هر دوتاشون رو یه دست کتک حسابی بزنم .

چند روزه به شدت شرایطی پیش میاد که همش یاد شهریار می افتم . امیدوارم هرجا که هست حوب و خوش و سلامت باشه :)

مخم پر از فکرهای عجیب و غریبه . اون قدر که گاهی آرزوی جام خاطرات پرفسور دامبلدور رو میکنم .

بالاخره فیلم هری پاتر 3 هم اکران شد :)

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳

تنهائی

هر وقت از کارم خیلی خسته میشم با خودم میگم باید ساعت کاریم رو کمتر کنم. کمتر شرکت بمونم و یا کلاسام رو تعطیل کنم . الان دو هفته اس که تو شرکت خیلی کمتر از معمول خودم رو درگیر میکنم و فقط چیزایی رو که مستقیما به من مربوطه انجام میدم . کلاس هم یکهفته اس که تعطیله. قبلش فکر میکردم این یه هفته فرصت خوبی برای رسیدن به خیلی از کارای عقب افتاده باشه اما نه تنها خوب نبود بلکه کلی هم حوصله‌ام رو سربرده . بیکاری خیلی وحشتناکه . وقتی بیکارم کلی فکرای عجیب و غریب میاد تو کله‌ام . حداقل حسن کار کردن اینه که ذهنت اونقدر درگیره که فرصت فکر کردن نداری . خدا کنه زودتر این کلاسا شروع بشه !!!! ( کی بود میگفت من ترم دیگه کلاس نمیگیرم :) ؟؟؟؟)

از اول هفته قرار بود دیروز با یکی از دوستام بریم کمی بگردیم و خرید کنیم که ظهر تماس گرفت و گفت که باید زود بره خوونه چون شوهرش از ماموریت برگشته . برنامه‌ای نداشتم و اصلا هم حوصله خونه رفتن نداشتم . خودم تنها راه افتادم و تصمیم گرفتم چند تا کادو برای خودم بخرم که در نهایت تنها به خریدن یه عطر داستان ختم شد . سر راه برگشتن خوونه هوس کالباس کردم و یه ساندویچ کالباس خریدم. از آبمیوه فروشی بغل دستش هم یه آب پرتقال خوشمزه که به شدت چسبید . مدتها بود اینجوری تو خیابونا نگشته بودم :)

از وقتی من یادمه یه دیوونه توی محله ما هست. از اون دیوونه های بی‌آزار که همه تو محل دوسشون دارن و باهاشون مهربونن . یادمه وقتی دبیرستان میرفتم هر روز میدیدمش و باهاش کلی خوش و بش میکردم . هنوز هم گاهی میبینمش . دیروز وقتی داشتم میرفتم سوار تاکسی شم که برم خونه دیدمش طبق معمول بهش سلام کردم . بعد سلام بهم گفت: " میای بریم سینما" :) ( خوب مگه چیه ؟! ;))

آستانه تحریک شادی‌ام خیلی بالا رفته و در عوضش آستانه تحریک ناراحتی‌ام بطور باور نکردنی پائین اومده .

تا حالا شده قطره چشمی یا بینی استفاده کنید و بعد تلخی‌اش رو ته حلقتون حس کنید؟؟؟

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳

زلزله

تازه بعد از مدتها داشتم آدم میشدم ها. کلی روی خودم کار کرده بودم که زلزله دیروز اومد . من از چندتا چیز به شدت میترسم که یکی‌اش همین زلزله اس . تنها تو خونه جلوی تلویزیون لمیده بودم و داشتم فیلم نگاه میکردم که یه دفعه دیدم یه صدای وحشتناکی داره میاد . حسابی ترسیده بودم . یه دفعه یادم افتاد که باید برم بیرون و دویدم تو حیاط .کمی تو حیاط موندم و بعد برگشتم بالا. نگران مامانم شدم چون اونهم از زلزله میترسه و بیرون بود . رفتم رو کانالهای کشور اسلامی عزیزمون که ببینم چه خبره . اما همشون اونقدر درخلسه روحانی عزاداری برای حتک حرمت عتبات عالیات شریفه مقدسه بودن که انگار اصلا زلزله رو حس نکرده بودن .برای اینکه کمی حالم بهتر شه تصمیم گرفتم بقیه فیلم رو ببینم که البته هی وسطش کانال ها رو عوض میکردم. بعد از حدود 45 دقیقه بالاخره یه چیزائی بصورت زیرنویس اعلام شد. اینکه کانون زلزله تقریبا کجا بوده و شدت‌اش چقدر بوده که خیلی ضد و نقیض بود و بالاخره بعد از یکساعت و نیم یکی از آقایون مجری زحمت کشید و لب باز کرد و بعد از دادن خبرهای تکراری اعلام کرد که با یکی از آیات عظام درمورد نحوه خوندن نماز آیات ارتباط برقرار شده !!!! خیلی باحال بود و البته زمانیکه همه نگران زلزله و تلفاتش بودن این مورد کاملا ضروری به نظر میرسید !!! ظاهرا این نماز بلیط پرواز first class به مقصد بهشته . تو این مدت برادرم و خاله‌ام باهام تماس گرفتن و البته چند تا از دوستا که از شدت وحشت من از زلزله خبر داشتن SMS زدن و حالم رو پرسیدن که کلی حالم رو بهتر کرد.
*بالاخره نفهمیدم شدت زلزله چقدر بوده 6.3 ،6.2 ،5.3 یا 5.5. البته مگه فرقی هم میکنه ؟
* خدا رو شکر که خسارتش زیاد نبوده.
* به نظرم با این داستان زلزله سفر آخرهفته بنده به خطه سرسبز شمال که کلی هم براش ذوق داشتم از سوی مقام معظم مادری کنسل اعلام بشه .
* خیلی سالن تئاتر داشتیم دوتاش هم آتیش گرفت!!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

ozborne

Believer

Watching the time go
And feeling belief grow
Rise above the obstacles
People beseech me
But they'll never teach me
Things that I already know
Dreams that have shattered
May not have mattered
Take another point of view
Doubts will arise, though
Like chasing a rainbow
I can tell a thing or two
(That's true)

You've got to believe in yourself
Or no one will believe in you
Imagination like a bird on the wing
Flying free for you to use

I can't believe they stop and stare
And point their fingers, doubting me
Their disbelief suppresses them
But they're not blind
It's just that they won't see

I'm a believer
I ain't no deceiver
Mountains move before my eyes
Destiny planned out
I don't need no handout
Speculation of the wise

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳

بیخوابی

دیگه واقعا از این بیخوابیهای شبانه خسته شدم . همیشه شب و بیداری توی شب رو دوست داشتم و دارم البته به این شرط که صبح مجبور نباشم بیدارشم. گوش دادن به موسیقی ، خوندن و نوشتن و گاهی هم فقط گوش کردن به صدای شب رو دوست دارم اما این بیخوابی‌های اخیر داره حسابی و به شدت من رو از پا در میاره . ذهنم آروم نیست . بدترین خاطراتم ، ترسهام و نگرانیهام سراغم میان . حتی وقتی خوابم میبره آرامش ندارم . خستگی‌ام در نمیره . دیشب خواب دیدم teddy ام رو دارم میفروشم . خیلی وحشتناک بود . با خودم میجنگیدم و بحث میکردم و گریه میکردم. با خودم میگفتم این تنها دوست‌ این همه سال منه. اگر نباشه چی . یه دفعه از خواب پریدم دیدم بالای سرمه . بغلش کردم و دوباره خوابیدم . اما باز هم خوابای عجیب غریب دیدم . فکر کنم دیگه باید یه فکر اساسی بکنم . شاید یه چکش به شدت به درد بخوره . از اونهایی که mask داشت :)
الان یه مدت زیادیه یه جمله توی عین یکی از screen saver های ویندوز تو مخم میاد و میره . Ignorance is bliss. واقعا اینجوریه ؟!؟!؟! یاد اون ده و اون زن 20 ساله کنار رودخونه افتادم که بزرگترین آرزوش رفتن به شهر نزدیک دهشون بود . دلم برای اونجا هم تنگ شده .
چند روزه دارم به جمله‌هایی فکر میکنم که هر کدوم یه جورائی تو زندگی‌ام تاثیر گذاشتن و باورهای ذهنی محکمی برام به وجود آوردن . بعضی‌هاشون از کتاباس و بعضی‌هاشون از دوستا. اما وسط این هیاهوی کلمات، سکوت همیشگی یه نفر همش جلوی چشمم میاد .
امروز رفتم دانشگاه . خیلی با وقتی که من اونجا بودم فرق کرده . آدماش ، مدلشون و خیلی چیزای دیگه‌اش اما یه چیزی اصلا فرق نکرده : هنوز هم ازش بدم میاد .
از یه چیزی توی وجودم خیلی خوشم میاد : شرارت . گاهی اونقدر میرم رو اعصاب یه نفر که منهدمش میکنم . خودم دقیقا و عمیقا میفهمم دارم چیکار میکنم . دیروز این بلا رو سر این حسابدارمون آوردم :) آییییی کیف داددددد:D
امروز به علیرضا زنگ زدم که شماره تلفن جائی رو ازش بگیرم . حین حرفا گفت محمود و آیه بالاخره عروسی کردن . خیلی خیلی خوشحال شدم . به شدت به هم میومدن . امیدوارم همیشه شاد و سرحال و سالم در کنار هم باشن .

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

رعد و برق

دیشب با یه سردرد اساسی رفتم خونه . یه قرص استامینوفن خورده بودم ولی هنوز چشمام از زور سردرد باز نمیشد . اونقدر سرم درد میکرد که اصلا سرکلاس حالیم نبود چی میگم . خلاصه وقتی رسیدم خونه یه قرص کدئینه دیگه خوردم که هم دردم خوب شه هم خوابم ببره و بعد از مدتها به سرعت خوابم برد . نمیدونم ساعت چند بود که از صدای رعد و برق از خواب پریدم . رعد و برق رو دوست دارم . هنوز هم میشمرم ببینم چقدر نزدیکه . دیشب صدا خیلی نزدیک بود به 2 نمیرسید . تو همون خواب و بیداری یاد فیلم Under Tuscan Sun افتادم .
امروز خیلی جالب بود . یه عالمه دوست که خیلی وقت بود ازشون بی خبر بودم یا بهم زنگ زدن یا SMS فرستادن . حس خیلی خوبیه وقتی میبینی دوستات یادتن :)
آخخخ جون بالاخره قرارشد برم یه مسافرت . دقیقا نمیدونم کجا . قرار شده برم ساری و از اونجا دوستام بیان دنبالم و بریم جاهایی که اونا بلدن :) حتما خوش میگذره !!!

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳

یاد

پنجشنبه به لطف یه دوست یاد خاطرات قدیمی می افتی .
یاد 7-8 سال پیش .
حتی تا صبح خوابشون رو مبینی .
دلت برای خودت تنگ میشه . خیلی خیلی زیاد .
...
حرف میزدی اما انگار با خودت .
انگار یکی باید همه اینا رو به خودت میگفت .
انگار داری به پروپای خودت می‌پیچی .
با خودت میگی تا ابد نمیتونم بذارم اینجوری ادامه پیدا کنه.
گاهی حتی توی چشای اونیکه تو آینه است اینو میبینی .
...
جمعه ظهر خونه مانی ...
دوستا ، خنده ، مسخره بازی ، شیطنت ، هیاهو ولی انگار یه قسمت وجودت جای دیگه‌اس
جمعه شب یه مهمونی جدی
دلت اونقدر میگیره که میری به بهانه تلویزین نگاه کردن یه جا که هیچکی نباشه .
میخوای فرار کنی بری خونه . اما باید به خاطر مامان تا یک شب اونجا باشی .
وقتی میرسی خونه ....
ساعت 3 میخوابی
....
شنبه صبح
میپرسه چطور روشنه . یعنی واقعا نمیدونه چرا ؟!؟!؟!

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

خواب ، چانکی و ...

بابا این چه وضعشه . پاک خواب من بهم ریخته . شبا وقتی خسته میرسم خونه به خودم میگم دیگه امشب حتما بیهوش میشم . مثلا دیشب از زور خستگی داشتم میمردم اما همین که رفتم تو رختخواب انگار نه انگار. کلی فکرهای عجیب و غریب ، خاطره‌های جورواجور و خلاصه کلیه سئوالهای بی‌جواب هستی جلوی چشم رژه میرفتن . باید یه فکری بکنم . محاسبه گوسفندها با ماشین حساب هم جواب نمیده :))
صبح که بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد . تمام شب داشتم خوابهای عجیب و غریب میدیدم . از اون خوابها که کلی فشار عصبی به آدم وارد میکنه. تو خواب کلی از در و دیوار بالا رفتم با آدما دعوا کردم و ... میدونستم که خوابه برای همین هم با اصرار میخواستم ببینم آخر داستان چی میشه . توی تمام این مدت مثل اینکه با خودم کلنجار رفته بودم.
هنوز تصمیم نگرفتم اما شاید ترم دیگه کلاس نگیرم . یه جورائی خسته‌ام . از طرفی هم اگر بخوام مسافرت برم این کلاسا خیلی دست و پا گیره. شاید فقط جمعه‌ها بیام یا اینکه برم شعبه دیگه. دلم برای جمع صمیمی خودمون تنگ شده با همه اون خنده ها و شیطنت ها و بازیگوشی ها. اینجا همه زیادی جدی‌ان . (یاد روزی افتادم که به مامانم گفتم قراره درس بدم . قیافه‌اش دیدنی بود:))
دیشب به پونه زنگ زدم . میخواستم اگه بشه آخر هفته یه سری بهش بزنم اما بچه‌اش امتحان داره و من هم خوب میدونم که چقدر در این مورد حساسه. بابا مازی هم اونجا بود . دلم براش تنگ شده یه دنیا . باهاش حرف زدم شاید تو این تعطیلات یه دو سه روزی برم پیششون.
امروز دیدم تمام صفحات روزنامه ( فکرکنم همشهری بود) درمورد امتحان و بچه‌ها و استرس امتحانه . هیچوقت یادم نمیاد برای امتحانی استرسی داشته بوده باشم (فعل‌اش درسته ؟؟؟) . هیچوقت هم درکش نکردم. بیشتر وقتا امتحانات برام فقط یه بازی بود . مخصوصا قسمت تقلب‌اش :)
آخیش بالاخره این چانکی خبر داد که دادگاه به خیر و خوشی تموم شده و رای به نفع اون صادر شده . از صبح این کلاغا توی حیاط مسابقه قارقار گذاشته بودن . مثل اینکه میخواستن این خبر خوب رو بدن :)

یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۳

Dogville

عجب فیلمیه این Dogville . از اون فیلماس که کل شرافت انسانی رو زیر سئوال میبره و اون فرشته خوشگلی رو که از خصایص خوب انسانی ات ساختی به گند میکشه .
تمام صحنه های فیلم مثل یه تئاتره. وقتی فیلم تموم شد نمیدونم چه مدتی همینجوری داشتم به تلویزیون نگاه میکردم . یه بار دیگه یادم افتاد که آدما چقدر جون سختن . چقدر میتونن خوب و در عین حال بد باشن . وقتی رفتم بخوابم داشتم با خودم فکر میکردم اگر من جای "گریس" بودم چیکار میکردم !!! احتمالا خودم دونه دونشون رو میکشتم .

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۳

مامان بودن هم خیلی سخته ها. پنجشنبه عصر مجبور شدم مامان دوتا برادر دوقلوی کنکوری بشم (مادرشون بخاطر فوت برادرش رفته شهرستان ) . از اون بچه ها که از 24 ساعت 72 ساعت درس میخونن . رفتم اونجا براشون غذا درست کردم ، بهشون آبمیوه و شیرکاکائو و کلی خوراکی دیگه دادم . بعد بهشون شام دادم، ظرفا رو شستم و کلی خانه داری کردم . اعلام میکنم که خیلی سخت بود . وقتی 12 شب خسته و کوفته رسیدم خونه دیدم مامانم هنوز بیداره . تا رسیدم توخونه گفتم : مامان بودن هم سخته ها . یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد که یعنی " حالا .... " :)
همیشه سر مامانم به خاطر گذشت زیادش و فداکاری‌های بیش ازحدش غر میزدم . هیچوقت رفتارهاش رو در مقابل مشکلات دیگران و بخششی رو که تو وجودش نسبت به دیگران هست درک نمیکردم . هنوز هم درک نمی کنم اما دیگه بهشون گیر هم نمیکنم. دیروز دلم خواست که میتونستم من هم کمی مهربون و بخشنده باشم . البته فقط کمی . هنوز به شدت از دست مدیرمون عصبانی ام و هر کاری میکنم نمیتونم ببخشمش .
کتابی که این روزا دارم میخونم از اون کتاباس که باهاشون ارتباط برقرار کردم . این اتفاق خوبیه . مدتها بود این حس رو از کتاب خوندن نمیگرفتم .
امروز صبح یادم افتاد که مدت زیادیه خواب پرواز کردن نمبینم . باید ببینم کجای سیستم پرواز ذهنم ایراد پیدا کرده:)
توی حیاط شرکت ما پر از درخت توته که الان همشون پر از توت های خوشمزه و رسیدن . پنجره اتاق من هم کاملا مشرف به این منظره خوشمزه است . شرکت ما از اون شرکتاس که آدمای زیادی میادن و میرن .از کارگرساده گرفته تا آقایون از مابهترون. یا دنبال سود پولشون هستن یا برای جلسات خشک و رسمی میان و خلاصه هرکسی برای یه کار جدی اینجاس . اما همشون در یک زمان یکسان میشن . اونم وقتیه که زیر یکی از این درختا می ایستن و چند تا توت میکنن و میخورن . جالب اینجاس که همشون حداقل چند ثانیه رو صرف اینکار میکنن و موقع چیدن بدون اینکه متوجه بشن یه لبخند کوچیک گوشه لبشونه :)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

بالاخره دیروز هم گذشت .
1- دیروز بعد از شرکت تصمیم گرفتم خدای نکرده برم خونه و کمی استراحت کنم . همین که از در شرکت اومدم بیرون گفتم یه خورده پیاده روی کنم . آفتاب خوبی بود . یه دفعه دیدم دم یه سینمام که مارمولک داره و خلوت خلوته . رفتم دم گیشه و پرسیدم که بلیط داره یا نه ! دیدم داره و یه ربع هم به شروع سانس اش مونده . بلیط گرفتم و رفتم که این فیلم جنجالی رو ببینم . امان از این مردم عزیز و سیاستمدار ماکه همه چی رو سیاسی اش میکنن :)به نظر من که یه کمدی بود و البته یه جمله رو فکر کنم 10000 بار تو فیلم تکرار کردن که یعنی منظورمون اینه .
بعد از سینما راه افتادم سمت تئاتر شهر . رفتم اونجا ببینم چه خبره . وقتی داشتم میرفتم خونه مادرم زنگ زد که بلیط مارمولک گرفتن و اینکه من میرم یا نه . خنده ام گرفت اما نگفتم خودم رفتم. گفتم چون گردنم درد میکنه ( جون خودم ) میرم خونه و استراحت میکنم :) قرار شد اونا برن .
2 دقیقه نگذشته بود که یکی از دوستام زنگ زد که اگه کار نداریم بریم یه جا بشینیم و حرف بزنیم من هم که از خدا خواسته قبول کردم .
2- دیروز مادرم 5 بار باهام به بهانه های مختلف تماس گرفت . معمولا از اینکارا نمیکنه . اما دیشب کاشف به عمل اومد که داداش جانم دیشب اش خواب دیده من مردم و داشته من رو حاک میکرده.
3- به بابام زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم . امیدوارم همیشه خوب باشه

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۳

امروز از اون روزای عجیب غریبه .
به شدت یاس فلسفی خونم رفته بالا
هر کاری هم میکنم فایده نداره
امروز تولده بابامه
هنوز نتونستم تصمیم بگیرم بهش زنگ بزنم یا نه
راستش نمیدونم چی بهش بگم ، خیلی خیلی سخته
" تولدش مبارک "
علاوه بر این از صبح که بیدار شدم گردنم به شدت درد میکنه
تو خیابون هم نزدیک بود برم زیر ماشین
2 تا از ناخونام هم از بیخ بیخ شکست
دستم هم لای میز و صندلی گیر کرد ( اینکه دست آدم چه جوری لای میز و صندلی گیر میکنه فقط در تخصص بنده است )
خلاصه روزیه برای خودش امروز
خدا به خیر کنه تا شب رو :)

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۳

سه روزه از چانکی خبر ندارم
دلم براش تنگ شده
عجب پنجشنبه و جمعه خوبی بود
پنجشنبه صبح که عالییییی بود :)
شبش هم رفتم خونه پونه .
اونجا هم که مثل همیشه خوش گذشت .
خوبه آدم یه سری دوست داشته باشه که اونقدر باهاشون راحت باشه که از اشتباه کردن جلوشون ناراحت و نگران نباشه .
تو این چند سال که ما 7 نفر با هم دوستیم ههممون همدیگرو همونطور که هستیم دوست داریم و پذیرفتیم .
این خودش یه دنیاس .
یادمه یه بار که از دنیا DC شده بودم 7-8 ماه با هیچکس تماس نگرفتم .
تنها کسایی که بعدش از دستم ناراحت نبودن همین دوستام بودن .
دوسشون دارم خیلی زیاد .
یه آدم جدید اونجا بود که منو یاد یه دوست خیلی خوب قدیمی انداخت ( تو خوونه پونه همیشه آدمای جدید پیدا میشه ) .
یه وقت که گوشه کانتر لم داده بودم و اومد طرفم و گفت : کار میکنی ؟
منم به عادت همیشه با خنده گفتم : آره یه عمره سرکارم .
یه دفعه خیلی جدی گفت : خوب چیکار در موردش کردی ؟ تا کی میخوای سرکار باشی؟ اینا رو گفت بی اونکه منتظر جواب بشه رفت یه ور دیگه .
من همینجور موندم ... برام جالب بود :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳

این هفته اصلا از اولش خوب نبود .
اولش اون جمعه دلگیر
بعدش هم این همه دردسر توی شرکت
دیروز کم مونده بود سرم و بزنم به دیوار
که چانکی جونم با چانکی و رانی و کلی خنده و مهربونی نجاتم داد
سرجمع همه این دعوا ها و داد و بیدادای این چند روز تو شرکت به یه چندتا مطلب قدیمی که داشت یادم میرفت رسیدم :
اینکه آدما خیلی غیرقابل اعتمادن
و گاهی خیلی هم بی چشم و رو
گربه های بدبخت اسمشون بد دررفته
به خدا صد رحمت به پیشی ها
حداقل اش اینه که از منطق و فلسفه وجبر و ریاضی و هندسه و خلاصه هزارتا چیز دیگه برای توجیه اعمالشون استفاده نمکنن ; )
اینطور که بوش میاد هفته دیگه هفته خوبیه :)
یه عالمه مهمونی و دیدن آدمائی که دلت براشون تنگ شده و باهاشون بهت خوش میگذره:)

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳

سلام
مرسی که comment رو درست کردی
بازم مرسی

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۳

عجب جمعه مزخرفی بود دیروز
خدا رو شکر که گذشت و تموم شد
خیلی وقت بود اینجوری دلم نگرفته بود
تازه SMS ام کار نمیکرد . الان سه روزه مرده
خلاصه داستانی بود این جمعه من
چه خوب که گذشت :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳

سلام
کلی با خودم فکر کرده بودم یه روز اگه صاحب وبلاگ بشم چقدر حرف برای گفتن دارم ! اما الان میبینم هر چی که تو کله ام بوده پریده :) خنده داره :)

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۳

Congratulation! NAL :)

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۳

بلاخره درست شدی