سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۳

دیروز روز پدر بود . نمیدونم چرا، اما اصلا دلم نمیخواست به بابام زنگ بزنم . هرچند که شب قبلش بطور اتفاقی با هم حرف زده بودیم . زنگ زده بود تولد مامانم رو تبریک بگه و من گوشی رو برداشته بودم.

و باز دیروز رفتم دیدن یه دوست قدیمی . کسی که 10 ساله میشناسمش و 5 سال بود که ندیده بودمش. آدمی که تلفنهای از اون سر دنیاش کلی انرژی مثبت بهم میداد . وقتی تو فلکه اول گوهردشت منتظرش بودم تا بیاد دنبالم کلی داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر ممکنه تو این 5 سال عوض شده باشه . با خودم میگفتم اصلا ممکنه نشناسمش . اما تا دیدمش شناختمش . همون دیوونه همیشگی بود که البته این ابراز محبت کاملا دوطرفه بود و اون هم معتقد بود من همون دیوونه ای هستم که همیشه میشناخته . هیچ فرقی نکرده بود . اون هم به من میگفت هیچ فرقی نکردم . حتی حرفامون و کارا و شوخی هامون هم همون بود که من یادم بود . دوساعتی با هم بودیم و کلی حرف زد برام از این مدت که چیکار میکرده و اینکه الان منتظره که کار اقامتش درست شه و همون جا بمونه . کلی تو گوش من خووند که هر جور شده از اینجا برم . اینکه ایران به درد من نمیخوره. این حرفها درست در زمانی که من داشتم تصمیم میگرفتم آروم بگیرم و همینجا ته نشین شم یه جورائی برام حکم سیخونک های الهی رو داشت که یعنی "هنوز وقت نا امید شدن نیست" . این آدم با تمام شیطنتهاش ، آدمیه با یه قلب پاک . موقع برگشتن تو ماشین میگفت چیزی که همیشه آرومش میکنه اینه که دل کسی رو نشکونده و کسی از دستش نرنجیده . میگفت خدا همیشه دوسش داشته و میدونه یکی همیشه مراقبشه . داشتن دوستای اینجوری که فارغ از زمان و مکان میتونی همیشه داشته باشی حس خوب اعتماد رو بهم میده .
از اونجا رفتم خوونه یه زوج جوان که دوستان جدید هستن . کلی خوش گذشت . حرف زدیم . چیپس و ماست و پفک خوردیم . یه جوجه چینی خوشمزه میل فرمودیم . فیلم دیدیم . موسیقی گوش کردیم و آخرش هم یه دوستشون اومد که گیتار به شدت قشنگی مینواخت . وقتی داشتیم بر میگشتیم کلی فکر توی مخم بود اما در کنارش آرامش خیلی خوبی داشتم . اونقدر خوب که عین یه بچه گربه میتونستم بی خیال کش بیام و ولو شم . اما وقتی رسیدم خوونه بعد از یک ساعت تمام اون حس خوب و آروم جاش رو به یه حس تلخ داد . از اون حسهای تلخی مثل قطره های چشمی تلخی اش ته حلق میمونه .

دیشب قبل از خواب کلی باز با خدا حرف زدم . درد دل کردم . غر زدم . خواستم و خلاصه هر چی توی دلم قلمبه شده بود رو بلند بلند بهش گفتم .
چرا فرموشم نميشي

به عنوان یکی از معدود موارد میخوام حرف گوش کنم . به خودم تا تولدم وقت میدم و امیدوارم کادو خیلی خیلی خیلی خوبی از خدا بگیرم . هر چی باشه امسال قراره 30 ساله شم :)

هیچ نظری موجود نیست: