دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳

بیخوابی

دیگه واقعا از این بیخوابیهای شبانه خسته شدم . همیشه شب و بیداری توی شب رو دوست داشتم و دارم البته به این شرط که صبح مجبور نباشم بیدارشم. گوش دادن به موسیقی ، خوندن و نوشتن و گاهی هم فقط گوش کردن به صدای شب رو دوست دارم اما این بیخوابی‌های اخیر داره حسابی و به شدت من رو از پا در میاره . ذهنم آروم نیست . بدترین خاطراتم ، ترسهام و نگرانیهام سراغم میان . حتی وقتی خوابم میبره آرامش ندارم . خستگی‌ام در نمیره . دیشب خواب دیدم teddy ام رو دارم میفروشم . خیلی وحشتناک بود . با خودم میجنگیدم و بحث میکردم و گریه میکردم. با خودم میگفتم این تنها دوست‌ این همه سال منه. اگر نباشه چی . یه دفعه از خواب پریدم دیدم بالای سرمه . بغلش کردم و دوباره خوابیدم . اما باز هم خوابای عجیب غریب دیدم . فکر کنم دیگه باید یه فکر اساسی بکنم . شاید یه چکش به شدت به درد بخوره . از اونهایی که mask داشت :)
الان یه مدت زیادیه یه جمله توی عین یکی از screen saver های ویندوز تو مخم میاد و میره . Ignorance is bliss. واقعا اینجوریه ؟!؟!؟! یاد اون ده و اون زن 20 ساله کنار رودخونه افتادم که بزرگترین آرزوش رفتن به شهر نزدیک دهشون بود . دلم برای اونجا هم تنگ شده .
چند روزه دارم به جمله‌هایی فکر میکنم که هر کدوم یه جورائی تو زندگی‌ام تاثیر گذاشتن و باورهای ذهنی محکمی برام به وجود آوردن . بعضی‌هاشون از کتاباس و بعضی‌هاشون از دوستا. اما وسط این هیاهوی کلمات، سکوت همیشگی یه نفر همش جلوی چشمم میاد .
امروز رفتم دانشگاه . خیلی با وقتی که من اونجا بودم فرق کرده . آدماش ، مدلشون و خیلی چیزای دیگه‌اش اما یه چیزی اصلا فرق نکرده : هنوز هم ازش بدم میاد .
از یه چیزی توی وجودم خیلی خوشم میاد : شرارت . گاهی اونقدر میرم رو اعصاب یه نفر که منهدمش میکنم . خودم دقیقا و عمیقا میفهمم دارم چیکار میکنم . دیروز این بلا رو سر این حسابدارمون آوردم :) آییییی کیف داددددد:D
امروز به علیرضا زنگ زدم که شماره تلفن جائی رو ازش بگیرم . حین حرفا گفت محمود و آیه بالاخره عروسی کردن . خیلی خیلی خوشحال شدم . به شدت به هم میومدن . امیدوارم همیشه شاد و سرحال و سالم در کنار هم باشن .

هیچ نظری موجود نیست: