شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

جمعه گندی بود دیروز . از اون روزائی که همون موقع که چشمتو باز میکنی احساس میکنی که شروعش داره آزارت میده . شب کلی مهمون داشتیم و من تنها چیزی که نداشتم حوصله حضور آدمها و سر و صدا بود . از اون روزائی بود که دلم میخواست توی اتاقم میموندم و اصلا بیرون نمیومدم . خلاصه پوست انداختم تا دیشب تموم شد. اگر بعد از ظهر یه دوست به فریادم نمیرسید، شاید خیلی بدتر میگذشت .


وقتی میخوای کاری رو انجام بدی که مدتها بخاطر ترسهات ترکش کرده بودی حس عجیبی بوجود میاد . مرض همیشگی قضاوت و استنتاج که انگار از ابتدای خلقت با آدما بوده . اما در نهایت هر اتفاق جدا از نتیجه ای که میتونه داشته باشه تجربه جدیدی هدیه میاره .

هیچ نظری موجود نیست: