شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۳

و بدینسال بود که خداوند شیطان را آفرید .
دیروز با یکی از دوستام اتفاقی  رفتیم شهر کتاب میرداماد . وقتی دیدم باز شده کلی خوشحال شدم عین بچه ای که اسباب بازی گم کرده‌اش رو بعد از سه ماه و نیم پیدا کرده باشه ذوق کرده بودم . کلی توش گشتیم . با آدماش حرف زدیم و شوخی کردیم. دلم برای اونا هم تنگ شده بود. یه طبقه کامل شده موسیقی که کلی احتمالا در آینده میشه کعبه آمال من :) یه طبقه هم شده بخش کودک و نوجوان و خلاصه کلی صفا و صمیمیت و از اینجور صحبتا :) نمیدونم چرا فکر میکردم باید یه قسمت مثل کتابخونه هم درست میکردن. یه جا که بشه لم داد و در حین گوش دادن به  موسیقی همیشه خوبی که پخش میشه  کتابائی رو که خریدی با لذت باز کنی و بخونی .  اما چسبید به شدت !!!
 
دیروز که داشتم کتابها رو نگاه میکردم یاد بچگیهام ، نوجوونی و وقتائی افتادم که هر کلمه از یک کتابها تونسته بود کل ذهنیتم رو نسبت به زندگی عوض کنه . وقتی دوستم کتابهای دایره و قطعه گمشده رو برداشت نا خودآگاه برگشتم به 15 سالگی . زمانی که اولین بار این کتاب رو خوندم . و حسی که اونوقت ازش گرفتم . اینکه برای همراه شدن نیازی نیست دایره کامل باشیم . و بعدش کتاب درخت بخشنده رو دیدم که زمان بچگی من حداقل سالی 7 بار کارتون ورژن فارسی ساخت رو برای اشاعه محبت و فداکاری بیشاعبه توی تلویزیون نشون میدادن . یادم اومد که چقدر تو زندگی ام این کتابها و داستانها تاثیر داشتن و چه جوری الان دارم دست و پا میزنم که از باورهای ذهنی بوجود اومده ازبعضی از اونها در بیام و مثلا بپذیرم حتی بدون فداکاری بی حد هم میشه خوب بود . کتاب پی پی جوراب بلنده هم اونجا بود همون کتابی که به یه  دخترک شیطون کک مکی مو قرمز اعتماد بنفس این رو داده بود که به تنهائی میتونه یه شهر رو بهم بریزه .
 
حال فرهنگ اصلا خوب نییست . میدونم که نصیحت هم دردی رو دوا نمیکنه . خودم بودم تو اینحال . میدونم که آدم کر میشه ، خل میشه ، خر میشه ، اصلا دلش میخواد خر باشه . تنها کاری که میتونم براش بکنم گوش دادن به حرفاشه و گاهی گداری  گفتن یه جمله  به امید اینکه افاقه کنه . نمیدونم چی بگم . امیدوارم زود زود زود حالش خوب شه .

هیچ نظری موجود نیست: