این یه هفته آخر دودره بازی بود . دو روز تا ظهر شرکت بودم و بعدش رفتم پی کارام . فردا هم که کلا شرکت و کلاس تعطیله . اصلا حال و حوصله کار کردن ندارم . یه جورائی به شدت خسته ام و نیاز به استراحت دارم . مثلا یه هفته استراحت در کنار سواحل قناری میتونه حسابی حالم رو جا بیاره . البته اگر هاوائی هم باشه بد نیست :))
عجب بارونی بود دیشب . یعنی اصلا چه هوائی بود این هفته! انگار که وسط بهاره . دیشب وقتی رسیدم خونه یه دفعه هوس کوه کردم . این هوس برای خودم هم که اصلا اهل هیچگونه فعالیت بدنی نیستم عجیب بود . رفتم تو اتاق پنجره رو کامل باز کردم و به صدای بارون گوش کردم و هی نفس عمیق کشیدم . تو حال خودم بودم که وسط اون حال خوب صدای جیغ یه زن منو از خلسه در آورد . و بعدش هم صدای یه مرد که داد میزد و فحش میداد . این بار اولی نیست که صدای اینا رو میشنوم و مطمئنم که آخرین بار هم نبود . نمیدونم از کدوم خونه اس . اما همیشه داستان همینه . زنه جیغ میزنه و التماس میکنه مرده هم که معلومه داره زور و مردونگی اش رو داره با زدن زنش ثابت میکنه نعره میکشه و بعد از چند دقیقه همه چی آروم میشه ! هر وقت این صدا رو میشنوم نفرت رو توی تمام وجودم حس میکنم. میدونم براحتی میتونم این مرد و امثال اون رو بکشم. خلاصه دیشب با اینکه کلی اولش حالم خوب بود با حالی گرفته رفتم توی رختخواب .
قراره تا آخر این هفته یکی از خواسته هام رو انتخاب و اعلام کنم . جالب اینه که وقتی به هر کدوم از خواسته هام فکر میکنم انگار یکی از ته مغزم میگه: " مطمئنی همین رو میخوای ؟ اگه نشه چی ؟" خلاصه یه وحشت و یه ترس ته همشون هست. شاید این ترسها همون عاقل شدن و بزرگ شدنه باشه. اگه اینجوریاس که ... ! چه عرض کنم ;)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر