یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳

1- نمیتونی هیچی بگی . در اینمورد نه میتونی و نه حق داری چیزی بگی . فقط میتونی دعا کنی . برای اون برای خودت ، برای همه .
2- شب کلی مهمون دارین و مجبوری برای دل مامان جان حسابی ادای دخترای خوب خانواده رو در بیاری . اونقدرهام بد نیست کلی همه ازت تعریف میکنن و از شیطونیات تو بچگی تعریف میکنن. چیزائی که خودت اصلا یادت نیست :)
3- شب خواب میبینی اما صبح هرچی فکر میکنی یادت نمیاد .
4- وقتی گوشی زنگ میخوره و میبینی اسم کسی روشه که نمیخوای باهاش حرف بزنی . یادت میفته یه زمانی چقدر برای همین تماسها انتظار میکشیدی . یه نفس عمیق میکشی و جواب میدی . جوری حرف میزنی انگار که اتفاقی نیفتاده . وقتی گوشی رو میذاری با خودت فکر میکنی چه جوری شد که اینجوری شد و یه بار دیگه خدا رو شکر میکنی :)
5- امروز با خودت میگی" بازم یکشنبه شد" . 6 ماهی بود که یکشنبه و سه شنبه هات با یه داستان گره خورده بود و الان یکماهی هست که هر یکشنبه و سه شنبه دلتنگ میشی . اینبار تصمیم میگیری غر بزنی و خوب بالاخره غر زدنه کار خودشو میکنه : کی میگه غر زدن بده ؟!:D

هیچ نظری موجود نیست: