چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

خواب ، چانکی و ...

بابا این چه وضعشه . پاک خواب من بهم ریخته . شبا وقتی خسته میرسم خونه به خودم میگم دیگه امشب حتما بیهوش میشم . مثلا دیشب از زور خستگی داشتم میمردم اما همین که رفتم تو رختخواب انگار نه انگار. کلی فکرهای عجیب و غریب ، خاطره‌های جورواجور و خلاصه کلیه سئوالهای بی‌جواب هستی جلوی چشم رژه میرفتن . باید یه فکری بکنم . محاسبه گوسفندها با ماشین حساب هم جواب نمیده :))
صبح که بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد . تمام شب داشتم خوابهای عجیب و غریب میدیدم . از اون خوابها که کلی فشار عصبی به آدم وارد میکنه. تو خواب کلی از در و دیوار بالا رفتم با آدما دعوا کردم و ... میدونستم که خوابه برای همین هم با اصرار میخواستم ببینم آخر داستان چی میشه . توی تمام این مدت مثل اینکه با خودم کلنجار رفته بودم.
هنوز تصمیم نگرفتم اما شاید ترم دیگه کلاس نگیرم . یه جورائی خسته‌ام . از طرفی هم اگر بخوام مسافرت برم این کلاسا خیلی دست و پا گیره. شاید فقط جمعه‌ها بیام یا اینکه برم شعبه دیگه. دلم برای جمع صمیمی خودمون تنگ شده با همه اون خنده ها و شیطنت ها و بازیگوشی ها. اینجا همه زیادی جدی‌ان . (یاد روزی افتادم که به مامانم گفتم قراره درس بدم . قیافه‌اش دیدنی بود:))
دیشب به پونه زنگ زدم . میخواستم اگه بشه آخر هفته یه سری بهش بزنم اما بچه‌اش امتحان داره و من هم خوب میدونم که چقدر در این مورد حساسه. بابا مازی هم اونجا بود . دلم براش تنگ شده یه دنیا . باهاش حرف زدم شاید تو این تعطیلات یه دو سه روزی برم پیششون.
امروز دیدم تمام صفحات روزنامه ( فکرکنم همشهری بود) درمورد امتحان و بچه‌ها و استرس امتحانه . هیچوقت یادم نمیاد برای امتحانی استرسی داشته بوده باشم (فعل‌اش درسته ؟؟؟) . هیچوقت هم درکش نکردم. بیشتر وقتا امتحانات برام فقط یه بازی بود . مخصوصا قسمت تقلب‌اش :)
آخیش بالاخره این چانکی خبر داد که دادگاه به خیر و خوشی تموم شده و رای به نفع اون صادر شده . از صبح این کلاغا توی حیاط مسابقه قارقار گذاشته بودن . مثل اینکه میخواستن این خبر خوب رو بدن :)

هیچ نظری موجود نیست: