خبر اول اینکه چانکی به مدت یه هفته غیبه . داره میره شمال و امیدوارم کلی بهش خوش بگذره و کمی حالش سرجاش بیاد .
اینکه توی این هفته چی گذشته زیاد مهم نیست مهم اینه که توی تمام این هفته باز هم در کل حال خوبی داشتم هر چند که گاه گداری سایه های افکار ناخوشایند میومد اما زود میتونستم از دستشون خلاص شم . این رو دوست دارم . الان تو حال و هوائی ام که ظاهرا افکار بد جرات موندن در ذهنم رو ندارن . البته بماند که از اول هفته تا روز آخرش در مورد یه مسئله خاص 1765 جور تصمیم گرفتم. به نظرم تنها چیزی که مهمه تمام انرژی خوبیه که دارم .
پنجشنبه هم رفتم خونه پونه . راستش قرار بود جای دیگه برم اما هر چی فکر کردم دیدم ترجیح میدم پیش آدمائی باشم که باهاشون راحتم. مدتها بود بخاطر ذهن شلوغی که داشتم زیاد با بچه ها بهم خوش نمی گذشت اما پنجشنبه احساس میکردم باز میتونم از ته دل باهاشون بخندم و شاد باشم . همه بودن به جز مانی که جاش کاملا خالی بود . با مزه ترین قسمت جائی بود که من رفتم تو اتاق دختر پونه و با اون و دوستش که هر دو 13-14 سالشون بود کلی رقصیدم . رقص که چه عرض کنم بیشتر میشه گفت شلنگ تخته انداختم و اذعان میکنم که حظی بردم از این حرکات بیشتر ناموزون . بعد از مدتها احساس کردم دوباره دارم در لحظه زندگی رو تجربه میکنم . کلی خوردیم و خندیدیم و خوش گذروندیم . شب وقتی برگشتم خوونه به دوست جوونم زنگ زدم . فکر میکنم یک ساعتی هم با هم تلفنی حرف زدیم . قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی خداحافظی میکردم چشمام کاملا بسته بود و انتظار داشتم گوشی رو نذاشته بیهوش شم . اما نه تنها این اتفاق نیفتاد بلکه تا خود سحر پلک نزدم .
گاهی آدمهائی سر و کله شون توی زندگی آدم پیدا میشه که علیرغم تمام تلاشهای مذبوحانه ما برای جا خالی دادن چنان توی زندگیمون تاثیر گذار میشن که خودمون هم میمونیم اندر عجب. گاهی یه جورائی چنان به یه آدمی نزدیک میشی که خودت هم باوردت نمیشه این آدم تقریبا همه اون چیزی که خودت در مورد خودت میدونی میدونه . یه جورائی داستانهاشون با داستانهات مربوط میشن، تصمیم هات به تصمیم هاشون وابسته میشه و .... این آدمها رو میتونی خیلی دوست داشته باشی با همه اینکه میدونی احتمالش هست که روزی از دنیای تو برن اما چیزی که هست اینه که یاد این آدمها و تاثیرشون میتونه تا ابد حس خوبی توی روحت بذاره . این دوستیها اونقدر خوب و لذت بخش و آرام هستن که همیشه با یادآوریشون ناخودآگاه لبخند رضایتی روی لبت میشینه .
مثل اینکه سفر من شوخی شوخی داره جدی میشه . اصلا فکر نمیکردم یه بار دیگه اونهم به این زودی دوباره راهی تایلند شم . هر چند از همون روزی که برگشتم با خودم تصمیم گرفتم حتما یه بار دیگه برم اما راستش اصلا فکر نمیکردم این بار دوم بعد از کمتر از دوسال باشه . در هر صورت کلی ذوق دارم برای این سفر . یه جوری عین بچه ای هستم که منتظر تعطیلات عیده با همه اون شور و شوق . از حالا کلی برنامه ریختم کجا برم و چیکار کنم . فکر میکنم کلی بهم خوش بگذره
اینکه توی این هفته چی گذشته زیاد مهم نیست مهم اینه که توی تمام این هفته باز هم در کل حال خوبی داشتم هر چند که گاه گداری سایه های افکار ناخوشایند میومد اما زود میتونستم از دستشون خلاص شم . این رو دوست دارم . الان تو حال و هوائی ام که ظاهرا افکار بد جرات موندن در ذهنم رو ندارن . البته بماند که از اول هفته تا روز آخرش در مورد یه مسئله خاص 1765 جور تصمیم گرفتم. به نظرم تنها چیزی که مهمه تمام انرژی خوبیه که دارم .
پنجشنبه هم رفتم خونه پونه . راستش قرار بود جای دیگه برم اما هر چی فکر کردم دیدم ترجیح میدم پیش آدمائی باشم که باهاشون راحتم. مدتها بود بخاطر ذهن شلوغی که داشتم زیاد با بچه ها بهم خوش نمی گذشت اما پنجشنبه احساس میکردم باز میتونم از ته دل باهاشون بخندم و شاد باشم . همه بودن به جز مانی که جاش کاملا خالی بود . با مزه ترین قسمت جائی بود که من رفتم تو اتاق دختر پونه و با اون و دوستش که هر دو 13-14 سالشون بود کلی رقصیدم . رقص که چه عرض کنم بیشتر میشه گفت شلنگ تخته انداختم و اذعان میکنم که حظی بردم از این حرکات بیشتر ناموزون . بعد از مدتها احساس کردم دوباره دارم در لحظه زندگی رو تجربه میکنم . کلی خوردیم و خندیدیم و خوش گذروندیم . شب وقتی برگشتم خوونه به دوست جوونم زنگ زدم . فکر میکنم یک ساعتی هم با هم تلفنی حرف زدیم . قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی خداحافظی میکردم چشمام کاملا بسته بود و انتظار داشتم گوشی رو نذاشته بیهوش شم . اما نه تنها این اتفاق نیفتاد بلکه تا خود سحر پلک نزدم .
گاهی آدمهائی سر و کله شون توی زندگی آدم پیدا میشه که علیرغم تمام تلاشهای مذبوحانه ما برای جا خالی دادن چنان توی زندگیمون تاثیر گذار میشن که خودمون هم میمونیم اندر عجب. گاهی یه جورائی چنان به یه آدمی نزدیک میشی که خودت هم باوردت نمیشه این آدم تقریبا همه اون چیزی که خودت در مورد خودت میدونی میدونه . یه جورائی داستانهاشون با داستانهات مربوط میشن، تصمیم هات به تصمیم هاشون وابسته میشه و .... این آدمها رو میتونی خیلی دوست داشته باشی با همه اینکه میدونی احتمالش هست که روزی از دنیای تو برن اما چیزی که هست اینه که یاد این آدمها و تاثیرشون میتونه تا ابد حس خوبی توی روحت بذاره . این دوستیها اونقدر خوب و لذت بخش و آرام هستن که همیشه با یادآوریشون ناخودآگاه لبخند رضایتی روی لبت میشینه .
مثل اینکه سفر من شوخی شوخی داره جدی میشه . اصلا فکر نمیکردم یه بار دیگه اونهم به این زودی دوباره راهی تایلند شم . هر چند از همون روزی که برگشتم با خودم تصمیم گرفتم حتما یه بار دیگه برم اما راستش اصلا فکر نمیکردم این بار دوم بعد از کمتر از دوسال باشه . در هر صورت کلی ذوق دارم برای این سفر . یه جوری عین بچه ای هستم که منتظر تعطیلات عیده با همه اون شور و شوق . از حالا کلی برنامه ریختم کجا برم و چیکار کنم . فکر میکنم کلی بهم خوش بگذره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر