سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳

دیشب شب یلدا بود . همونی که میگن بلندترین شب ساله . بلندترین شب سال با آرامش خوبی گذشت . هرچند که عصر بحث مفصلی رو پشت سرگذاشتم و مجبور به زدن حرفهائی شدم که برام سخت بود . اما همونها باعث شد شب احساس آرامش خوبی داشته باشم . حس خوبیه وقتی گفتنی ها رو میگی و هیچ باری روی دلت سنگینی نمیکنه .
دیشب باز نگران آینده بودم . نگران اینکه یلدای بعدی کجا و در چه حالی خواهم بود اما وقتی به سالهای گذشته نگاه میکنم میبینم از خودم و زندگی ام یه جورائی راضی ام . درسته که هنوز خیلی کارهای نکرده هست اما تا جائی که تونستم از زندگی ام لذت بردم و ازش استفاده کردم . جاهائی که دیوونگی میخواسته دیوونه بودم و گاهی با احتیاط حرکت کردم .
دیشب چند دوست برام آرزو کرده بودن که شادیهام به بلندی شب یلدا و غمهام به کوتاهی روزش باشه . وقتی فکر کردم دیدم تا الان زندگی برام همینجوری بوده . سختیها رو تونستم بگذرونم و از لحظه های شادیم تا جائیکه میشه لذت ببرم .

دشب راحت خوابیدم چون
دیگه ناگفته ای به چانکی ندارم .
تو شرکت همه چی داره خوب پیش میره .
تو خوونه آتش بس خوبی در جریانه .
با سارا احساس راحتی میکنم مثل یه دوست قدیمی .
دوست جوونی دارم که میتونم رو دوستیش حساب کنم .
و در کنار همه اینا دلتنگی هائی که باعث با ارزش شدن همه اینهاست .

هیچ نظری موجود نیست: