پنجشنبه به لطف یه دوست یاد خاطرات قدیمی می افتی .
یاد 7-8 سال پیش .
حتی تا صبح خوابشون رو مبینی .
دلت برای خودت تنگ میشه . خیلی خیلی زیاد .
...
حرف میزدی اما انگار با خودت .
انگار یکی باید همه اینا رو به خودت میگفت .
انگار داری به پروپای خودت میپیچی .
با خودت میگی تا ابد نمیتونم بذارم اینجوری ادامه پیدا کنه.
گاهی حتی توی چشای اونیکه تو آینه است اینو میبینی .
...
جمعه ظهر خونه مانی ...
دوستا ، خنده ، مسخره بازی ، شیطنت ، هیاهو ولی انگار یه قسمت وجودت جای دیگهاس
جمعه شب یه مهمونی جدی
دلت اونقدر میگیره که میری به بهانه تلویزین نگاه کردن یه جا که هیچکی نباشه .
میخوای فرار کنی بری خونه . اما باید به خاطر مامان تا یک شب اونجا باشی .
وقتی میرسی خونه ....
ساعت 3 میخوابی
....
شنبه صبح
میپرسه چطور روشنه . یعنی واقعا نمیدونه چرا ؟!؟!؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر