شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۳

امروز تولد مامان جانه . نمیدونم چی براش بگیرم . از طرفی هم دیروز و پریروز همش در حال جنگ بودیم . خیلی حس مسخره ایه . اینکه یه آدمی رو به حد مرگ دوست داشته باشی اما هیچ جوره نتونین با هم کنار بیاین . هر چی به مخم فشار میارم اصلا عقلم نمیرسه چی براش بگیرم .

برادر جان روز سه شنبه بعد از یکماه از ماموریت برگشت اما هنوز نیومده باید میرفت عسلویه و روز جمعه برای دو هفته رفت اونجا . یه جورائی دلم براش سوخت . نمیدونم اگر من مجبور بودم برم اونجا چه اتفاقی می افتاد . حتی تصورش هم حالم رو بد میکنه .

مدتیه حوصله آدمها رو ندارم . هیچکس رو بیشتر از یکی دو ساعت نمیتونم تحمل کنم . صدای آدمها رو میشنوم اما 99% حرفهاشون رو گوش نمیدم . وقتی هم حرف میزنم قشنگ میتونم احساس کنم چقدر غلط غلوط دارم حرف میزنم . به همین منوال بگذ ره احتمالا نیاز به گفتار درمانی پیدا خواهم نمود :P

این چند روز همش تو فکر گذشته هام . یواش یواش دارم میبینم که برای رها شدن از نگرانی های امروز و آینده دارم به خاطرات گذشته پناه میبرم . خوابهای این چند شب ،اما، خستگی ها و نگرانیهای روزهام رو کم میکنه . دو شب پیش خواب دیدم با یه عالمه از دوستان و آشناها جائی مسافرتم . مکانش رو نفهمیدم چون تمام خواب توی فضای داخلی یه جایی مثل هتل بود . توی خواب من و یکی از دوستام که با هم هم اتاق شده بودیم اونقدر شیطنت کردیم که همه صداشون درامده بود و من و اون بی اعتنا به همه به شیطنت های کودکانه خودمون ادامه میدادیم . دیشب هم خواب شهريار رو ديدم که کلی بهم چسبید (: توی خواب اول تحویلم نمیگرفت انگار که اصلا من رو نمیشناسه اما بعد از مدتی کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم و نجوا کردیم . یادم میاد بهش گفتم: " اگر تحویلم نمیگرفتی دق میکردم از ناراحتی ". کی میگه تو خواب حواس پنجگانه کار نمیکنه . من با انگشتام تمام صورتش رو لمس کردم . فقط حیف که وسط همون خواب خوب یه دفعه ساعت زنگ زد و یادآوری کرد باید بیدار شم و برم دنبال زندگی ام .

امروز یه عامله پول موبایل دادم .خنده دار اینه که هزینه sms از مکالماتم بیشتر بود . با خودم شرط کردم یه کم کمتر SMS بازی کنم . تا ببینم چی میشه .

هیچ نظری موجود نیست: