خوب من بازم اینجام . پشت میزم توی شرکت و بعد از کلی کارهای عقب افتاده تصمیم گرفتم بنویسم . فکر میکردم اینبار نظرم نسبت به دوبی عوض شه اما باز هم همون احساس مصنوعی بودنش از لحظه اولی که واردش شدم اومد سراغم . آدما ، ساختمونها و همه اون شیکی و زیبائی یه جورائی کاملا جعلی به نظرم میاد .
روز اول با رئیس محترم مفصل درمورد کار و امکاناتی که میشه اونجا ازش استفاده کرد . همه اینا رو گفت اما تا روزی که اقامت من رو نگیره باور نمیکنم رفتنی باشم .
بعد با هم رفتیم سمت ابوظبی چون اونجا باید به یه قراری میرسیدیم . ظاهرا ریاست محترم تو یه مثبت منفی اشتباه کرد و ما سر از وسط بیابون در آوردیم . اما واقعا قشنگ بود . جالبتر از همه سبک خوونه سازی شون بود یه دفعه میدیدی وسط بیابون برهوت یه عمارت خیلی قشنگه که تمام اطرافش سبزه . این منظره ها من رو یاد داستانهای علی بابا و هزار و یک شب و ... مینداخت . بیابونشون رو بیشتر از شهرشون دوست داشتم . انگار که بیشتر بهشون میاد
فکر میکنم از هر 10 نفر 5 نفر تو دوبی ایرونی بود . چون از همه جا صدای فارسی حرف زدن میوند . اونجا بود که باز دلم گرفت و کلی به همه چیز بد و بیراه گفتم . اینکه چرا جوونها و پول این مملکت باید اینجوری به یه کشور دیگه سرازیر بشه و ...
داستان جالب دیگه کل کل من با یه پسر عرب اردنی بود . ازم پرسید که نظر ایرانی ها درمورد عربها چیه و من انگار که فقط منتظر این سئوال بودم گفتم:" همه رو نمیدونم اما من از عربها متنفرم ." آدم خوبی بود که چیزی نگفت . و البته کلی هم در مور اسم خلیج فارس بحث کردیم . میگفت که توی تمام کتابهای درسیشون اونجا رو به اسم خلیج عربی معرفی کردن !!!
داستانهای اونجا زیاده اما حوصله تعریف کردن ندارم .
روزها بازم دارن به سرعت میگذرن .
چیزای زیادی داشتم برای نوشتن اما همش پرید .
دعا میکنم زودتر تکلیف زندگی ام معلوم شه . اینکه رفتنی ام یا موندنی ! یه جورائی دلم خواهد گرفت از رفتن اما راهی نیست !
روز اول با رئیس محترم مفصل درمورد کار و امکاناتی که میشه اونجا ازش استفاده کرد . همه اینا رو گفت اما تا روزی که اقامت من رو نگیره باور نمیکنم رفتنی باشم .
بعد با هم رفتیم سمت ابوظبی چون اونجا باید به یه قراری میرسیدیم . ظاهرا ریاست محترم تو یه مثبت منفی اشتباه کرد و ما سر از وسط بیابون در آوردیم . اما واقعا قشنگ بود . جالبتر از همه سبک خوونه سازی شون بود یه دفعه میدیدی وسط بیابون برهوت یه عمارت خیلی قشنگه که تمام اطرافش سبزه . این منظره ها من رو یاد داستانهای علی بابا و هزار و یک شب و ... مینداخت . بیابونشون رو بیشتر از شهرشون دوست داشتم . انگار که بیشتر بهشون میاد
فکر میکنم از هر 10 نفر 5 نفر تو دوبی ایرونی بود . چون از همه جا صدای فارسی حرف زدن میوند . اونجا بود که باز دلم گرفت و کلی به همه چیز بد و بیراه گفتم . اینکه چرا جوونها و پول این مملکت باید اینجوری به یه کشور دیگه سرازیر بشه و ...
داستان جالب دیگه کل کل من با یه پسر عرب اردنی بود . ازم پرسید که نظر ایرانی ها درمورد عربها چیه و من انگار که فقط منتظر این سئوال بودم گفتم:" همه رو نمیدونم اما من از عربها متنفرم ." آدم خوبی بود که چیزی نگفت . و البته کلی هم در مور اسم خلیج فارس بحث کردیم . میگفت که توی تمام کتابهای درسیشون اونجا رو به اسم خلیج عربی معرفی کردن !!!
داستانهای اونجا زیاده اما حوصله تعریف کردن ندارم .
روزها بازم دارن به سرعت میگذرن .
چیزای زیادی داشتم برای نوشتن اما همش پرید .
دعا میکنم زودتر تکلیف زندگی ام معلوم شه . اینکه رفتنی ام یا موندنی ! یه جورائی دلم خواهد گرفت از رفتن اما راهی نیست !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر