بالاخره شنبه کلاسا شروع شد. کلاسا چنگی به دل نمیزنن اما بالاخره بهتراز بیکاریه :)
برادرجان دیشب از ماموریت یکماهه برگشت . مامان این آخریا خیلی دلتنگی میکرد . حسابی دلش برای پسرش تنگ شده بود و هرچقدر هم من سعی میکردم که تنهاش نذارم و کنارش باشم بازم فایده نداشت . خلاصه دیشب کلی باهم نجواهای عاشقانه داشتن :) وقتی برادرم طبق عادت همیشگیاش جلوی تلویزیون ولو شد دیدم مامانم همینجوری فقط داره نگاهش میکنه . واقعا میشد عشق رو تو چشاش دید. مادر بودن وحشتناکه !!!
دیشب باز طبق معمول هر یکشنبه رفتم خونه دوستم که با اون و شوهرش مثلا کمی درس بخونیم. خیلی جالبه ، هر وقت که میرم اونجا سر هر بحثی این دوتا میافتن به کل کل باهم و من میمونم که چی بگم . اوائل برام خنده دار بود اما الان دیگه داره یواش یواش اعصابم رو بهم میریزه . باید یه فکری برای دودر کردن این برنامه بکنم و گرنه میترسم یه روز هر دوتاشون رو یه دست کتک حسابی بزنم .
چند روزه به شدت شرایطی پیش میاد که همش یاد شهریار می افتم . امیدوارم هرجا که هست حوب و خوش و سلامت باشه :)
مخم پر از فکرهای عجیب و غریبه . اون قدر که گاهی آرزوی جام خاطرات پرفسور دامبلدور رو میکنم .
بالاخره فیلم هری پاتر 3 هم اکران شد :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر