اندر فوائد دوست ناباب
دوست ناباب هم بعضی وقتها خیلی خوبه ها ! چند وقته با یه آدمی آشنا شدم که کاملا با معیارهای من متفاوته و اصولا با تمام دوستای من فرق داره . من دوستای مختلف با خصوصیات متفاوت زیاد داشتم که البته هر کدوم حداقل از یه لحاظ به من شباهت داشتن. اما این یکی هیچ جوره به من شبیه نیست . از روز اول احساس کردم که میخواد یه دوستی با من راه بندازه اما طبق عادت همیشه خودم رو زدم به کوچه علی چپ تا اینکه به زبون اومد و ازم خواست با هم یه روز بریم ناهار بخوریم .
اون روز 3 ساعت از هر دری حرف زدیم و خیلی راحت از خودش از زندگی اش از شوهرش و خلاصه خیلی چیزای دیگه برام تعریف کرد و من مطمئنم اگر من کار نداشتم میتونست 4 ساعت دیگه هم حرف بزنه . بعد از چند روز من رو دعوت کرد خونهاش . اون روز کلی با من دعوا کرد که این چه وضع گشتنه و چرا به خودت نمیرسی و از این حرفا بعدش نشست و یه دل سیر من رو آرایش اونهم از نوع به شدت غلیظ کرد . شوق کودکانهاش موقع انجام اینکار باعث شد که من چیزی نگم و بذارم هر بلائی دلش میخواد سر من بیاره :) بعد از اینکه کارش تموم شد و خودم رو تو آئینه دیدم کلی به اون آدم توی آئینه زل زدم بلکه تشابهی بین اون و خودم پیدا کنم . از خونهاش که اومدم بیرون تا وقتی که برم اونور خیابون و سوار ماشین یکی از دوستام بشم دستام رو گذاشته بودم رو صورتم که کسی منو نبینه :)) وقتی سوار ماشین شدم اولین کاری که کردم این بود که یه مشت دستمال کاغذی برداشتم و سعی کردم صورتم رو تا جائی که ممکنه پاک کنم . دوستم هم نامردی نکرد و کلی به ریخت من خندید.
شب که برگشتم این دوست ناباب دوباره زنگ زد و گفت: " که برات وقت آرایشگاه گرفتم برای چهارشنبه که میخوای بری عروسی " من همینجور موندم که چی بگم .
روز چهارشنبه بنده ظهر ساعت 1 رفتم آرایشگاه . آرایشگاهش از اون آرایشگاههای بزرگ و شلوغ بود که هر جور آدمی پیدا میشه و برای من که به جاهای کوچیک و ساده عادت دارم خیلی جالب بود و البته کلی به معلومات عمومی و اجتماعی ام هم اضافه شد . یکی اونجا بود که به جز گوشهاش لب پائی و نافش رو هم سوراخ کرده بود . یه دختر دیگه هم بود که موهاش رو بور بور تقریبا سفید کرده بود و داشت تیکه تیکه رنگهای سرمهای و صورتی میکرد . چند تا خانم هم اونجا بودن که داشتن در مورد سفرهای اخیرشون به فرانسه و اطریش و لندن بلند بلند جوری که همه بشنون حرف میزدن . خلاصه من دو ساعت عین آدمای خنگ نشسته بودم و این آدمها رو نگاه میکردم . ساعت 3 بالاخره نوبت من شد و همین موقع بود که دوست ناباب جان هم سررسید . کلی کار روم انجام شد . وقتی داشتن تصمیم میگرفتن که چیکار بکنن و چیکار نکنن یاد فیلم "معجزه سیب" افتادم و اونجائی که میخوا پیرزن رو شبیه آدم حسابها بکنن . کلی خندهام گرفت . خلاصه ساعت 6:30 از آرایشگاه بصورت کاملا آماده در اومدم و رفتم خونه .
وقتی مامان در خونه رو باز کرد اول یه کم مکث کرد و بعد جواب سلامم رو داد ( یه جوراائی قهریم ) . من هم انگار نه انگار ریختم با همیشه فرق داره رفتم تو اتاقم . وقتی اومدم بیرن فقط گفت :" خوشگل شدی " . کلی ذوقمرگ شدم وقتی این حرف رو شنیدم :))
از عروسی چی بگم ؟!
ارکستر عالی بود
کلی رقصیدم
عروس خوشگل شده بود لباسش هم خیلی خوشگل بود
داماد خیلی بینهایت زشت بود ( به من چه !!! علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که ظاهرا اومده ;))
برای اولین بار در تمام طول عمرم تونستم توی یه عروسی شام مفصل بخورم چون از صبحش چیزی نخورده بودم:)
کیک عروسی هم خوشمزه بود
دوست ناباب هم بعضی وقتها خیلی خوبه ها ! چند وقته با یه آدمی آشنا شدم که کاملا با معیارهای من متفاوته و اصولا با تمام دوستای من فرق داره . من دوستای مختلف با خصوصیات متفاوت زیاد داشتم که البته هر کدوم حداقل از یه لحاظ به من شباهت داشتن. اما این یکی هیچ جوره به من شبیه نیست . از روز اول احساس کردم که میخواد یه دوستی با من راه بندازه اما طبق عادت همیشه خودم رو زدم به کوچه علی چپ تا اینکه به زبون اومد و ازم خواست با هم یه روز بریم ناهار بخوریم .
اون روز 3 ساعت از هر دری حرف زدیم و خیلی راحت از خودش از زندگی اش از شوهرش و خلاصه خیلی چیزای دیگه برام تعریف کرد و من مطمئنم اگر من کار نداشتم میتونست 4 ساعت دیگه هم حرف بزنه . بعد از چند روز من رو دعوت کرد خونهاش . اون روز کلی با من دعوا کرد که این چه وضع گشتنه و چرا به خودت نمیرسی و از این حرفا بعدش نشست و یه دل سیر من رو آرایش اونهم از نوع به شدت غلیظ کرد . شوق کودکانهاش موقع انجام اینکار باعث شد که من چیزی نگم و بذارم هر بلائی دلش میخواد سر من بیاره :) بعد از اینکه کارش تموم شد و خودم رو تو آئینه دیدم کلی به اون آدم توی آئینه زل زدم بلکه تشابهی بین اون و خودم پیدا کنم . از خونهاش که اومدم بیرون تا وقتی که برم اونور خیابون و سوار ماشین یکی از دوستام بشم دستام رو گذاشته بودم رو صورتم که کسی منو نبینه :)) وقتی سوار ماشین شدم اولین کاری که کردم این بود که یه مشت دستمال کاغذی برداشتم و سعی کردم صورتم رو تا جائی که ممکنه پاک کنم . دوستم هم نامردی نکرد و کلی به ریخت من خندید.
شب که برگشتم این دوست ناباب دوباره زنگ زد و گفت: " که برات وقت آرایشگاه گرفتم برای چهارشنبه که میخوای بری عروسی " من همینجور موندم که چی بگم .
روز چهارشنبه بنده ظهر ساعت 1 رفتم آرایشگاه . آرایشگاهش از اون آرایشگاههای بزرگ و شلوغ بود که هر جور آدمی پیدا میشه و برای من که به جاهای کوچیک و ساده عادت دارم خیلی جالب بود و البته کلی به معلومات عمومی و اجتماعی ام هم اضافه شد . یکی اونجا بود که به جز گوشهاش لب پائی و نافش رو هم سوراخ کرده بود . یه دختر دیگه هم بود که موهاش رو بور بور تقریبا سفید کرده بود و داشت تیکه تیکه رنگهای سرمهای و صورتی میکرد . چند تا خانم هم اونجا بودن که داشتن در مورد سفرهای اخیرشون به فرانسه و اطریش و لندن بلند بلند جوری که همه بشنون حرف میزدن . خلاصه من دو ساعت عین آدمای خنگ نشسته بودم و این آدمها رو نگاه میکردم . ساعت 3 بالاخره نوبت من شد و همین موقع بود که دوست ناباب جان هم سررسید . کلی کار روم انجام شد . وقتی داشتن تصمیم میگرفتن که چیکار بکنن و چیکار نکنن یاد فیلم "معجزه سیب" افتادم و اونجائی که میخوا پیرزن رو شبیه آدم حسابها بکنن . کلی خندهام گرفت . خلاصه ساعت 6:30 از آرایشگاه بصورت کاملا آماده در اومدم و رفتم خونه .
وقتی مامان در خونه رو باز کرد اول یه کم مکث کرد و بعد جواب سلامم رو داد ( یه جوراائی قهریم ) . من هم انگار نه انگار ریختم با همیشه فرق داره رفتم تو اتاقم . وقتی اومدم بیرن فقط گفت :" خوشگل شدی " . کلی ذوقمرگ شدم وقتی این حرف رو شنیدم :))
از عروسی چی بگم ؟!
ارکستر عالی بود
کلی رقصیدم
عروس خوشگل شده بود لباسش هم خیلی خوشگل بود
داماد خیلی بینهایت زشت بود ( به من چه !!! علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که ظاهرا اومده ;))
برای اولین بار در تمام طول عمرم تونستم توی یه عروسی شام مفصل بخورم چون از صبحش چیزی نخورده بودم:)
کیک عروسی هم خوشمزه بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر