با اینکه تازه از مسافرت برگشتم و منطقا باید پر از انرژی مثبت باشم اصلا اینجوری نیست . یه جورایی حس بد بیحوصلگی دارم . دلیلش رو خوب میدونم . دلیلش تمام اتفاقات این چند وقته . خیلی دلم میخواست این مسافرت رو با کسی میرفتم که همراهم بود اما خوب نشد .
دیروز هم تعطیلی بد و کشداری بود . تا ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم نوید زنگ زد که تولد دوست دخترش الهامه و همه قراره برای ناهار برن رستوران زیتون. به من گفت که برام SMS زده بوده که من نگرفتم . خیلی نیاز داشتم کمی آدم دوروبرم باشه تا نخوت تنهائی از تنم در بره . زود لباس پوشیدم و رفتم. طبق معمول کلی حرف زدم و شیطنت کردم . یکی از بچه ها فوق قبول شده . مریم و محمد هم بصورت رسمی نامزد کردن . تا ساعت 4 با بچه ها بودم و برگشتم خوونه . شب مامان رفت کنسرت کامکارها و من موندم تو خوونه به امید اینکه یک دوست ناباب زنگ بزنه و بریم بیرون که این اتفاق هم نیفتاد و من هم وقتی ساعت 8 از بیرون رفتن ناامید شدم نشستم و فیلم سینما پارادیزو رو دیدم . راستش من قبلا این فیلم رو ندیده بودم . به من گفته بودن که این فیلم کاملشه با تمام صحنه های حذف شده که تقریبا 3 ساعت بود . فیلم قشنگی بود و کلی حس عاشقیت بهم داد . البته بماند که آخرش هم نفهمیدم نکته خیلی روشنفکرانش کجا بود
دیروز دوباره داشتم با یه نفر صحبت میکردم که شناختش یه جورائی باعث بزرگ شدنم شد. باعث شد یه بار دیگه بفهمم که آدمها رو نباید زود باور کرد . آدمی که ... نمیدونم چی بهش بگم .
دیروز هم تعطیلی بد و کشداری بود . تا ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم نوید زنگ زد که تولد دوست دخترش الهامه و همه قراره برای ناهار برن رستوران زیتون. به من گفت که برام SMS زده بوده که من نگرفتم . خیلی نیاز داشتم کمی آدم دوروبرم باشه تا نخوت تنهائی از تنم در بره . زود لباس پوشیدم و رفتم. طبق معمول کلی حرف زدم و شیطنت کردم . یکی از بچه ها فوق قبول شده . مریم و محمد هم بصورت رسمی نامزد کردن . تا ساعت 4 با بچه ها بودم و برگشتم خوونه . شب مامان رفت کنسرت کامکارها و من موندم تو خوونه به امید اینکه یک دوست ناباب زنگ بزنه و بریم بیرون که این اتفاق هم نیفتاد و من هم وقتی ساعت 8 از بیرون رفتن ناامید شدم نشستم و فیلم سینما پارادیزو رو دیدم . راستش من قبلا این فیلم رو ندیده بودم . به من گفته بودن که این فیلم کاملشه با تمام صحنه های حذف شده که تقریبا 3 ساعت بود . فیلم قشنگی بود و کلی حس عاشقیت بهم داد . البته بماند که آخرش هم نفهمیدم نکته خیلی روشنفکرانش کجا بود
دیروز دوباره داشتم با یه نفر صحبت میکردم که شناختش یه جورائی باعث بزرگ شدنم شد. باعث شد یه بار دیگه بفهمم که آدمها رو نباید زود باور کرد . آدمی که ... نمیدونم چی بهش بگم .
در عجب میمونه آدم از خلقت بعضی ها . از اینطرف اینه از اونطرف دوستای دیگه ام هستن که یکیشون به خاطر اینکه عاشقه از همه چیزش گذشته و داره خودش و به آب و آتیش میزنه و یا یکی دیگه که همه تصمیمهای زندگی اش لینک شده به یه آدم دیگه . نمیدونم کدومشون راه درست رو میرن شاید هر دو شاید هیچکدوم .
فردا دارم میرم رفسنجان . شوخی شوخی داستان جدی شد . یکی از دوستامون اونجا باغ پسته داره و خاله جان و همسر عزیزشون رفتن اونجا . دیشب که داشتم با خاله جان مکالمات میکردم یه دفعه بی دلیل گفتم اگر بلیط هواپیما گیر بیاد من هم میام . صبح که اومدم شرکت زنگ زدم و با نامیدی کامل پرسیدم که بلیط هست یا نه . اصلا فکر نمیکردم جور بشه که شد . فکر کنم رفسنجان و کرمانبرای کمی باد خوردن به مخم جای بدی نباشه .
امروز داشتم فکر میکردم چقدر بده که تو این مملکت خراب شده یه دختر نمیتونه تنها مسافرت بره . همین چند ماه پیش بود میخواستم برم شوش به تمام هتلهای آبادان و اهواز زنگ زدم و همه گفتن نمیتونن به دختر تنها اتاق بدن . دلم میخواد شیراز رو هم ببینم .
مهر داره میاد با همه خاطراتش . مادر جان داره آماده میشه که باز بره مدرسه ( چه حس بامزه ای داشت نوشتن این جمله :).
عجیبترین حس وقتیه که میبینی اونقدر از نظر عاطفی به کسی یا چیزی وابسته ای که حتی از تصور نبودنش اشک تو چشات جمع میشه
خیلی غر دارم که بزنم اما به خودم از روز اول قول دادم اینجا کمتر غرغر کنم .
فردا دارم میرم رفسنجان . شوخی شوخی داستان جدی شد . یکی از دوستامون اونجا باغ پسته داره و خاله جان و همسر عزیزشون رفتن اونجا . دیشب که داشتم با خاله جان مکالمات میکردم یه دفعه بی دلیل گفتم اگر بلیط هواپیما گیر بیاد من هم میام . صبح که اومدم شرکت زنگ زدم و با نامیدی کامل پرسیدم که بلیط هست یا نه . اصلا فکر نمیکردم جور بشه که شد . فکر کنم رفسنجان و کرمانبرای کمی باد خوردن به مخم جای بدی نباشه .
امروز داشتم فکر میکردم چقدر بده که تو این مملکت خراب شده یه دختر نمیتونه تنها مسافرت بره . همین چند ماه پیش بود میخواستم برم شوش به تمام هتلهای آبادان و اهواز زنگ زدم و همه گفتن نمیتونن به دختر تنها اتاق بدن . دلم میخواد شیراز رو هم ببینم .
مهر داره میاد با همه خاطراتش . مادر جان داره آماده میشه که باز بره مدرسه ( چه حس بامزه ای داشت نوشتن این جمله :).
عجیبترین حس وقتیه که میبینی اونقدر از نظر عاطفی به کسی یا چیزی وابسته ای که حتی از تصور نبودنش اشک تو چشات جمع میشه
خیلی غر دارم که بزنم اما به خودم از روز اول قول دادم اینجا کمتر غرغر کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر