سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳

تنهائی

هر وقت از کارم خیلی خسته میشم با خودم میگم باید ساعت کاریم رو کمتر کنم. کمتر شرکت بمونم و یا کلاسام رو تعطیل کنم . الان دو هفته اس که تو شرکت خیلی کمتر از معمول خودم رو درگیر میکنم و فقط چیزایی رو که مستقیما به من مربوطه انجام میدم . کلاس هم یکهفته اس که تعطیله. قبلش فکر میکردم این یه هفته فرصت خوبی برای رسیدن به خیلی از کارای عقب افتاده باشه اما نه تنها خوب نبود بلکه کلی هم حوصله‌ام رو سربرده . بیکاری خیلی وحشتناکه . وقتی بیکارم کلی فکرای عجیب و غریب میاد تو کله‌ام . حداقل حسن کار کردن اینه که ذهنت اونقدر درگیره که فرصت فکر کردن نداری . خدا کنه زودتر این کلاسا شروع بشه !!!! ( کی بود میگفت من ترم دیگه کلاس نمیگیرم :) ؟؟؟؟)

از اول هفته قرار بود دیروز با یکی از دوستام بریم کمی بگردیم و خرید کنیم که ظهر تماس گرفت و گفت که باید زود بره خوونه چون شوهرش از ماموریت برگشته . برنامه‌ای نداشتم و اصلا هم حوصله خونه رفتن نداشتم . خودم تنها راه افتادم و تصمیم گرفتم چند تا کادو برای خودم بخرم که در نهایت تنها به خریدن یه عطر داستان ختم شد . سر راه برگشتن خوونه هوس کالباس کردم و یه ساندویچ کالباس خریدم. از آبمیوه فروشی بغل دستش هم یه آب پرتقال خوشمزه که به شدت چسبید . مدتها بود اینجوری تو خیابونا نگشته بودم :)

از وقتی من یادمه یه دیوونه توی محله ما هست. از اون دیوونه های بی‌آزار که همه تو محل دوسشون دارن و باهاشون مهربونن . یادمه وقتی دبیرستان میرفتم هر روز میدیدمش و باهاش کلی خوش و بش میکردم . هنوز هم گاهی میبینمش . دیروز وقتی داشتم میرفتم سوار تاکسی شم که برم خونه دیدمش طبق معمول بهش سلام کردم . بعد سلام بهم گفت: " میای بریم سینما" :) ( خوب مگه چیه ؟! ;))

آستانه تحریک شادی‌ام خیلی بالا رفته و در عوضش آستانه تحریک ناراحتی‌ام بطور باور نکردنی پائین اومده .

تا حالا شده قطره چشمی یا بینی استفاده کنید و بعد تلخی‌اش رو ته حلقتون حس کنید؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: