یک روز دیوانه
صبح میرم بانک . مدتها بود میخواستم چند تا کار انجام بدم. سرعت عمل بالای کارمندان محترم بانک آدم رو یاد شلمان میندازه . خلاصه ساعت 11 میام بیرون و میرم شرکت . اونجا هم یه عالمه کار مونده . به دوستم زنگ میزنم که بهش بگم کلاسشون کنسله . وقتی دارم شماره میگیرم یادم میفته فردا تولدشه . میگم نمیام اما اگه دوست دارن میتونن با همسر جانش(کیوان) شب بیان خونه ما که شام یا بریم بیرون یا بگیم برامون بیارن . تا عصر تند تند کارام رو تو شرکت تموم میکنم که به باز دیر نرسم . هوا گرمه . همه جا ترافیکه . توی میدون ونک یادم میفته که چند وقته میخوام کیف پول نو بگیرم . میرم توی چرم مشهد . بالاخره اون رنگی رو که دوست دارم آورده . میخرم و میام بیرون . این دفعه نه دیر میرسم نه زود دقیقا سر ساعت 5:30 اونجام . دوساعت میشینیم . حرف ، حرف و حرف .
ساعت 7:45 از در میزنم بیرون . بازم ترافیک . ساعت 9 میرسم خونه . دوستم و همسرجانش زودتر رسیدن . میگم بریم بیرون اما دوستم میگه همین جا یه چیزی درست میکنیم میخوریم . خیلی خسته ام اما نمیتونم بگم اما تند تند یه غذا درست میکنیم . ساعت 10:30 شام آمادهاس. شام میخوریم . برادرجان و کیوان میشینن فوتبال ببینن . دوستم روی کاناپه خوابش برده و هر از گاهی چشاش رو باز میکنه یه متلکی به جماعت میگه و دوباره میخوابه . میرم دوش میگیرم . ساعت 12 شده . یه خورده دور خودم میچرخم . ظرفا رو جمع میکنم . فوتبال بالاخره تموم شده . دوستم و همسر جانش میرن خونه . وقتی میرم تو رختخواب ساعت از 2 هم گذشته .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر