مامان بودن هم خیلی سخته ها. پنجشنبه عصر مجبور شدم مامان دوتا برادر دوقلوی کنکوری بشم (مادرشون بخاطر فوت برادرش رفته شهرستان ) . از اون بچه ها که از 24 ساعت 72 ساعت درس میخونن . رفتم اونجا براشون غذا درست کردم ، بهشون آبمیوه و شیرکاکائو و کلی خوراکی دیگه دادم . بعد بهشون شام دادم، ظرفا رو شستم و کلی خانه داری کردم . اعلام میکنم که خیلی سخت بود . وقتی 12 شب خسته و کوفته رسیدم خونه دیدم مامانم هنوز بیداره . تا رسیدم توخونه گفتم : مامان بودن هم سخته ها . یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد که یعنی " حالا .... " :)
همیشه سر مامانم به خاطر گذشت زیادش و فداکاریهای بیش ازحدش غر میزدم . هیچوقت رفتارهاش رو در مقابل مشکلات دیگران و بخششی رو که تو وجودش نسبت به دیگران هست درک نمیکردم . هنوز هم درک نمی کنم اما دیگه بهشون گیر هم نمیکنم. دیروز دلم خواست که میتونستم من هم کمی مهربون و بخشنده باشم . البته فقط کمی . هنوز به شدت از دست مدیرمون عصبانی ام و هر کاری میکنم نمیتونم ببخشمش .
کتابی که این روزا دارم میخونم از اون کتاباس که باهاشون ارتباط برقرار کردم . این اتفاق خوبیه . مدتها بود این حس رو از کتاب خوندن نمیگرفتم .
امروز صبح یادم افتاد که مدت زیادیه خواب پرواز کردن نمبینم . باید ببینم کجای سیستم پرواز ذهنم ایراد پیدا کرده:)
توی حیاط شرکت ما پر از درخت توته که الان همشون پر از توت های خوشمزه و رسیدن . پنجره اتاق من هم کاملا مشرف به این منظره خوشمزه است . شرکت ما از اون شرکتاس که آدمای زیادی میادن و میرن .از کارگرساده گرفته تا آقایون از مابهترون. یا دنبال سود پولشون هستن یا برای جلسات خشک و رسمی میان و خلاصه هرکسی برای یه کار جدی اینجاس . اما همشون در یک زمان یکسان میشن . اونم وقتیه که زیر یکی از این درختا می ایستن و چند تا توت میکنن و میخورن . جالب اینجاس که همشون حداقل چند ثانیه رو صرف اینکار میکنن و موقع چیدن بدون اینکه متوجه بشن یه لبخند کوچیک گوشه لبشونه :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر