سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳

فکر میکنم بهترین چیزی که تا حالا تو زندگی من اتفاق افتاده این چند تا مسافرتیه که رفتم . سفرهام رو دوست دارم و با هر بار رفتن کلی چیز یاد میگیرم ، کلی آدمهای جدید میبینم و هربار که برمیگردم میبینم که بزرگتر شدم . زیاد از این سفر آخر نمی نویسم فقط همین کافیه که وقتی رسیدم توی فرو دگاه مهرآباد گریه ام گرفت . از اینکه مجبورم این روتین مسخره رو که اینجا اسمش رو گذاشتیم زندگی دوباره شروع کنم . عین بچه کوچولوئی که میخوان به زور از پارک ببرنش همش تو دلم میگفتم نمیخوام برگردم . شاید اگر فقط چند سال قبل بود از خودم و این احساسم نسبت به مملکت عزیز اسلامی ام شرمنده میشدم و خودم رو شماتت میکردم اما این روزا هر چی بیشتر میگذره نا امیدی من از این مملکت و مردمش و آینده تاریکی که حتی فکر کردن بهش حالم رو بد میکنه ، بیشتر میشه . کاش راهی بود برای رهائی از این نا امیدی تلخ . انگار که هرلحظه مرگ تدریجی عزیزی رو ببینی و جز فکر ترکش راهی به ذهنت نرسه .

نیومده دوباره دارم میرم . ایندفعه فقط 3-4 روز نیستم اما بالاخره سفریه برای خودش .

دیشب دیگه تتمه فرمایشات باقیمانده رو هم به سارا گفتم . به جز یه مورد که شاید هم هیچوقت بهش نگم چیزی رو ناگفته نذاشتم . امیدوارم زود زود خودش رو پیدا کنه .

من و زندگی هم درجریانیم . هیچکدوم از اتفاقاتی که فکر میکردم برام خواهد افتاد برام نیفتاده و زندگی هم داره به سرعت باد میگذره . باورش سخته که فقط سه ماه دیگه به عید مونده . یه عید دیگه . یه سال دیگه و باز هم ...

این روزا یه جورائی گیجم . کلی کار دارم که برای خودم هی تکرار میکنم که باید انجامشون بدم اما دریغ از کمی حرکت و انرژی . یه جورائی یه نخوت داره من رو غرق میکنه .

چند وقته درست و حسابی دوست جون رو ندیدم . هر وقت با هم بودیم به دلیلی یکیمون عجله داشته .

سوادم به شدت رو به اضمحلاله . باید کاری براش بکنم . اصلا دوست ندارم یه وقت برگردم و ببینم پاک از قافله معلومات جهانی عقبم .

دیشب فیلم First 50 datesرو دیدم . از اون Romance Comedy های بامزه است که من همیشه دوست داشتم . داستان یه دختریه که حافظه کوتاه مدتش رو بعد از یه تصادف از دست داده و هر روز صبح که بیدار میشه اتفاقات روزقبل رو یادش نمیاد .

از حالا ذوق دارم که تو دوبی برم سینم . تمام لینکها و سایتها رو چک کردم . فیلمی رو که حتما خواهم رفت الکساندر ه فکر کنم دیدن یه همچین فیلمی تو سینما با صدای عالی و تو صندلیهای راحت خیلی مزه بده .

دارم کتاب انگلیسی راز داوینچی رو میحونم . یادمه زمانی که دانشگاه میرفتیم یکی از استادها یه بار گفت " ترجمه بزرگترین جنایتیه که میشه در حق یه متن ادبی کرد " این حرف رو بعد از خوندن کتاب هری پاتر و مجمع ققنوس به زبان انگلیسی و بعد خوندن ترجمه فارسی اش با تمام وجودم حس کرد . اما درمورد راز داوینچی باید بگم که با اینکه بازهم خوندن متن اصلی یه مزه دیگه میده اما واقعا مترجم فارسی اش هرکی بوده باید بهش دست مریزاد گفت . ترجمه واقعا عالیه و بزرگترین حسن اش زیرنویسهائیه که داره و خیلی چیزها رو توضیح داده . تو کتاب اصلی هیچ خبری از اون همه پانوشت نیست و خودت باید همه چی رو یا بدونی یا از جائی کشف کنی . بازم میگم که واقعا دست این مترجم ( که اسمش هم یادم نیست ) درد نکنه .

هیچ نظری موجود نیست: