شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

یه چیز جالب اینکه این چند روز به شدت دلم برای اینجا تنگ شده بود . اصلا یه روز فکر نمیکردم دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ بشه . :)

رفسنجان خیلی خوب بود . فرصت خوبی بود که به این ذهن همیشه در کار فرصتی بدم برای استراحت . هرچند که باز هم تهش مشغول افکارم بودم اما آرامش خوبی داشتم . کار خاصی نکردم جز خوردن و خوابیدن و ول گشتن .

همه چیز خووبه و روبراه . حداقل در لحظه اکنون این حس رو دارم حالا بعدا چی پیش بیاد خدا داند .

هفته پیش که رفتم شهرکتاب اصلا قصد خرید نداشتم . همینجوری راه میرفتم و گاهی بدون هیچ دلیلی یکی از کتابها رو برمیداشتم و به عادت همیشگی باز میکردم چند خطی رو میخوندم و میذاشتمشون سرجاش. تا اینکه یه کتاب که روش نوشته بود " رازهائی در مورد زنان که هر مردی باید بداند " رو برداشتم . بازش کردم و شروع کردم به گشتی در میان سطورش . برام جالب بود . چیزائی توش بود که هوس کردم بخرمش که البته بعد از کلی کلنجار با وجدانم ( آخه به خودم قول داده بودم کتاب نخرم ) کتاب رو خریدم . کتاب خیلی جالبیه. از لحظه اول که این کتاب رو خوندم با خودم گفتم لازمه این کتاب رو یکی از دوستام بخوونه . اشکال کار اینه که فرد مورد نظر رو من الان نزدیک یکسال یا بیشتره که ندیدم اما این کتاب خیلی براش مفیده ;)

این دوستای من هم یه چیزیشون میشه ها . من قبل از سفر تایلند به یک دوست ناباب گفتم یه کتاب جالب و آسون برای خوندن برام بگیره که تو مسیر رفت و برگشت بیکار نباشم . حتی توضیح دادم یه چیزی باشه تو مایه های هری پاتر . دوست عزیز من هم لطف کرد و کتاب کوری رو برای من خرید !!! خیلی وقت بود خودم میخواستم این کتاب رو بخونم اما از اونجا که مدتها بود با خودم تصمیم گرفته بودم کتابهائی که کثافتهای وجود انسانی رو بتصویر میکشه نخونم از اینکار طفره میرفتم . دلیلم هم اینه که اینجور چیزا اونقدر در دنیای واقعی اطرافمون به وفور وجود داره که نیازی نیست دنیای ذهنمون رو هم به بوی گندشون آغشته کنیم . خوشبختانه من تو اون سفر وقت نکردم کتاب رو بخونم و فقط یکی دو فصل اول رو خوندم اما وقتی رفتم رفسنجان چون کاری نداشتم کتاب رو با خودم بردم که اونجا بخوونم . شب اول شروع کردم به خوندن اما به یه جاهای داستان که رسید کاملا حالم بد شد و کتاب رو کنار گذاشتم و حتی با خودم شرط کردم ادامه‌اش ندم اما از اونجا که توبه گرگ مرگه نتونستم بیخیال بشم و شب دوم کتاب رو با اعمال شاقه تموم کردم . وقتی ساعت 3:30 صبح کتاب تموم شد نمیتونستم بخوابم . سکوت جائی که من بودم این هراس وهم آلود رو به شدت تقویت میکرد . کلی تو دلم دوستم رو مورد الطاف کلامی قرار دادم و خوابیدم . اما کلا یه سئوال برام پیش اومد : این رفیق عزیز من چه تشبهی بین کتابهای هری پاتر و کوری پیدا کرده بوده ( اینم جای دستت درد نکنه :))؟!؟!

یه تصمیم گرفتم . باید یه حرکتی کرد

هیچ نظری موجود نیست: