چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

از يك تلفن كلي درس گرفتم :
ما همه ترسهاي مشتركي داريم . براي ديگران واعظيم و اما وقتي خودمان با همان مشكل روبرو ميشويم تمام نصيحتها يادمان ميرود و همان كاري را ميكنيم كه ديگران را از آن منع ميكرديم . درون وجودمان انگار كه واقعا " كودكي " با تمام وجود پا ميكوبد و از ما همان را ميخواهد كه منع ميكنيمش براي ديگران .
دوم اينكه هميشه بايد به دوطرف داستان گوش داد تا بتوان از زاويه درست همه چيز را ديد . البته معمولا اين اتفاق براي من مي افتد و نه تنها داستان را از دو طرف بلكه از سه چهر طرف ميشنوم و ميبينم .
.........
حال با مزه اي دارم
مثل سركه سيره
همه چيز تقريبا آنطور كه دلم ميخواهد دارد پيش ميرود اما با خودم ميگويم بايد بهتر و بهتر باشد
توقعات آدم انگار هيچوقت تمامي ندارد
شايد آدم بودن آدمها به همين هميشه متوقع بودنمان است
........
گاهي بعد از سالها هم نميتواني ادعا كني دوستي را درست ميشناسي .
تا همين چند روز پيش فكر ميكردم مهدي را خوب ميشناسم اما تازگي غهميدم كه خيلي ساده تر از آن چيزيست كه هميشه فكر ميكردم. قبل از هر قرار بايد كلي بهش قوت قلب بدم و عين مربي هاي كشتي راهنمائي اش كنم . قيافه اش وقتي به حرفهام گوش ميده واقعا دوست داشتني يه . پريشب وقتي حرفهام تموم شد يه كم مبهوت نگاهم كرد و گفت : پياده تا شمال رفتن كه از اينكارا راحتتره !
......
اينهم قلنبگي عاطفي آخر داستان :
وقتي خوبي همه خوبند و همه ميخواهند با تو باشند اما همينكه تلخ ميشوي و دلت ميگيرد ميبيني كه ....

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

شايد زندگي هم مثل بازي باشد .
اگر زياد مرافب حركاتت باشي شايد آنچيزي كه در انتظارش هستي پيش نيايد . اما اگر قواعد بازيت را عوض كني جواب بدهد .
..........
امروز بالاخره با رئيس بزرگ صحبت كردم . از هفته آينده سه روز در هفته به شركت مي آيم .
كلي كار براي انجام دادن در روزهاي سوراخ دارم .
.............
هر وقت در خانه را باز ميكنم و اين دو نفر را كنار هم ميبينم حالم عوض ميشود .
حسادت نيست .
بيشتر دلتنگي براي روزهاي خوب گذشته است .
روزهائي كه سالياني ازآنها ميگذرد .
روزهاي خوب خنده و شيطنت و دوست داشته شدن
هر كس در زندگي چشمش به دنبال چيزي ميماند

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴

نميدانم چرا هر روز كه ميگذشت با اينكه حرف براي زدن زياد بود اما با خودم ميگفتم فردا خواهم نوشت .
در تمام اين روزها تنها سقوط هواپيما توانست زبانم را آنهم براي يك جمله باز كند .
دليل ننوشتنم را نميدانم . شايد خودم هم از تكرار اينجا نوشتن خسته شده ام و يا مثل خيلي از كارهاي ديگر زندگي از ترس عادت كردن به همان سرعت كه خو گرفته ام از آن فاصله ميگيرم .
دليل زياد مهم نيست . اصلا چرا دارم دليل مي آورم ؟ خودم هم نميدانم . اينكه هميشه دچار " خود توجيه كردن " بوده ام واقعيتي است كه ميپذيرم .
اتفاقات اين مدت هم مانند خيلي از روزهاي زندگي ساده بود .
به دفتر هميشگي برگشته ام . انگار من و اينجا با هم قراري ننوشته داريم .
سفر كوتاهم با همه كوتاهي اش خوب بود . مخصوصا كه چند روزي رو از دود خوردن مرخصي گرفته بودم . و اينبار با چشم خريدار محيط را بررسي كردم .
پولم را رئيس بزرگ گرفتم و الحق كه چه مزه اي داد .
مادرجان هر روز جلوي تلويزيون نشسته و براي كشته شدگان هواپيما اشك ريخته .
با مادر جان جنگ بزرگي كرديم . از آن جنگها كه فكر ميكردم تمام شده و ديگر اتفاق نخواهد افتاد . از آن جنگهائي كه تا دو روز بعدش گيج بودم .
دوستكم هم ظاهرا دارد مامان ميشود . باورش برايم سخت است . برايش خوشحالم .
دوست ديگرم كه قرار بود در انگلستان باشد ، سر از افغانستاد در آورده و الان كه برگشته ميگويد ميخواهد براي مدتي به آنجا برگردد.
تنهائي خوب هم همچنان ادامه دارد و بيشتر و بيشتر من و خودم با هم بحث داريم . بحثهائي كه گاهي به كتك كاري ميكشد اما در آخر همديگر را بغل ميكنيم و آشتي ميكنيم .
حسابي سر خودم را شلوغ كرده ام . هر روز كلاس دارم و اصلا نميدانم روزهايم چطور ميگذرند .
زندگي آرام و يكنواخت ميگذرد .
و اين خوب است .

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

94 نفر صحيح و سالم مردند .
به همين سادگي

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

روزها باز هم ميگذرند
ميدانم نگران بودن دردي دوا نميكند و براي همين انقدر سرخود را شلوغ كرده ام كه بقول معروف وقتي براي خاراندان سر هم نباشد چه برسد به نگراني . براي يكشنبه ها و پنجشنبه ها هم آشي پختم . نمكش بد نيست . اقلا پول درآوردن بهتر از مغز را در هاون اگرها و اما ها كوباندن است .
اين روزها بدجور تنهائي بهمان زور مي آورد اما بد هم نيست . يادگرفتني ها را ياد ميگيرم . خوب است . تنهائي هم خوب است .
در اينكه دلم ميخواست همه چيز مطابق ميلم باشد هم شكي نيست اما حالا كه در همه محاسبات در يك مثبت منفي اشتباه شده هم نبايد خيلي سخت گرفت . حداقلش اينست كه از اين به بعد يادمان ميماند زياد به محاسباتمان اعتماد نكنيم . اما خدائيش بي اعتمادي هم درديست .
تصميم گرفته ام صبح ها زودتر از خواب بيدار شوم و قبل از رفتن به سركار وقت بيشتري را با خودم بگذرانم . بايد دوباره با خود زيستنم را تمرين كنم . هرشب هم قبل از خواب كمي كتاب جدي بخوانم و براي خودم دعا كنم .
خلاصه اين روزها و شبها فقط منم و ترانه و خودم .

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

و زندگي ادامه دارد
راستش ميخواستم به خاطر چندتا اتفاقي كه افتاده زندگي رو تعطيل كنم. اينجا ننويسم ، شاگرد خصوصي ها رو تعطيل كنم و حتي براي ترم جديدكلاس نگيرم .خلاصه اينكه عين يه حيوون زخمي برم تو لانه ام و كز كنم يه گوشه و زخمهام رو بليسم به اميد اينكه خوب بشن . در اينكه دلم گرفته ،حالم بده و بداخلاقم شكي نيست . حق دارم . چون يه دفعه همه معادلات و توقعاتم بهم ريخت و لنگ در هوا معلقم .
اما ديشب به اين نتيجه رسيدم كه اينكار نه تنها مشكلي رو از من حل نميكنه بلكه باعث ميشه بيشتر فكر و خيال اذيت ام كنه .
وادادن تو زندگي شايد در كوتاه مدت مسكن خووبي باشه اما در بلند مدت عين خوره روح آدم رو داغون ميكنه .
خيلي چيزا سخت و تلخه . يادآوريشون اشك توي چشم آدم جمع ميكنه اما هميشه بايد يادم باشه كه زندگي ادامه داره .
چه من بخوام و چه نخوام هر ثانيه داره ميگذره . اگر زندگي پرروئه من از اون پرروترم .
و زندگي ادامه دارد ...

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

چهارشنبه ها را دوست دارم اما اين چهارشنبه روز خوبي نبود .
پدرجان زنگ زد براي عرض تبريك تولدم . كتفي كه شكسته بود كاملا خوب نشده . ظاهرا كتكي هم كه در شلوغي ولايت خورده واقعا اذيتش ميكند . ضربه اي كه به سرش خورده براي شنوائي اش مشكل ايجاد كرده . مثل هميشه وقتي گوشي را گذاشتم ناخودآگاه حالم بد بود .
بيماري برادر جان برگشته . بعد از يكسال . ظاهرا اينبار بايد براي مدتي خيلي طولاني دارو مصرف كند و يا شايد اصلا تا آخر عمر .
ديدن قيافه درهم خودش و مادر جان بيشتر حالم را ميگيرد تا اصل ماجرا . باز مادرجان تمام ديشب اشك ريخت .
وقتي از برادر جان جواب آزمايشش را گرفتم تا ببينم ، در دلم آرزو ميكردم كه ايكاش خواب باشد .
ديشب به راحتي ميتوانستم بالا بياورم !!!

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

تولدم مبارك
اولين سال دهه سي سالگي تمام شد
ديشب كه فكر ميكردم از خودم راضي بودم
كلي نوشتني داشتم اين چند روز اما يا وقت نداشتم يا حال نداشتم

اول همه بايد عرض كنم خدائي اش اين رئيس جمهور ما هم خيلي خداست . دقيقا همون داستان دخو و كله گاو و كوزه در تمام امور مملكتي به شكل كاملا واضح ميتوان ديد . هر روز كه اخبار جديد رو ميشنوم بيشتر خنده ام ميگيرد . الحق كه آقاي رئيس جمهور (م. ش. نگ) * چه حالي دارد به كليه اصول و مباني ديپلماتيك ايران و جهان ميدهد . اصلا سياستمداران بروند جلو بوق بزنند.
اين هم خيلي بامزه است
* م.ش.نگ = منتخب شوراي نگهبان ( يك وقت خداي ناكرده فكرهاي بد نكنيد ) ( اين را از همان مقاله دزديدم )

......
هفته پيش از شركتي كه براي مصاحبه رفته بودم و كلي هم ازش خوشمان آمده بود تماس گرفتند براي مصاحبه دوم . اول خواستم نروم چون قرار ماندگاريم را در همينجا گذاشته بودم . اما با خودم گفتم بدك نيست ببينم چند مرده حلاجم . راستش يه جور تست خودشناسي بود . قرار را براي چهارشنبه گذاشتم . كل مصاحبه و تست 5 دقيقه طول كشيد و درجا گفتند كه از 10 روز ديگر مشغول شوم . حس خوبي بود يك جور اعتماد به نفس مجدد .
امروز با همان شركت تماس گرفتم و بهانه آوردم كه جاي ديگري برام كار پيدا شده . نيم ساعت بعد مديرعامل (كسي كه مصاحبه دوم رو با من داشت ) زنگ زد و علت را پرسيد . بنده خدا فكر ميكرد علت حقوق است . در نهايت اينكه گفت اگر به هر دليلي نتونستم در جاي جديد ماندگار شم ميتوانم روي كار در همان جا حساب كنم .
حقيقتا اينكه كلي حس خودخواهي و خودبزرگ بيني ناني كوچولو با اين داستان ارضا شد .
....
سه شنبه شب با يك عده از دوستان كه سرشان هميشه براي بحث درد ميكند نشسته بوديم . همه به شدت غرق در بحث خودشناسي و راههاي آن بودند و من هم عين بچه هاي خوب داشتم به حرفهاي ديگران گوش ميدادم و ياد زمانهائي افتاده بودم كه اگر جائي بحث بود آرام نشستنم جزء محالات بود .
از بين تمام حرفهائي كه زده شد بيشتر از همه يه جمله در ذهنم نشست و هر چه بيشتر فكر ميكنم بيشتر ميبينم درست است .
اينكه "هر وقت ما انگشت اتهام رو به سمت ديگران ميگيريم سه تا انگشت به سمت خودمان است."
خيلي وقتها هست كه ما براي اينكه مسئوليت عمل خودمان را نپذيريم انگشتت اتهام رو به سمت آدمهاي ديگه ميگيريم . پدر ، مادر ، دوست ، معلم، همكار ، جامعه و خلاصه هزار آدم و اتفاقي كه به يادمان بيايد .
اما بيشتر وقتها اشكال از خود ما و نحوه عملكرد ماست . خيلي وقتها حتي زماني كه ميدانيم انتخابمان درست نيست باز هم كار خودمان را ميكنيم و در آخر متهمي برايش دست و پا ميكنيم .
....
بي تفاوتي اسلحه ايست كه اين چند سال اخير خودم را با آن تجهييز كردم . بي تفاوتي در روياروئي با مسائلي كه نه تنها برايم مهم هستند بلكه "خيلي" مهم هستند . خيلي وقتها براي اينكه ديگران نفهمند كجايم درد گرفته و اصلا موضوع برام مهم هست يا نه ، خودم را ميزنم به بيخيالي . (خدا پدر مادر علي چپ را بيامرزد كه كوچه اش خيلي وقتها به دادم رسيده )
بيخيالي آرامم ميكند . حتي خودم هم باورم ميشود كه " خيالي نيست " اما زمان كه ميگذزد همان خيال آرام آرام مثل موريانه مغزم را ميخورد تا باز خيالي ديگر از جائي ديگر ايجاد شود و من باز بيخيال شوم و باز ...
و اين داستان ادامه دارد ....

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

مديرعامل بسيجي از اينجا رفت و رئيس بزرگ هم اعلام كرد كه تنعا بخاطر" احترام" به عقيده من با استعفايم موافقت كرده وگرنه موافقت نميكرده و خلاصه با در آخر داستان من فعلا سرجاي خودم ماندم .
ظاهرا كه همه چيز خوب است اما خوب ميدانم افكارم هنوز دچار طوفاني به مراتب قويتر از كاترينا، ويلما و ملينا و ... است .
راستش اينست كه خوب ميدانم كجاي زندگي ام سوراخ است اما كاري هم نميتوانم برايش بكنم . يك عمر زحمت كشيديم تا بتوانيم بفهميم كجاي زندگي سوراخ است ، حالا هم كه فهميده ايم هركاري ميكنيم سوراخ سرجايش مانده . خدائي اينكه گاهي با خودم ميگويم كاش اقلا نميدانستيم كجايش سوراخ است كه كمتر دلمان بسوزد .

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

فكر ميكردم اين را به خودم بدهكارم
اينكه حرفهايم را بزنم .
دروغ نميگويم !
خيلي اميدوار بودم كه هنوز جائي مانده باشد .
اما الان ميدانم كه نيست
كاش آدمها همانوقت كه بايد، قدر بدانند .
هميشه از خودم راضي بودم . از اينكه هر كاري را كه دلم خواسته كرده ام
و براي اينكه هر وقت به گذشته نگاه ميكردم چيزي براي حسرت خوردن نبود .
اما اينبار وقتي نگاه ميكنم ميبينم كه تنها يك نقطه است كه جاي "ايكاش" دارد .
سعي كردم اين "ايكاش " را نيز پاك كنم اما نشد .
اما يك چيز خوب در تمام اين داستان هست :
اينكه ديگر به خودم مديون نيستم . هر انچه كه ميخواستم را گفتم .
..........
وقتي با حال خراب يكي از دوستان براي رفتن به مراسم حليم پختن دعوتم كرد شايد نميدانستم دارد چه لطف بزرگي ميكند .
با حال بدي كه داشتم ميخواستم نروم .
عين آدمي كه در يك مسابقه مشت زني همه راند ها را مشت خورده باشد گيج بودم .
تمام مدت را اشك ريخته بودم و خلاصه حال بدي بود
به كرج كه رسيديم اما انگار تمام حال بدم رفت . نميدانم تاثير ديدن دوستاني بود كه مدتها نديده بودمشان و يا وجود آن همه آدم بود كه همه بدور از همه معادلات و محاسبات آنجا بودند.
شب عجيبي بود . نميدانم چرا اما واقعا فكر ميكردم اگر با تمام وجودم نيت كنم حتما هرآنچيزي كه ميخواهم برايم به وجود مي آيد .
شب كه براي استراحت به خانه دوستانمام برگشتيم كلي حرف زديم و حرف شنيديم . انگار آن شب بايد قسمتي از تجربه من ميبود براي كامل شدن با اتفاقي كه افتاده بود .
من هميشه باور داشته ام كه ارتباطاتي كه ما با آدمها برقرار ميكنيم اتفاقي نيست . براي من مخصوصا همه روابطم معناي خاصي دارد . اينكه آدمها در زمانهاي مختلف سر راه هم قرار ميگيرند عجيب است . شايد هيچوقت فكرش را نميكردم در يكي از بدترين شبهايم دوستاني در كرج داشته باشم كه تنها كساني باشند كه آرامم كنند .
..........
آدمهاي زيادي در زندگيمان مي آيند و ميروند اين روزها به خيلي از رفتنهائي كه آدمهاي زندگي ام داشته اند فكر ميكنم . از پدرم تا آدمهائي كه حتي ديگر نامشان را به ياد ندارم . براي خيلي از اين رفتنها دلتنگ شدم از خيلي از رفتنها خوشحال شدم براي بعضي ها اشك ريختم براي بعضي ها شادي كردم خيلي ها را فراموش كردم و براي تعداد معدودي هنوز دلتنگم الان كه فكر ميكنم ميبينم هر آدمي با آمدن و رفتن اش چيزي برايم بجا گذاشته است انگار كه هر يك براي دادن درسي به زندگي ام وارد شده اند بعضي از آدمها ، اما ، درسشان بسيار بزرگ بود . انقدر كه در جائي زندگي ام را تغيير داده اند نمي دانم اين خوب است يا بد اما گاهي بعضي آدمها كه مي آيند ، تنهائي يادم ميرود اين آدمها كه به زندگي ام نزديك ميشوند ، باورشان ميكنم با اينكه ميدانم روزي ميرود
خوب ميدانم كه يكبار ديگر دوستي دارد ميرود

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

شايد بهترين چيز در بدترين شرايط روحي تلفن يه دوست باشه ازبلاد كفر كه حالت رو بپرسه و ببينه كه هنوز زنده اي يا نه .

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

هنوز هم روز تولدم برايم هيجان انگيز است ، اما تولد كودكي دنياي ديگريست انگار كه آن روز فقط و فقط روز توست و انگار در اين دنيا هيچكس جز تو مهم نيست . هر وقت تولد يكي از بچه هاي دوستان يا فاميل است و من را دعوت ميكنند تمام آن ذوق كودكانه بيدار ميشود . پنجشنبه تولد نازمهر بود . حالم با آنچه كه تمام هفته در ذهنم برايش نقشه كشيدم فرق داشت اما خدا زكرياي رازي را بيامرزد كه چه خوب دائي براي ما كشف كرد . آنشب از نوادر دفعاتي بود كه يك گوشه نشستم و نگاه كردم و شايد اولين بار در تمام زندگي ام بود كه با حسرت آرزو كردم كه بار ديگر 14 ساله باشم .

هر روز كه ميگذرد بجاي اينكه بهتر شوم بدتر ميشوم . الان از آن زمانهائي است كه همه چيز در زندگي ام قاطي شده و بهم ريخته . انگار كه دارم يك خواب بد ميبينم . كاش زودتر از اين خواب بد بيدار شوم .

آهاي Teddy
آدرس ايميلي كه دادي كار نميكنه

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

كاش اين ماه كه هر روزش بدتر از روز قبل است زود زود تمام شود . كاش كه اين روزهاي بد زود زود بگذرد. سرم به اندازه همه دنيا پر از فكر و خيال است . كاش زودتر قرص عمل كند و خوابم ببرد . كاش ميتوانستم به ازاي هر روز از عمرم يكبار سرم را به ديوار كنار تخت بكوبم تا در اين مغز پوك فرو برود تمام آن چيزهائي كه نميخواهم باور كنم . تنها چيزي كه اين روزها آرامم ميكند خرس كوچولوي قهوي اي ام است كه بي ترس در آغوشش ميگيرم و بي نگراني برايش اشك ميريزم . حالم بد است خيلي بد. از همه چيز و همه كس گله دارم يا بقول آن آهنگي كه نميدانم خواننده اش كيست " من از دست خدا هم گله دارم " .
اي كاش اين ماه زودتر تمام شود
و اي كاش اينبار ياد بگيرم و يادم بماند كه تنهايم

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

هفته عجيبي بود و به سرعت گذشت و توش اتفاقاتي افتاد كه خيلي هاش تجربه اول زندگي ام بود .
حال خيلي خراب روز جمعه بود كه سيستم تصفيه مايعات بدنم !!! كاملا بهم ريخته بود و بنده جلوي دست به آب بست نشسته بودم و البته از اون جالبتر جواب آزمايشي بود كه آزمايشگاه محترم داد دستم و همه رو نصف العمر كرد چون ظاهرا وجود چيزهائي رو راپورت داده بود كه خيلي خيلي بد هستند .
دعوا با يكي از افراد شركت كه نقطه عطف اتفاقات بود . كسي كه تا 6 ماه پيش زير دست اينجانبه بود و هميشه هم گند مبسوطي به كارها ميزد و من هم هميشه داد و ناله ام از دستش به هوا بود و ضمنا بعد از كانديداتوري جناب رياست جمهور منتخب جزء تبليغاتچي هاي پر و پا قرص ايشون بود و دلش رو براي پست پادري كاخ رياست جمهوري صابون زده بود . اين موجود 3-4 هفته پيش بعد از مايوس شدن از برادرخواندگي با رئيس جمهور منتخب به شركت برگشت و از اونجا كه دوست قديمي رئيس بود يك شبه شد مديرعامل يكي از شركتهاي تابعه . ظاهرا جو مديريتي ببببببد ايشون رو گرفته بوده و طي اين دو هفته حال خيلي از خانمهاي شركت را در قوطي كرده بود . دوشنبه قرعه به نام من ديوانه فتاد و البته چه قرعه اي و چه فالي و چه حالي كه در نهايت بصورت تعامل برادران بسيجي درآمد و كار بالا گرفت . و من هم رگ كردي ام زد بالا و شهر رو بهم ريختم . در پي اين جنگ ساير مال باختگان و حال باختگان هم به صدا درآمدند و نهايت من هر دوپاي خود را در يك كفش كردم كه اينجا يا جاي من است يا جاي ايشان .
با رئيس بزرگ كلي حرف زديم و اون هم به سبك هميشه سعي كرد مغلطه و سفسطه كنه، كه نذاشتم . و در نهايت قرار شد تا هفته آينده تصميم بگيره . اما در آخرين لحظات ديدم كه اي دل غافل اون هم با همه ظاهر حس نيت مندش ميخواد اين وسطه از آب گل آلود ماهي بگيره و كلي از ما كولي اضافه بگيره .
با خودم خيلي فكر كردم كه كار درست چيه . به اين نتيجه رسيدم كه استعفا بهترين راه حله . اين كچلك رو من خوب ميشناسم . ميخواست به اسم من از شر اون يارو خلاص بشه ( از بقيه همكارا شنيدم كه از همون هفته اول فهميده چه گندي زده منتها چون رفيقش بوده نميتونسته هيچي بگه ) و تا هميشه منت اش رو سر من بذاره . و در نهايت امروز از شركتي كه 7 سال توش بودم استغفا دادم !!!!!!!!!!!
در كنار همه اينا پنجشنبه هم رفتم دكتر و اون تا جواب آزمايشها رو ديد با تعجب بهم نگاه كرد گفت : تو حالت خوبه ؟ من هم هر چي فكر كردم ديدم جائي ام درد نميكنه و گفتم : بببببله . دكتر كلي معاينه ام كرد و بعد يه سري آزمايش و سونوگرافي از كبد و كليه و خلاصه امعاء و احشا ما داد كه بصورت اورژانس انجام بدم " چون ممكنه مسئله خاصي باشه " كه من با كمال وقاحت اين اورژانس رو تا امروز به تعويق اداختم و امروز كه كلي خون دادم و از دل و روده ام عكس گرفتم ظاهرا كاشف به عمل اومد كه آزمايشگاه قبلي تو يه مثبت – منفي اشتباه كرده بوده و اينجانبه هنوز عمرم به دنياست .
قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش رسيد يا نرسيد به خودش مربوطه

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

درست يك ماه ديگه 31 سالگي هم تموم ميشه . حس خوبي دارم از اينكه دهه سوم زندگي ام رو شروع كردم . حس ميكنم در يكسال گذشته خيلي بازتر و روشن تر چيزها رو ديدم و درك كردم و الان كه از بيرون خودم رو ميبينم فكر ميكنم خوب و درست زندگي كردم و ميتونم بگم تقريبا تو هر مرحله اون چيزي كه لازمه اون سن بوده رو درست مزمزه كردم . هيچوقت سعي نكردم بزرگتر از سنم زندگي كنم و فكر ميكنم اين همون نكته ايه كه بهم كمك كرده تا هر وقت به عقب نگاه ميكنم از خودم و زندگي ام راضي ام هرچند كه من هم مثل خيلي از آدمها خيلي كارا ميخواستم بكنم كه يا از سر تنبلي يا از روي بدشانسي انجام نشده . اما مهم چيزايي كه اتفاق افتاده ، تجربه شده و يادشون برام هميشه ميمونه .
حس خيلي خوبي دارم نسبت به اين روزا .

پنجشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۴

مهر امسال حال و هواي مهر هر سال رو ندارم .الان چند سالي هست كه با هر مهر خاطره روز اول مدرسه كمرنگتر و كمرنگتر ميشه . شايد اگر امسال وجود مادر خانومي نبود كه هر سال براي اول مهر آماده ميشه شايد اصلا نزديك شدنش رو هم احساس نميكردم . تكرار اينكه من تو مدرسه شرور بودم و هميشه سردسته گروه بدها بودم براي خودم هم نخ نما شده .اما احساس خوبي كه نسبت به ميز و صندلي و روپوش هميشه پاره ام داشتم شايد 99% بخاطر همين فرصت ديوونه بازي در آوردنهائي بود . تو دانشگاه هيچوقت اين احساس خوب شيطنت تكرار نشد . احساس ميكنم اشكال عمده از من بود كه هيچوقت نتونستم با دانشگاه ارتباط برقرار كنم . تو سالهاي دانشگاه تمام فكر و توانم در راه پيچوندن كلاسا صرف ميشد . و البته هم بسيار در اين راه موفق بودم .
........
تو شركت همه چي به روال عادي ميگذره . به جز اينكه با انتقال واحد حسابداري به طبقه ما كلي سر و صدا بيشتر شده و من هم كه اصلا از اين اتفاق راضي نيستم بهانه خوبي پيدا كردم كه در اتاق رو ببندم و خودم رو از جامعه بشري بيرون هر چه بيشتر دور نگهدارم.
يه جورائي حس ميكنم اينجوري بهتره .
......
خيلي وقته كه ميخوام با خودم بشينم و درست حسابي سنگهام رو وا بكنم اما هر دفعه يه جوري خودم رو ميپيچونم . خيلي از اشكالات خودم رو ميدونم . ميدونم كجاها اشتباه ميرم كجاها كارم درست نيست . حتي خيلي جاها راه درست رو ميدونم و براي ديگران هم تجويز ميكنم ، اما داستان كه به خودم ميرسه باز ميزنم تو باقالي ها و همچنان به حركت زيگزاگي خودم ادامه ميدم و خيلي وقتها سر از يه جائي در ميارم كه حتي خيلي عقب تر از نقطه شروعم هست . اين روشي كه پيش گرفتم شايد ظاهرا ضرري نداشته باشه اما ميدونم در بلند مدت به شدت من رو به عقب بر ميگردونه .
اينهم از اون دسته موارديه كه ميدونم دارم اشتباه ميرم اما كاري در موردش نميكنم . يكي ميگفت ما بايد آگاهانه انتخاب كنيم . اشكال كار اينه كه من آگاهم و ميدونم بايد چي رو انتخاب كنم اما "انتخابم نميايه" !!!
.............
كامپيوترم مرض جديد گرفته . يه چيزي تو مايه هاي آنفولانزاي مرغي
يه دفعه صفحه اي كه دارم توش كار ميكنم غير فعال ميشه .
مثل همين الان ....
دارم تايپ ميكنم اما از يه جا به بعد هيچ اتفاقي نمي افته و من بايد دوباره صفحه ام رو فعال كنم
...........
روز سه شنبه همش خواب بودم
نه چون كه خوابم ميومد
چون خوابش رو ديده بودم
تمام روز خوابيدم شايد دوباره خوابش رو ببينم !!!!
ديشب هم خوابش رو ديدم
دلم ميخواد بجاي خواب خودش رو ببينم

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

گاهي زندگي براي من خييلي كند و خيلي سريع ميگذره . الان از اون دورانه .شنبه هفته پيش به اندازه يكماه دور به نظرم مياد و از طرفي هم انگار همين ديروز بود كه تابستون شروع شد و كلي مامان از شروع شدن تعطيلاتش خوشحال بود . علت اين كندي سريع يا سرعت كند نميدونم چيه !
در يك هفته گذشته يه تصميم گرفتم . يه تصميم كه مثل خيلي از تصميم هام غير منطقي و نامتعارفه . براش كلي ذوق دارم و ميدونم نياز به برنامه ريزي درست داره . البته بي گدار به آب زدن هم براي خودش عالمي است .
ديشب به لطف يك عده آدم و اتفاقات رفتم و يه تئاتر ديدم . ظاهرا قرار خيلي پيچيده تر از اين حرفها بوده و من از طريق يه نفر كه خودش يكي ديگه براش بليط گرفته بود ، برام بليط گرفته شده بود و چون يه عده يه جا براي تولد يكي جمع شده بودن و بعدش ميخواستن برن تئاتر ، من هم به تولدي كه كسي من رو نميشناخت رفتم و البته عين بچه هاي خوب يه گوشه نشستم و شربتم رو خوردم تا من رو ببرن تئاتر . خلاصه داستان يه چيزي تو مايه هاي " دوست داري با دوست من كه دوست داره با دوست تو دوست بشه بري تئاتر؟!" بود . و البته الحق دست برنامه ريز و گيرنده بليط (كه من نميشناختم و هنوز هم نميشناسم ) كه براي اون همه آدم بليط گرفته بود وهمه رو جمع كرده بود درد نكنه . و البته من كه مدتها بود از جامعه فرهنگي هنري مملكت عزيز دور بودم حظي مبسوط بردم از تماشاي تئاتر و البته دست دوست عزيزمان به شدت ندرده كه از سه هفته پيش از اين بنده سئوال كرده بود كه آيا رفتني هستم و يا نه . خلاصه جميع خلايق و حوادث دست به دست هم دادند تا ما تئاتر " همسايه ها " رو ببينيم . خدايشان از بلاجات محفوظ شان بدارد. درنهايت تئاتر قشنگي بود و يه جورائي دوستش ميداشتم .

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

واقعيت اينكه اونقدرها كه فكر ميكردم بهم خوش نگذشت .
و البته ياد گرفتم كه هيچوقت ديگه مسئوليت هيچكس رو بعهده نگيرم
آدماي مختلف سلايق مختلف دارن و هماهنگ كردنشون هم خيلي سخته .
جالب هم اينه كه همه كس همه چيز رو از چشم تو ميبينن
مطمئنا هرگز دوباره يه عده رو دنبال خودم راه نميندازم
....
بعد از يه هفته دوري از قيافه هاي درهم و نگاههاي وقيح و آدمهائي كه انگار ارث پدرشون رو طلب دارن در بدو ورود به مملكت اسلامي مورد تفقد برادران هموطن قرار گرفتيم .
واقعا كه آدم گاهي از هويت خودش بيزار ميشه

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

ديشب كه از كلاس اومدم بيرون هرچي فكر كردم چيكار كنم كه مجبور نشم زود برم خوونه و به مراسم مهمون بازي خونه ديرتر برسم به نتيجه اي نرسيدم .
اول گفتم برم تجريش. اما تصور اونهمه آدم اونجا و برادران مسلمي كه هر وقت از كنارت ميگذرن كلامي محبت آميز نثارت ميكنن اين تصميمم رو در نطفه خفه كرد .
بعد با خودم گفتم برم كافي شاپي كه پاتق هميشگي است و بشينم و برگه هام رو تصحيح كنم ، اما ديدم حوصله اون رو هم ندارم .
وخلاصه با تمام اشتياقي كه براي دير رسيدن به خوونه داشتم بالاخره مثل بچه آدم شروع به حركت به سمت خوونه كردم .
و توطئه دير رسيدن هم بي سرانجام ماند .
....
مهمانان عزيز ديشب كه شامل دوفقره از دخت هاي عموي بنده به همراه فرزندانشان بودند كلي راجع به شلوغي هاي ولايت حرف زدند . از اينكه چه جوري شروع شده و به كجاها كشيده .
از اينكه تيراندازي ها اصلا هم هوائي نبوده و به سمت مردم بوده .
از اينكه جلوي چشماي پسر يكشون صاف تير زدن به وسط پيشوني يه پسر 14-15 ساله .
از اينكه نيروهاي ويژه اي كه براي مقابله آورده بودن هيچكدوم فارسي بلد نبودن و معلوم نبوده از كدوم جهنمي اومده بودن .
اينكه زن و مرد و پير و جوون براشون فرقي نداشته و همه رو با باتوم زدن و حتي بچه 10 ساله رو بازداشت كردن
از اينكه هيچ خونواده اي جرائت نداشته زخمي هاش رو ببره بيمارستان و يا درمانگاه و حتي تا يك هفته بعد از سركوب تمام ماشينهاي ورودي و خروجي به شهر رو بازرسي ميكردن كه مبادا زخمي ها براي مداوا به شهرهاي ديگه برده بشن .
از اينكه هنوز خيلي از مادرها از جوونها و نوجوونهاشون خبر ندارن .
تمام ديشب تا صبح كابوس ديدم ...

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

باز هم رفتني شدم
بار ديگر شهري كه دوست ميدارم
يا به عبارت ديگه "كشوري " كه دوست ميدارم .
ديروز با اپسونك رفتيم و بليط و ويزاها رو گرفتيم .
وقتي مدارك رو گرفتم تازه باور كردم رفتني هستم .
اينبار با هميشه فرق داره اما خيلي اميدوارم خوش بگذره .
...........
صبح به حال مرگ از خواب پاشدم .
از اون روزهائي بود كه حاضر نبودم حتي يك ثانيه از خواب رو از دست بدم .
وقتي رسيدم شركت در اتاق رو بستم و كمي چرت زدم تا مخم دوباره كار بيفته
خدا كنه مدرسه ها زودتر باز بشن تا مادر خانومي دست از اين مهموني بازيش برداره .
اونهم از اون مدل مهموني هاي فاميل كشداررررررررر
امشب هم كلي برامون مهمون دعوت كرده
خدا به خير بگذرونه
من كه امشب به شدت مستعد پيچوندن اين مراسم مهمون بازي مزخرف هستم
.........
زياد نميبينمشون
ديشب ديدمشون
آخرين باري كه ديده بودمشون دوسال پيش بود
اما هربار كه ميبينمشون نميتونم ازشون چشم بردارم
زيبائي رابطشون آدم رو به زندگي اميدوار ميكنه
دقيقا انگار يك روح هستن در دو بدن
هيچكدوم بدون اون يكي آروم نميگيره
حتما بايد كنار هم بشينن
حتما بايد كنار هم غذا بخورن
روزي كه پسرشون مرد ، كنار هم نشسته بودن و هر كدوم اون يكي رو دلداري ميداد
با همه سفيدي موهاشون ميشه ديد كه دلشون چقدر براي هم تازه و جوونه
عمو و زن عموي مادرم تنها زوجي هستن كه گذشت سالها نتونسته رابطشون رو يكنواخت كنه .
ديشب وقتي عموجان كه به سختي راه ميره از رو صندلي نشستن خسته شد و چند تا بالش براش آوردن تا همونجا دراز بكشه ديدم دقيقا رفت زير پاي زنش و بالش رو گذاشت و دراز كشيد . هر از گاهي هم خيلي آروم بدون اينكه كسي رو متوجه كنه دستي به پاي زنش ميكشيد .
ديدنشون هميشه حس خوبي داره
آرزو ميكنم براي خودم و براي همه ، اونقدر خوش شانس باشيم كه در كنار كسي دوسش داريم و دوستمون داره پير بشيم و سالهاي پيري رو آروم بگذرونيم.

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

ديشب شب خوبي بود . در كنار دوستان قديمي و همسفران هفته آينده كلي گفتيم و خنديديم و جيغ زديم و رقصيديم و ديوونه بازي در آورديم . بعد از روزاي خسته كننده و پركار شركت كمي شيطنت كلي حالم رو خوب كرد .
با برادر جان رفتيم و تو راه كلي حرف زديم . معمولا تنها وقتائي كه من و برادر جان مثل دوتا آدم بزرگ حسابي حرف ميزنيم وقتهائيه كه دوتائي تو راه جائي هستيم . اكثر وقتا حضور مقام معظم ماماني باعث بروز روحيه شرور كودكانه مون ميشه .
...........
و دلتنگي من برايش همچنان ادامه دارد ...

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

آي ي ي ي شهريار قلب من
نميدونم من رو يادت مياد يا نه
اما من هنوزم خيلي وقتا دلم برات تنگ ميشه
وقتائي كه تنهام و حسابي تنهائي بهم زور مياره
يا وقتائي كه دلم ميخواد هوارتا خودم رو براي يكي لوس كنم و اونم نازم رو بكشه
يا وقتائي كه دلم ميخواد يكي رو خيلي لوس كنم
هنوزم خيلي وقتا دلم برات تنگ ميشه

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

بزرگ نشدم
اين خيلي خوبه كه بري شهر بازي و سوار بازيهاش بشي و هنوز بتوني از ته دل جيغ بزني و بعدش با دست كثيف غدا بخوري و بعد بستني بخوري و وقتي كه بارون گرفت زير بارون كلي تا ماشين مسابقه لي لي بدوي .
بازم خيلي خوبه كه تو مهموني از اولش برقصي و شلوغ كني و دزدكي مشروب بخوري و دزدكي سيگار بكشي و بعد گيج گيج خوران بياي و كفشات رو بندازي يه گوشه و با يه دختر 10 ساله با DJ Aligator ترقص كني و هي از زير چشم مامان و خاله جان رو بپاي تا نبيننت .
و بازم خوبتر تر است وقتي شب خسته از كلاس بياي و صاف با دست و روي نشسته بري يه بسته چس فيل درست كني و بري تو رختخواب و كارتن راپانزل و روبوتس رو يكي پس از ديگري ببيني و همونجا با كاسه چس فيل خوابت ببره .
........................
موسسه قبلي رو بيشتر دوست داشتم
شايد چون جنس آدمهاش بيشتر شبيه خودم بود
اينجا يه جورائي با رو حيه ام جور در نمياد
آدمهاش يه جورين
فكر نكنم ترم ديگه كلاس بگيرم
.......
هيچي بهتر و مسكن تر از يه اشك سير بي دليل نيست كه موقع كار كردن همينجوري بچكه و تو هم هيچ سعي اي در مورد قايم كردن و بند آوردنش نكني .
بعدش يه حس خوب و لذيذ كرختي مياد سراغت .
عين آدمي كه كلي مخدر استفاده كرده باشه و در نشئه بعدش غوطه ور بشه .
.....................
امروز همه تو شركت داشتن در مورد اعضاي كابينه اعلام شده به مجلس حرف ميزدن
من ، اما ، فقط و فقط به فكر كارم بودم
حس خوبي بود اين بيخيالي.
..........
من بالاخره اين جناب دكتر رو با دستان خودم به گور خواهم سپرد .
من خودم هم باورم نميشه كه ميتونم از يه نفر تا اين اندازه متنفر باشم .

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

خاتمي رفت و من هنوز بهت زده ام . تا لحظه مراسم تحليف هم نميخواستم باور كنم چه بلائي به سرمون اومده . به خودم ميگفتم هنوز اميدي هست يا اينكه شايد خواب ميبينم .خيلي از كساني كه راي ندادن الان يه جورائي پشيمونن. هنوز چند روز بيشتر از رياست جمهوري نميگدره كه سر و كله برادران محترم بسيج پيدا شده . تو خيابونا با موتور ،جلوي پاساژها ،آخر شبها تو خيابونها ،درست مثل همون سالها . باورم نميشه كه اينهمه به عقب برگشتيم ! به زماني كه هرجا يكي از اين برادران غيور بودن رعب و وحشت موج ميزد . و الان اينا خشمگين تر و گرسنه تر تو خيابونها رها شدن . 8 سال منزوي بودن احتمالا به شدت اونها رو براي انتقام گيري از مردم تشنه تر كرده .
روزهاي بعد از اعلام نتيجه انتخابات هر بار كه خاتمي با مردم حرف ميزد از خودم ميپرسيدم ، چطور ميتونه با مردمي كه به اين راحتي همه زحماتش رو ناديده گرفتن و چنين مفتضحانه از غم نان آزادي روحشون رو فروختن حرف بزنه . 8 سال ساخت و اميد داشت كه شايد مردم بفهمند و الحق كه ما چه مردم قدرشناس و قدرداني هستيم .
چه برسرمون اومد ؟
خاتمي رفت و من در تمام مدت برنامه خداحافظي اش اشك ريختم .
...........
ولايتمان بدجوري شلوغ و پلوغ شده
نميدونم خوشحال باشم از اينكه هنوز كردها غيرتي به تن دارن كه گاه گداري لرزه اي به تن حكومت بندازن يا اينكه ناراحت باشم از جوونهائي كه طبق اخبار دارن هر روز كشته و زخمي و دستگير ميشن . جوونهايي كه در يكي از پر نعمت ترين مناطق ايران در محروميت كامل نگهداشته شدن .
..........
خيلي از سايتها بسته شدن
خيلي از سايتهائي كه هرچي فكر ميكنم علت بسته شدنشون رو نميفهمم . سايتهائي كه نه سكسي هستند نه سياسي و نه حتي خبري . چند سايت توريستي كه من به شدت مشتريشون بودم جزو اين سايتهاي بسته شده اند . كاش يكي از اين مزدوران فيلترينگ دولتي رو پيدا ميكردم و ازش ميپرسيدم مثلا سايت توريستي چه چيز بد و مستهجني داشته كه بسته شده !!!
...........
هوا خيلي خيلي گرمه اين روزا . اونقدر گرمه كه گاهي احساس ميكنم نفسم بالا نمياد . تو اين هواي گرم خيلي وقتا با آژانس مجبورم اينور و اونور برم .خيلي از ماشينهاي آژانس هم پرايد هستند . نكته جالب اينه كه تو اين گرما اين ماشينهائي هم كه كولر دارن حاضر نيستن كولرشون رو روشن كنن و هم خودشون و هم من مسافر شر شر عرق ميريزيم . گاهي دلم ميخواد ازشون علت اينكارشون رو بپرسم !

و زندگي همچنان ادامه دارد ....

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴

برادر جان بالاخره كامپيوتر خوونه رو راه انداخت.
دست اش درد نكنه !حالا گاهي كه دلتنگي امان ميبره ميشه از همين جا هم كلامي خوند يا نوشت :)

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

تازه بعد از سه – چهار جلسه به شاگردها عادت كرده بودم و تو كلاس جا افتاده بودم كه ديروز دوست عزيز خبر از تغيير كلاس داد .
ظاهرا يكي از كلاسها به شدت با معلم گرامي شون دچار مشكل شدن و قرار شده كلاسهاي من و ايشون عوض بشه . راستش نه تنها ناراحت نشدم بلكه يه جورائي هم خوشحال شدم . اصولا من تو كلاسهاي شيطون بيشتر قدرت مانور دارم تا كلاسهائي كه همه خيلي مودب تشريف دارن .
…………….
خاله جان اومدنش رو با ما كنسل كرد . خيلي دلم ميخواست بياد اما از طرفي هم مطمئن بودم با اخلاقهاي سختي كه داره اونجا امكان قاط زدگي من به شدت بالا ميرفت . وقتي داشت علت نيومدنش رو ميگفت واقعا نميدونم انتظار داشت من چي بهش بگم . يك جمله درميون بهم ميگفت توقع داره كه من شرايطش رو درك كنم اما واقعيت اش اينه كه من حتي توي خواب هم نميبينم كه روزي بتونم حرفهاش رو درك كنم . وابستگي بيمارگونه اش و تاثيراتي كه روي ذهن و جسم اش گذاشته من رو هر روز بيشتر و بيشتر اذيت ميكنه .
...............
اصلا مگه اشكالي داره ؟! من از ابتذال اين دوتا بچه قرطي خيلي خوشم مياد و كلي با آهنگهاشون حال ميكنم . چرا هرجا من ميگم از كامران و هومن خوشم مياد همه همچين من رو نگاه ميكنن كه انگار چي گفتم . البته بماند كه گاهي خود همين آدمها رو در حين گوش دادن به مبتذليات ديگر مبتذلان دستگير كردم . اما به جان عزيز خودشان ، گوش كردن به كامران و هومن و اندي اصلا كار بدي نيست .
.................
ميدونم اونقدر حرف نميزنم تا از دست بره
خودم رو خوب ميشناسم

شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴

هري پاترمان تمام شد
غمبرك زده ايم ناراحتيم
اين خانم رولينك هم ايندفعه بد حالمان را گرفت

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

همه ميگفتن اين جلد هري پاتر كلي بد آموزي داره و من باور نميكردم
استغفرا...
يعني چي كه خانواده ويزلي اينجوري زدن سيم آخر
آخه يكي نيست بگه از مردم نميترسين از خدا بترسين
خدا رو شكر كه در مملكت اسلامي ما زير سايه آقا هيچكدوم از بي ناموسي ها نميشه
فكر كنم براي رفع اين مسئله مهم در مدرسه شون بايد چند تا از اين برادرها و خواهران بسيجي مومن و متعهد رو بفرستيم اونجا اين ره گم كرده هاي از خدا بي خبر رو به راه راست هدايت كنند .
و من ا.. توفيق

( الان به دوست جون ميگفتم:" فرض كن رئيس جمهور منتخب عزيزمون با اون هيبت بره هاگوارتز براي ارشاد اين طفلان از خدا بيخبر ")
(چه حالي ميده اگر در همون موقع يه نفرين Inferi روش اجرا كنن . من كه خودم دست لرد سياه رو خواهم بوسيد .)

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

آخرش نتونستم جلوي خودم رو بگيرم
خيلي بده كه آدم نتونه به نفس اماره خودش غلبه كنه
ديروز بالاخره كار خودم رو كردم
تمام اين مدت با خودم جنگيده بودم كه اينكار رو نكنم
اما نشد
لحظه اي كه وارد شدم حتي نگاهش نكردم كه وسوسه شم
حتي به روي خودم نياوردم كه ميدونم اونجاس
اما دقيقا لحظه آخر كه داشتم پول نوارهام رو ميدادم بدون اراده گفتم :
جلد 6 هري پاتر رو هم بدين .

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

مطمئن بودم كه خوب ميشم و شدم
دوباره حالم خوبه
دوباره زندگي شيرين شده
و يه اتفاق خوب هم افتاده
دوباره با كلاس شدم
......
ارمنستان به دلايل فني تا اطلاع ثانويه باز كنسل شد .
......
يه حس خوب ديگه هم دارم
و بقول باز باران با ترانه كلاس دوم دبستان
" زندگاني خواه تيره ، خواه روشن ،
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا "
.......
توي تمام دوران تحصيل به ياد ندارم يه كتاب رو تموم كرده رفته باشم سر جلسه امتحان ، چه برسه به اينكه بخوام دوره اش كنم .
اما قبل از شروع كتاب ششم هري پاتر ، قسمت پنجم رو كاملا بازخوني كردم تا خداي ناكرده كلامي از خاطرم نرفته باشه

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

و همچنان اين حال گند و مزخرف ادامه دارد ...
دلم ميخواد حرف بزنم
مغزم پره
اما كلمات رو نميتونم درست كنار هم بذارم
مخم كاملا بهم ريخته است
منگ منگم
هر چي بيشتر ميگذره اين حال داره بدتر ميشه
بازم اونجور كه انتظار داشتم پيش نرفته
حتي ديگه حس مبارزه هم ندارم
غمگين نيستم
اما شاد هم نيستم
اسم اين حال نميدونم چيه !
بي شادي ؟
پونه علتش رو چيزي ميدونه كه به نظر خودم هم فاكتور بزرگيه
اما نميتونه دليل كاملي باشه
يه مجموعه از اتفاقات تو اين چند وقت هي اين حال من رو تشديد كردند.
حالم خوب ميشه
ميدونم كه خوب ميشم
...............

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴

ديشب وقتي مثل احمقها نميتونستم جلوي اشكهام رو بگيرم به اين كشف الشهود رسيدم
ترسو شدم خيلي زياد
محافظه كار و نا اميد از آينده ام
هميشه سعي كرده بودم اين رو نبينم
از نا اميدي بيزارم
.........
يه بار ديگه بايد زير قولم بزنم
بازم بخودم قول داده بودم اينجا رو نكنم دفترخانه دلتنگي ها
اما انگار راهي نيست
ترسو شدم
خيلي زياد
به چيزائي فكر ميكنم كه شايد تا همين شش ماه پيش وقتي كسي حرفش روميزد بهش ميخنديدم
ايمانم رو دارم از دست ميدم
ايمان به حامي هميشگي ام
خيلي وقتها مشكلاتي بوده كه با خودم هميشه گفتم حل ميشه و اكثرا هم با كمترين دردسر از سر گذروندمشون
اما الان نگرانم
يه اضطراب دائمي كه حتي تو خواب هم دست از سرم برنميداره
نگران چيزهائي هستم كه ميدونم خيلي مسخره ان
اما دست خودم نيست
ميدونم اين دوران براي همه پيش مياد
براي من هم بارها و بارها پيش اومده اما اينبار داره خيلي طولاني ميشه
ديشب همش اشك ريختم تو شركت ، تو ماشين ، حتي تو رختخواب موقع خواب.
انگار كه شير فلكه اشكم باز شده بود و هيچ جوره بند نميومد
دلم چيزائي رو ميخواد كه داشتنشون اصلا سخت نيست
بعضي هاش رو روزگاراني نه چندان دور داشتم
بعضيهاشون رو هميشه ميدونستم خواهم داشت
اما ترسناك ترين قسمت داستان اينه كه دارم ايمانم رو به روزهاي خوب از دست ميدم .
اين همون بوسه ديوانه سازها تو هري پاتر كه آدم رو بدون روح رها ميكنه
.........
سفر ارمنستان قطعي شد
امروز همه كارام رو كردم
بليط هم گرفتم
ظاهرا همونجا تو فرودگاه ويزا هم ميدن
نميدونم به رئيس بزرگ چي بايد بگم
يكهفته هم در شهريور قراره غيب شم
.........
امروز داشتم تو كامپيوترم دنبال يه سري عكس ميگشتم كه كلي عكسهاي قديمي پيدا كردم
عكسهائي كه با نگاه كردن به هركدومشون يه دنيا خاطره برام زنده شد
از اكثر آدمهاي تو عكسها ديگه خبر ندارم
مثلا عكس تولد علي .كلي آدم تو عكس بود افرا ، نرگس ، افشين ، پرستو و كلي آدم ديگه كه حتي اسماشون يادم نمياد . از همه اون آدمها من الان فقط با يكيشون در ارتباطم
عكس تولدهاي خودم همين چندسال پيش . كيومرث و كتي و مهدي و مهستي و .... بازم فقط با يكيشون در ارتباطم
عكس نامزدي هادي و ...
بايد يادم باشه اينا رو حتما بريزم رو سي دي
........
همش دارم دعا ميكنم تا موقع رفتنم فيلم هري پاتر اكران شده باشه
شايد دنياي جادوئي كمي من رو از اين حال و روز در بياره
( يعني تا اون موقع قراره اينجوري باشم ؟!؟؟!)
.........

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

پ ر ا ك ن د ه
گاهي فكر ميكنم خيلي زياده خواهم
گاهي فكر ميكنم خيلي كمتر از حقم دارم
گاهي فكر ميكنم خيلي موفقم
گاهي فكر ميكنم از خيلي چيزا تو زندگي عقبم
كاهي فكر ميكنم خيلي خوشبختم
گاهي فكر ميكنم خيلي بدشانسم
گاهي اوقات هم اصلا نميدونم كجام يا چيكاره ام ...
درست مثل همين روزها
...........
دسته گل آب دادم
يه چك 44000 دلاري رو گم كردم
هر چي ميگردم نيست
مجبور شدم به رئيس بگم به بانك اعلام مفقودي كنه
............
قول داده بودم ديگه سياسي نشم اما نميشه
جناب رئيس جمهور منتخب در مصاحبه تلويزيوني خودش گفت :
" از سال 58 تا كنون ما چنين حضور پرشوري از مردم درانتخابات نديده بوديم ."
يكي نيست از اين حضرت اجل بپرسه احتمالا در انتخابات دوم خرداد خواب تشريف داشتن ؟!؟!
راستي اين جك قطعي آب هم كه براش در آوردن شاهكاره
..........
شايد برم ارمنستان
هنوز دو دل هستم
اما احتمالا يه سه يا چهار روزي برم .
.........
هميشه ميدونستم حسودم اما نميدونستم به اين شدت
........
همه دارن در مورد نوشي مينويسن
من نميخوام جو گير شم اما دست خودم نيست
اين وبلاگ رو دوست دارم فقط به خاطر مادرم
مادري كه از ترس همين داستانها مووند تا ما بزرگ شديم
هميشه گفتم بازهم ميگم
بزرگترين نفرين ابدي مادر بودنه
.......

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

دلم گرفته قد همه دنيا
هر كاري هم ميكنم باز نميشه :(

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۴

همه داستان زندگي من شده داستان همون جك " چي فكر ميكردم ، چي شد "
واقعا هم همونه
چي فكر ميكردم چي شد
باز گيج شدم
باز دادم بال بال ميزنم
واقعا نميدونم اين چه بازيه كه خدا با من راه انداخته
بازم دلم ميخواد يه شب كه خوابيدم ، صبح اش ديگه بيدار نشم
خسته خسته ام
از همه چيز و همه چيز
كاشكي .....
اما واقعا چي فكر ميكردم ، چي شد
...........
شب مامان پونه و دار و دسته رو دعوت كردم
احتمالا كلي بهمون خوش بگذره
يعني اميدوارم كه خوش بگذره
فعلا كه خوابم مياد هوارتا
...............
در هفته آينده چند تا كار مهم دارم
يكي اش زدن مخ بهروز خالي بنده

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۴

روز اولي كه شروع كردم به نوشتن وبلاگ با خودم هزار باره عهد كردم اصلا و ابدا در مورد سياست ننويسم
كلي وقت از آخرين باري كه خودم رو داخل مسائل سياسي كرده بودم گذشته بود .
از آخرين باري كه به اين نتيجه رسيدم كه اينا همش بازيه و جوونها همه و همه فقط بازيچه ميشيم كه يه عده به اهدافشون برسن .
بعد از اين انتخابات باز انگار كه اون حس متروك بيدار شده و داره عين خوره من رو ميخوره .
هرچي سعي ميكنم بي تفاوت باشم و كار خودم رو بكنم نميتونم .
شايد اين 8 سال يه جورائي احساس امنيت ميكردم
انگار كه آدمهاي زيادي هستن كه حرف بزنن و داد بكشن و من فرصت اين رو داشته باشم تا يه گوشه آروم بشينم و ماستم رو بخورم .
امروز اما ، اين آرامش خاطر كاملا از بين رفته
هر چي بيشتر فكر ميكنم چه بر سرمون اومده بيشتر نا اميد ميشم
باز هم بعد از مدتها دارم با آدمها بحث ميكنم
خدا كنه اين كابوس هرچه زودتر تموم شه .
( آقاي گنجي دم از عدالت زده ، انقلاب رو زير سئوال برده . يكي نيست ازش بپرسه اون زمان كه به اسم همين انقلاب و به فرمان همين ولايت فقيه تو كردستان داشتي مردم رو آزار ميدادي حس مردمسالاريت كجا بود ؟ )
................
از سياست كه بگذريم ، روزمرگي ها امنيت خوبي هستند
آخر هفته تقريبا خوبي بود
با كلي استراحت و تولد يك دوست خيلي خيلي قديمي .
گلاره و كيوان تنها آدمهائي هستند كه وقتي ميبينمشون باور ميكنم كه هنوز هم ميشه به زندگي هاي مشترك خوشبين بود يا به اينكه آدمها ميتونن اونقدر شانس داشته باشن كه نيمه گمشدشون رو پيدا كنن .
تمام جمعه هم به خواب گذشت و فيلم ديدن .
واقعا كه جمعه فعالي داشتم .
.............
هزارتا فكر بازم مغزم رو شلوغ كرده
هرچي تصميم دارم افكارم رو مرتب كنم انگار كه نميشه
همه چيز آشفته است
درست مثل يه اتاق بهم ريخته كه واقعا نميدوني از كجا بايد شروع كني
حالا فعلا بايد عقب نشيني كنم و كمي فقط نگاه كنم ببينم چي ميشه .
........
خيلي جالبه !!! هيچكس تنهائي من رو باور نميكنه
نميدونم بايد خوشحال باشم يا ناراحت
........
فيلمهاي خوبي ديدم
Constantine جالب بود . كينو ريوز رو دوست ميدارم .
Little Women رو هم ديدم . هميشه در مورد داستانش كنجكاو بودم
Sin City هم كه آخر فيلم به قول خارجي ها Noir بود . از اون مدل فيلمها كه آئم ميره تو كما! وقتي كارگردان مهمان يه فيلمي تارانتينو باشه تكلف فيلم معلومه ديگه !!!
سه ، چهار تا از تن تن ها رو هم ديدم و البته فراموش نكنم كه دارم سريال Friends ام رو هم دوباره ميبينم .
..................
نتايج اخلاقي :
فيلم ديدن خيلي براي سلامتي جسم و جان لازم است (مخصوصا مدل درازكش )
در رختخواب فيلم ديدن خيلي بهتر از بحث سياسي است
حالا كه آقاي رئيس مجلسمان نميخواند با نامحرم دست بدهند حتما جاي همه امت مسلمان ايران در بهشت است
قرار شده اتحاديه اوروپا از اين پس به جاي واژه نا مانوس شراب و آبجو كلمه دوغ را بكار ببرند
دستمان كوتاه است و هرچه هم نگاه ميكنيم خرمائي بر نخيل نميبينيم .
مهماني شلوغ براي سلامتي ضرر دارد چون آدم هي مجبور است ورجه ورجه كند .
وقتي قبض موبايل 100 هزار توماني برايتان مي آيد لبخند بزنيد .
و كلي نتايج ديگه كه فعلا وقت نداريم مرقوم بفرمائيم

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴

روزها دارن به سرعت برق ميگذرن
يك هفته ديگه هم گذشت
هفته هاي ديگه هم خواهند گذشت بدون اينكه متوجه شم
اين هفته هيچ خبري نبود جز قنبرك غ انگيز من بعد از اعلام نتيجه انتخابات
............
اما الان كه دارم فكر ميكنم ميبينم خبرهاي ديگه هم بوده
كمك به پونه و حميده براي آماده شدن براي امتحان مصاحبه IELTS
تلفن چند تا از بچه ها كه اصلا انتظار شنيدن صداشون رو نداشتم ( و به اين معني كه هنوز آدما دوستم دارن و دلشون برام تنگ ميشه )
تلفني حرف زدن با پيام و چت با شادي بعد از كلي وقت
ديدن خوابهاي خوب دوستان قديمي
نه بابا همچين هم ساكت نبوده اينهفته
......

شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۴

واقعا نميدونم چرا ؟
واقعا نميدونم اونائي كه به اين آدم راي دادن چي فكر كردن
نميدونم دلشون به چي خوش بوده
با كدوم وعده اينجوري خام شدن
نميدونم
شايدم هم خام نشدن
شايد مردم چيزائي براشون مهمه كه من نميفهمم
از صبح كه نتايج آرا رو شنيدم حالم بده
انگار كه دارم كابوس ميبينم
همش اميدوارم از خواب بيدار شم
اما نه
اين واقعيته
ملت غيور وطن اسلامي يكبار ديگه ثابت كردند نه تنها ميتونن همه جهان رو غافلگير كنن بلكه ميتونن هموطن هاشون رو هم غافلگير كنن.
از صبح به هر كس كه فكر ميكردم با من همدردي كنه زنگ زدم
همه تو شوك هستن
همه يه جورائي قاطي كردن
من كه دارم ديوونه ميشم
از صبح فقط فقط دارم به يه چيز فكر ميكنم
اونهم ترك وطن اسلامي است براي هميشه
حتي اگر اين به قيمت كار كردن و زندگي تو دوبي باشه كه ازش متنفرم
نميدونم
هنوز از اين مشت محكم ملت سلحشور ايران اسلامي گيجم .
من از اين مملكت نا اميد بودم
نا اميد تر شدم
من از اينجا بدم ميومد
حالا متنفرم
من هنوز گيجم
هنوز گيج ام
ديشب وقتي خاتمي رو ديدم كه داشت راي ميداد دلم گرفت .
ياد تمام شوري كه 8 سال پيش موقع راي دادن بهش داشتم افتادم .
تمام شوق سال بعدش تو دانشگاه تهران
داستانهاي دانشگاه و توبه من براي اينكه هيچوقت و هيچوقت ديگه به سياست كار نداشته باشم
دلم ميخواد فقط 6 ماه ديگه از همون آدمائي كه خاتمي رو لعن ميكردن احوالي بپرسم و ببينم كه هنوز معتقدن اون تو 8 سال هيچكاري نكرده ؟!
امروز وقتي نتيجه آرا رو خوندن با خودم گفتم همه اونهائي كه تو اين چند سال براي مردم و آزادي زور زدن و فحش و كتك خوردن الان چه حالي دارن !
با خودم ميگم واقعا اين مردم لياقت اينهمه زحمت رو داشتن ؟؟
مگر غير از اينه كه انتخاب خودشون بوده
خلايق هرچه لايق
به عنوان يك زن كه تا همين الانش هم از خيلي از حقوق طبيعي بي بهره بودم دارم فكر ميكنم چه بر سرم مياد .
اينها كه همين اندك رو هم آزادي بيش از حد و بي بندوباري ميدونن چي ميخوان بر سر من و امثال من بيارن
من از اين مملكت اسلامي و امت همه در سنگرش متنفرم
من در اين لحظه از همه چيز و همه كس متنفرم
از ايراني بودن خودم هم حالم بهم ميخوره
به امت دلير اين پيروزي رو تبريك ميگم

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴

تا حالا بيخيال بودم .
هميشه به خودم گفتم به من چه .
هميشه خودم رو زدم به خنگي و از كنار قضايا گذشتم
اما اينبار پاك قاطي كردم
اگر احمدي نژاد رئيس جمهور بشه ...
حتي تصورش هم حالم رو بهم ميزنه
اين رو واقعا ميگم
حال تهوع به معناي مطلق
از اون طرف هم راي دادن به هاشمي بخاطر خلاصي از احمدي نژاد
يعني خيانت به همه چي
قاطي كردم
حسابي قاطي كردم
ما يكهفته تمام هر روز ريز ريز تو وقتهاي آزادمان نوشتيم و save كرديم و هر روز به خودمان گفتيم باشد فردا پابليش ميكنيم .
گزارش مفصلي بود از همه اتفاقات .
از سفر كه رفته بودم
از استقبال نيروي محترم انتظامي در بدو ورود به خاك ميهن اسلامي
از دوستي كه آن سر جهان است
از دوستي كه اين سر جهان است
از دوستي كه خواب ديدم ازدواج كرده
از مادري كه يك دفعه سر از اردبيل درآورد
از آناناس
از شو لباس
از فيلم Star wars III
و خيلي چيزهاي ديگر
امروز هر چه ميگرديم كه فايل را پيدا كنيم و پابليش كنيم كمتر مي يابيم
گوئي دود شده و به هوا رفته .
هر چه فكر ميكنيم نميدانيم چه بر سرش آمده .
دلمان سوخت از آنهمه افضات كه نموده بوديم اما شايد صلاح در اين بوده .
چه عرض كنيم !!!
( با خودمان ميگوئيم نكند كار از ما بهتران باشد !!! يادمان باشد بار ديگر در موقع Turn on /off حتما بسم الله بگوئيم !!!!!!!! )

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

نميدونم اين خوبه يا بد
همه چي يه جورائي بهم ريخته
مغزم همش داره error ميده
هر چي سعي ميكنم نميتونم تصميم درستي بگيرم
در مورد خيلي چيزا
طبق عادت هميشگي همه چي رو رها كردم تا ببينم چي پيش مياد
بعضي ها ميگن گاهي آدم دچار كشف الشهود ميشه
من الان به اين كشف الشهود به شدت نياز دارم
به اينكه يه صدائي از يه جائي بهم بگه چيكار بايد بكنم
براي اينكه تصميم بگيرم
خيلي وقتا همه چي بدون كشف الشهود به بهترين نحو ممكن ختم به خير شده
اما اينبار واقعا واقعا احساس ميكنم نياز به كشف الشهود دارم
***
هفته عجيبي گذشت
اومدن پدر گرامي
دعواي مفصل با مدير محترم
بدخوابي هاي شبانه
برنامه براي سفر هفته آينده
كلي تصميم گيري ضد و نقيض
و در آخر دعواي مفصل با برادر جان
و رفتن به مهموني كه زياد برام جالب نبود به جاي تولدي كه خيلي دوست داشتم برم .
****
امروز و ديروزكلي با يه دوست قديمي چت كردم
كلي حرف زديم و درد دل كردم
خيلي خووبه كه آدم بتونه رو آدما و دوستيشون حساب كنه .
****

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴

پدر جان اومده خوونه ما
شونه اش شكسته
نميدونم چطور روش شده بياد .
وقتي ديدمش نشناختمش
از آخرين باري كه ديدمش خيلي چاق تر شده
وقتي بغلم كرد و من رو بوسيد حس كردم يه غريبه است .
اين مرد پدر من نيست
اين آدم رو نميشناسم .
اين يه غريبه است .
يه غريبه كه هركاري ميكنم نميتونم بپذيرمش
..........
دلم گرفته
دلم گرفته
دلم گرفته
دلم گرفته براي خودم
براي چيزهائي كه نيست و من ميخوام
دلم گرفته از اينهمه ادعاي بيخيالي خودم
دلم گرفته از اينكه كارم رو دوست ندارم اما جرات زيرش زدن رو هم ندارم
از اينكه تكرار هر روز داره خفه ام ميكنه
از اينكه هرچي ميگردم كمتر اون چيزهائي رو كه ميخوام بدست ميارم
از تنهائي مسخره اي كه احساس ميكنم
از زمين و زمان
دلم گرفته
دلم گرفته
دلم گرفته

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

هصابي حوث كردم چيظي بينويصم اما حر چي فكر ميكنم كمطر چيضي براي نوشطن يادم مياد .
يادم مياد يه مدط طو مدرصح براي طفريه شروء كردم به نوشطن طمام جظوح حا و متالب بصورت بدون نغته .
به شدط با اين داصطان هال ميكردم طا اينكه يه روظ يكي اظ همكلاصي حام جضوع رو گرفط و شروع كرد به خوندنش .
نميدوونم چرا حمون موغع تسميم گرفطم كه به بي نغته نوشتن اظ چپ بح راثت نوشطن رو هم اظافه كنم .
هالا اين داصطان چه ربتي داشط خودم حم نمحميدم ;P

**********

با اينكه ميگم بي خيال داستان شدم اما خودم خوب ميدونم كه دارم به خودم مثل سگ دروغ ميگم .
يادمه تو دوران نوجواني ، اونوقتي كه كلي با نوارهاي احمد شاملو حال ميكردم ، يه جمله رو هر روز و هر روز با خودم تكرار ميكردم .
" از بختياري ماست شايد كه هر آنچه كه ميخواهيم يا به دست نمي آيد يا از دست ميگريزد . "
راستش خيلي وقتا خودم رو با اين جمله آروم كردم
خيلي تلخي ها رو با ديد مثبت ديدم
تو خيلي از اشك ريختنها اين جمله رو مثل دوا تكرار كردم
هر چي كه گذشت ، اما ديدم اين هم از همون حرفهاست كه فقط حرفِ
الان به اين جمله اعتقاد ندارم
مثل خيلي چيزاي ديگه ام كه از دست رفته ، اعتقادم به نيمه پر ليوان هم از دست رفته .
نيمه خالي باحال تر آدم رو با خاك يكسان ميكنه .
BOOOOMMMMM

**********

باز دارم رو اعصاب حركت ميكنم
اما اينبار روي اعصاب رئيس بزرگ
خوب ميدونم شدم ميخ و دارم اعصابش رو بصورت زيبائي تخريب ميكنم .
دوست ميدارم وقتي اعصاب اش رو در هم ميريزم اما بهانه اي دست اش نميدم كه بتونه از من و كارم ايراد بگيره .
بالاخره هرچي باشه با عقرب طرفه .
اونهم عقربي از نوع ترانه :)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

ارديبهشت تولد خيلي هاست كه ميشناسمشون
تولد پدر جان هم تو همين ماهه
روز 20 ارديبهشت
آدمي كه زماني مثل خدا ميپرستيدم
اما الان از ترس اينكه مبادا مجبور بشم باهاش حرف بزنم گوشي تلفن خوونه رو بر نميدارم
ددي جان تولدت مبارك
*******
خيلي وقتا ادعا ميكنم من خودم هستم
اما راستش گاهي خودم هم نميدونم كي هستم و چي ميخوام
با خودم ميگم اگر اينجوري باشه و اونجوري بشه ديگه چيزي نميخوام
اما درست تو همون موقع كه فكر ميكنم ميبينم بعد از اونها بازم خواستني دارم
همه چي بازم ظاهرا خوب داره پيش ميره
همه چي آروم و رو رواله
اما من كرمكيِ خودآزار انگار نميتونم آرامش رو تحمل كنم
دارم دنبال يه چيز جديد ميگردم كه يه كم سرم رو گرم كنم و افكارم رو بهم بريزم
گاهي فكر ميكنم من و آرامش هيچ سنخيتي با هم نداريم اما اين حرف وقتائي كه آرامش رو با تمام وجودم درك ميكنم و لذت ميبرم كاملا اشتباه از آب درمياد .
خيلي خوبه كه آدم بتونه خودش رو هم متعجب كنه
گاهي خوب
گاهي بد
جميع اضداد بودن لذتي داره كه اصلا نميشه توضيح اش داد .
*******
ديدن فيلمهاي جنگ ستارگان بعد از اينهمه سال مزه داد
يادم نيست چندسالم بود كه فيلمها رو ديدم
شايه 9 شايد 10 اما يه چيزي رو خوب يادمه
از همون موقع بو كه عاشق فيلمهاي علمي – تخيلي شدم
وقتي فيلم رو ميديدم ياد بابا جان افتادم
اينكه هر قسمت رو برام ترجمه ميكرد و من با ذوق مرگي گوش ميكردم
الان كه خودم نگاه ميكردم ميديدم كه خيلي جاهاش رو برام نميگفته
احتمالا با خودش ميگفته كه من اين حرفها سرم نميشه
همه چي به دو دسته خوب و بد تقسيم ميشد
آدم خوبها و آدم بدها
يادم نمياد در مورد نيرو برتر چيزي برام گفته باشه
و خلاصه در تمام 6 ساعتي كه عين ديوونه ها داشتم جنگ ستارگان ميديدم كلي ياد بچگي هام افتادم
يه چيز ديگه هم يادم افتاد
تو همون عالم بچگي كلي دلم ميخواست پرنسس ليا باشم
*****‌

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۴

چه خوب شد به نداي وجدان گوش ندادم ها
تا آخرين لحظه دودل بودم كه برم يا نه
با خودم شرط كردم اگر پولي كه قرار بود دستم بياد رو بهم بدن برم
پول رسيد و من هم رفتم
هوا سرد بود
اما كلي خوش گذشت
كلي خوشگذرونديم و گشتيم و غذاهاي خوشمزه خوشمزه خورديم
خيلي جاها جاي خيلي ها رو خالي كردم
يه بار ديگه وقتي وارد مرزهاي وطن اسلامي شدم بي اختيار اشك تو چشام جمع شد .
ميدونم هيچوقت براي اين خاك اسلامي دلتنگ نخواهم شد

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

تو محل کارم زیاد آدم خوشایندی نیستم
زیاد اهل صمیمی شدن با آدمها و همکارا نیستم
و یه جورائی فاصله ایمنی رو باهاشون حفظ میکنم
میدونم که هم اینجا معتقدن که من آدم مزخرف و از خود راضی هستم
آدمی که جز خودش هیچکس رو آدم حساب نمیکنه
اینهم زیاد بد نیست
یه جورائی خود آدم هم باورش میشه یه سر و گردن از بقیه بالاتره
............
میخوام سفر ترکیه رو بپیچونم
هنوز به همسفرم نگفتم اما یه جورائی راه دستم نیست برم
شاید یه جورائی احساس میکنم من هم شریک جرم میشم
مثل اینکه کمی وجدان اون ته ها مونده

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴

when you're afraid of something, what you want more than anything else is to make it go away. You want your life back to the way it was before you found out that there was something to be afraid of. You want to build a high wall and live your old life behind it. But nothing ever stays the same. That's not your old life at all. That's your new life with a wall around it. Your choice is not about going back to the way things were. Your choice is about hiding, or about going right to the heart of the thing that scares you.

Even when we know we'll never find the answers, we have to keep on asking questions.
عمو جانم مرد
تنها عموئی که من از 3 تا عمو دیده بودم
عمو جانی که من 5 سالی بود ندیده بودمش
آدم بی دردسری که کاری به کار کسی نداشت
آدمی که تو زندگی خوشی کرده بود و روزهای ناخوشی هم داشت
برای بار سوم به بهشت زهرا می رفتم
و برای اولین بار برای مراسم تشیع جنازه
همه چی خیلی زود و بی دردسر انجام شد
مرگ خوبی داشت
ظاهرا تا آخرین لحظه هم سرپا بوده
دوست دارم همینجوری بمیرم
راحت و بی دردسر.

بعد از اینکه مراسم تموم شد من و مامان و داداش رفتیم سرخاک مادربزرگ و دائی ام
هر دو سال 66 رفتن و من بار دومی بود که بهشون سر میزدم
بهشت زهرا رو دوست ندارم
.................
هر وقت خوابش را ميبينم دلم ميگيرد
باز خوابش را ديدم
فکر نمیکردم یه روزی این سئوال رو از مادرم بپرسم
اما ديشب پرسیدم : "چرا ؟"
جوابش همون جوابي بود كه همون سالها گفته بود
اما میدونم خودش هم ته دلش یه جورائی از کاری که کرده راضي نیست
.................
دوست دارم وقتی مادر خانم درمورد جوونی هاش حرف میزنه
درمورد کارائی که با پدر گرامی انجام میدادن
شیطنت ها ، حماقت ها و دیوونه بازیهائی که کردن
در مورد اون هفت سالی که من نبودم و اونها دوتا آدم دیوونه خوشگذرون بودن
باورش برام سخته که این داستانها مال این آدمهاست
..........
باز من جوگیر فیلم شدم
این سریال TAKEN به معنای مطلق کلمه خداست .
ودر لیست TOP TEN ام قرار گرفته .
راستی اشکالی داره لیست TOP TEN به جای 10 تا 11 اسم توش باشه ؟!؟!؟

دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۴

خرد خرد نگاشته اما به یکجا پابلیش نمودیم

یه جورائی باز رفتم تو کما
بابا حالم بهم خورد از این تعطیلی های مزخرف احمقانه غمگین که هرکدومشون یه دنیا غم تو دل آدم میاره
اون از اون تعطیلی مسخره چند روزه قبل از سیزده بدر که عین خنگهای مقدس با مامان و خان داداش نرفتم شمال و تمام روزها و شبها عین ماست ولو شدم جلوی تلویزیون و فیلم دیدم و فیلم دیدم .
این هم از این تعطیلی احمقانه که یکروزش بطور کامل به مراسم خنگانه عیددیدنی گذشت .
آدمهائی که تو ایام عید اونقدر میبینیشون که تکراری و خسته کننده میشن .
مثل اینکه زیادی تند رفتم
زیاد هم نباید بی انصافی کرد
چون تو همین روزا بعضی هاش هم خیلی خوب بود
مثل سیزده بدری که از ظهر خوونه مامان پونه به شدت در کردیم و ساعت 12 شب وقتی در ارتفاع 30000 پا درحال پرواز بودم به خوونه رسیدم .
یا جمعه ای که بالاخره طلسم چندماهه شکست و رفتم دیدن جفتی از دوستان که مدتها میخواستم برم و هربار به دلائل عجیب غریب نمیشد .
روزهائی که پر بود از خنده و رقص و موسیقی و داستان و خوردنی و نوشیدنی و آجیل و شیرینی و قرض کردن کلی فیلم باحال به اتمام رسید.
.........
باز دارم کتاب هیجان انگیز میخونم و فیلمهای خوب میبینم و هر شب کلی خوابهای باحال میبینم
باز عین هرسال یه چند روزیه تصمیم گرفتم کارم رو عوض کنم اما میدونم اینکار رو نخواهم کرد
امسال اولین سال بود که کاملا دور از تدریس شروع شد . دلم برای تدریس تو کلاس حسابی تنگ شده اما اصلا هم حوصله ناز و غمزه ندارم.
.........
چند روزه به شدت هوس کردم که مرفه بی درد باشم
بیخیال بخوابم تا هر وقت دلم خواست
برم سرکاری که دوست دارم ( بیکار من میمیرم )
هر وقت دلم خواست بزنم بیرون
هروقت دلم خواست برم مسافرت
هرچی دلم خواست بخرم
و خلاصه هرکاری دلم خواست بکنم
تو این چند روز به هرکی گفتم پیشنهاد کرده یه شوهر پولدار پیدا کنم
نمیدونم اینا نفهمیدن من چی میگم یا باز من خنگ بازی در آوردم
من گفتم میخوام بصورت مرفهانه بیدردانه "زندگی کنم ".
........
تا یکی دوسال پیش هر وقت فکر مرگ رو میکردم کلی باهاش حال میکردم . نه اینکه مردن رو دوست داشته باشم . برعکس عاشق زندگی کردن بودم و هستم اما از مردن هم نمیترسیدم .
هرشب که میخوابیدم فکر میکردم اگر فرداش از خواب بیدار نشم همه چی خوب خواهد بود.
با خودم میگفتم تا جائی که تونستم زندگی کردم .
یکی دوسال بود که این آرامش رو از دست داده بودم
شده بودم اون آدمی که از مرگ میترسه
اما الان چند وقته که باز اون حال خوب اومده سراغم
ترسی ازش ندارم
هنوز هم هر ثانیه زندگی رو با تمام وجودم دوست دارم
اما با مرگ هم مشکلی ندارم
خوشحالم که برگشتم سرجائی که بودم
کی میگه برگشت همیشه بده ؟!
.........
پیام از اون آدمهائیه که میدونم تا دنیا دنیاست میتونم روی رفاقت اش حساب کنم
از اون آدمهای نازنینی که واقعا قلبشون پاکه ، مهربونن و میشه چشم بسته بهشون اعتماد کرد .
دلم گرفت وقتی دیدم تو غربت اینجوری دلش گرفته
یادمه وقتی اینجا بود هر وقت ناراحت بودم شب و نصفه شب بهش زنگ میزدم یا سرش خراب میشدم
آروم مینشست و به حرفهام گوش میداد
با چشمای مهربون
میذاشت هرچقدر دلم میخواد داد و هوار کنم
گریه کنم
غر بزنم
تا آروم شم
دوست خوبم الان دلش گرفته و من نمیتونم براش کاری بکنم
دلم میخواست برای کسی که در سخت ترین شرایط کنارم بود بتونم کاری بکنم اما نمیشه !!!!
........

سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۴

اين زلزله هم بد گير داده به منطقه مورد علاقه من
تمام ديشب داشتم فكر ميكردم اگر يه سونامي ديگه بياد چه بلاي سر مردم مهربون تايلند مياد
براي مني كه هر روز عين ديوونه ها تو سايت شون عكسهاي تعمييرات رو نگاه ميكردم و لذت ميبردم از اينكه اينقدر سريع تونستن از پس خرابي ها بر بيان ، تصور يه بار ديگه خراب شدن اونهمه زحمت من رو به گريه انداخت .
من دارم خنگ ميشم
به خدا دارم خنگ ميشم
مخم شده غربال
هيچي توش بند نميشه
حتي اتفاقات 2 روز قبل
انگار كه هزارسال پيش بوده.
......
چرا اينجورياس ؟
آدم وقتي حس اش رو نداره از در و ديوار دعوت ميشه بره شمال يا مهموني اونم از نوع كم نظيرش
و خلاصه همه چي جور جوره جز حس اش
وقتي هم حس اش هست
كسي محل سگ هم نميذاره به آدم
شده حكايت جهنم ايراني ها
.........
امسال ميخوام زبان ايتاليائي ياد بگيرم
با رقص عربي
چه شود

شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۴

سلام
سلام
سلام
بازم سلام
اين چند روز اول سال كه به خير و خوشي گذشت و همه چي روبراه بود .
شلوغي قبل از عيد هم تموم شده و همه چي به حالت آرامش خوبي دراومده
هرچند كه من تو شركت كلي كار دارم كه همش به خودم گفتم باشه اونور سال انجام ميدم
شيراز خيلي خوب بود و قشنگ
به شدت دوستش ميدارم
از همون لحظه كه وارد اون شهر شدم يه حس خوبي نسبت بهش پيدا كردم
همه چيزش دلنشين بود .
بيخود نبوده كه حافظ دلش نميخواسته از اون جا بيرون بره
اولين جائي كه رفتيم حافظيه بود .
دو روز قبل از سال تحويل همه چي خوب بود اما درست از روز 30 ام همه جا شلوغ شد
از اون شلوغهائي كه آدم توش نفس تنگي مي گيره
براي همين هم من زياد نتونستم بگردم
يه دوست نديده شيرازي هم كلي باعث شد بهمون خوش بگذره
واقعا دستش درد نكنه
من باورم نميشد كه هنوز هم آدمهائي به اين خوبي و مهمون نوازي وجود داشته باشن .
شبي كه براي برگشت تو فرودگاه بوديم اصلا دلم نميخواست برگردم
همه چي اين سفر خوب و به يادموندني بود
البته به جز حضور يه نفر كه ازش خيلي بدم مياد اما مجبورم بخاطر كسي كه عاشقش هستم وجودش رو تحمل كنم .
همه چيز اين سفر رو دوست داشتم
حتي كل كل هر روز صبح با برادر جان به خاطر عادت ايجاد سر و صداش
آرزو ميكنم اين روزهاي خوب و خوش براي خودم و همه كسائي كه دوسشون دارم چندباره تكرار شه .
.........
امسال براي اولين بار در تمام عمرم براي خودم هدف انتخاب كردم
خيلي دلم ميخواد بهشون برسم
.........
امروز وقتي داشتم ميومدم شركت با خودم همش فكر ميكردم تو اين يكسالي كه گذشت چقدر اتفاقهاي عجيب برام افتاد
اتفاقهائي كه ظاهرشون شايد ساده و تكراري باشه اما تو هركدومشون يه دنيا تجربه است .
آخرين پنجشنبه سال يه دوست يه نصيحتي بهم كرد
اميدوارم بتونم به نصيحت اش عمل كنم
شايد چيزي كه اون گفت بزرگترين نقطه ضعفم باشه
...............
نميدونم چي تو فصل بهار و سال نو هست كه هر سال من رو بيشتر و بيشتر ياد شهريار ميندازه . انگار كه خاطرات روزهاي خوب و دوست داشتنهاي قديمي دوباره برات مرور ميشه . اين حال رو من از قبل از عيد داشتم و فكر ميكردم فقط منم كه به اين درد مبتلا هستم اما نجور كه بوش مياد فقط من نيستم تا حالا 3 تا ديگه از دوستام هم رو ديدم كه عاشقيتهاي قديميشون عود كرده. خيلي دلم ميخواد فقط يكبار ديگه ببينمش .
.......
امسال سفره هفت سين نداشتيم

یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

عید همه مبارک
با اینکه کلی تمرین کرده بودم که دم سال تحویل یادم باشه برای چه کسانی دعا کنم
اما اینجا سال تحویل همچین سریع اتفاق افتاد که بازم یه سری دعا ها یادم رفت
امسال میدونستم برای خودم چی میخوام
همش رو تو دلم گفتم تا ببینم چی میشه
برای چند تا از دوستام هم دعا کردم
البته باید اعتراف کنم که خیلی ها رو از قلم انداختم
یه عالمه آدم تو لابی هتل بودن و همه خوب و سرحال بودن
کلی انرژی مثبت اونجا بود که امیدارم کارساز باشه
امیدوارم امسال همه به همه آرزوهاشون برسن
.....
شیراز خیلی قشنگه و خیلی دوستش دارم
آدمهاش مهربون و خونگرم هستن
شیراز هم رفت تو لیست شهرهائی که شاید یه روزی توش زندگی کنم
.........
وقتی رفتم تخت جمشید و ÷اسارگاد و نقش رستم یه جورائی از خودم نا امید شدم
پاک حس ناسیونالیستیم رو آب برده :")
اما واقعا و واقعا جای خیلی قشنگ و با عظمتی بود

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۳

شب چهارشنبه سوري بازم خوونه مامان پونه بودم و باز هم عين هميشه كلي خوش گذشت .
....
چند روزه بي دليل همش با خودم تكرار ميكنم حالم خووبه
ميدونم همين تكرار يعني اينكه حالم خوب نيست
....
شايد اين آخرين باري باشه كه امسال اينجا مينويسم .
امسال ميخوام مثل هرسال براي خيلي ها سر سال تحويل آرزو كنم :
از قديمي ها خيلي ها هستن اما كلي هم آدم جديد اضافه شده
آخرين آدم اضافه شده به ليست يه پسركوچولوي 7-8 ساله است .

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

دلم براش تنگ شده
دلم براش اونقدر تنگ شده كه اندازه نداره
اونقدر حالم بده كه دلم ميخواد همين جا هق هق گريه كنم
دلم براش به اندازه همه دنيا تنگ شده
آخرين پنجشنبه و جمعه سال دارن ميان و من ...
دلم براي همه چي اش تنگ شده
كاش جرئت ميكردم و همين الان بهش زنگ ميزدم و بهش ميگفتم كه به اندازه همه ثانيه هائي كه نديدمش دلتنگش ام
دلم براي چشماي هميشه ساكت اش
دستاي زشت و مهربون و گرمش تنگه

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

عجب روزاي شلوغيه اين روزا !!!!!!
از هفته پيش ميخواستم بنويسم اما نشد .
............
هميشه قرطي بازي رو دوست داشتم
هرچند زياد اهلش نيستم اما هر وقت پا بده بدم نمياد .
تصميم گرفتم كمي پول دور بريزم
براي همين هم سه شنبه رفتم و خودم رو به دستهاي يه متخصص پوست سپردم
..............
پنجشنبه تولد خان داداش برگزار شد .
كلي شيطنت كردم و رقصيدم و خنديدم
يه معجون هم درست كردم كه واقعا مردافكن بود هرچند كه خودم اصلا نخوردم
اما همه ازش تعريف ميكردن .
من آخرش يه روزي حتما Bar Tender خواهم شد .
...................
جمعه تا خود ظهر خوابيدم
و كلي تا عصر عين خرس تنبل تو رختخواب قل خوردم .
عصرش بعد از مدتهاي مديد با دادش دعوام شد .
اونم سر غذا !!!!
درست مثل بچگي ها
وقتي شب شد تازه يادم افتاد كه الان چند وقتيه روزهاي جمعه نگران هيچكس و هيچي نيستم جز خودم
يه جورائي خووبه آدم نگران و منتظر كسي نباشه
................
من نميدونم اين چه مرضي يه كه من دارم .
به خدا نه فضولم نه هيچي
اما هميشه خبرها صاف ميان سراغ من
امروز صبح با تلفن يكي از آشنايان از خواب بيدار شدم .
كسي كه شوهرش بد ميپريد و من كاملا اتفاقي از اين داستان خبر دار شدم اما هيچي نگفتم
وقتي چند وقت پيش شنيدم كه بالاخره داره جدا ميشه حس خوبي داشتم
امروز صبح ناغافل زنگ زد به من
گويا فهميده بود كه من يه چيزائي ميدونستم
از من توضيح ميخواست اما من زياد توضيح ندادم
راستش هميشه تو اينجور چيزا ميگم به من چه
جالب اينه كه باز هم اين وسط پاي آدمهائي درميونه كه من نميخوام اصلا راجع بهشون حرفي بزنم يا چيزي ازشون ديگه بدونم يا بشنوم
........
ميخوام براي خودم يه عيدي توپ بخرم
يه چيزي كه كلي خوشحالم كنه
يه دوربين ديجيتال اساسي
يا يه ساعت حسابي
شايدم بذارم برم يه سفر

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۳

يه جائيه كه تو خوابام زياد ميبنمش
يه جائيه كوهستاني كه يه طرفش كامل كويره
مثل كوه سنگي كه وسط بيابون باشه
روي كوه كلي خونه ها هست كه مثل غار تو دل كوه هستن
ديشب باز هم اونجا بودم
يه عالم آدم هم اونجا بوديم
انگار كه براي يه مراسم خاص همه اونجا جمع شده باشن
توي خوابم يكي از دوستام يه مرد كاملا ژولي پولي دائم الخمر بود
يه دفعه گردباد شروع به نزديك شدن به ده كرد
همه مردم براي پناه گرفتن رفتن يه جائي كه شبيه مسجد يا كليسا يا معبد بود .
من دنبال دوست مستم ميگشتم
ديدم دمر رو يكي از تخته سنگها خوابيده و سرش رو آويزون كرده و داره گردباد رو نگاه ميكنه
صداش كردم اونهم پناه بگيره اما همش ميخنديد
يه دفعه ديدم وسط گردبادم اما هيچيم نشد
وقتي گردباد تموم شد
ديدم دوستم درب و داغون داره حركت ميكنه و مياد سمت من
باز ميخنديد و ميگفت بهشون بگو من ميرم بهشت
درست بعدش مردم ده رو يه گروه به رگبار بستن
بعد يه صدائي انگار كه گزارش كنه تو خوابم گفت: معجزه اول .
و بعد همه گلوله ها از تن آدما در اومدن
..................

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

امروز تولد برادر جان گراميست .
نه تنها هنوز براش چيزي نخريدم بلكه حتي چيزي هم به ذهنم نرسيده .
ميخواستم براي عيدي مامان و تولد خان داداش بليطهاي شيراز رو من بگيرم اما ميدونم خان داداش با نقدينگي بيشتر حال ميكنه .
يعني معتقده سيلي نقد به از حلواي نسيه است .
........................
از كاراي نكرده چند تاش انجام شد .
يه سري از لباسهام رو شستم
دكتر رفتم
آزمايش دادم ( موقع خون دادن يادم افتاد كه بايد يه سر هم براي اهداي خون امسالم برم )
2 تا فيلم عالي ديدم
امروز قراره يه دكتر ديگه برم
ديشب يه خواب خوب ديدم
.........
اين فيلم Closer خيلي قشنگ و عجيب بود .
يه جورائي روابط عاطفي آدمها رو نشون ميداد .
اينكه عكس العمل هاي هركس در مقابل حقيقت چطوره
اينكه چقدر ميبخشيم ، چقدر ميجنگيم و چقدر داغون ميكنيم .
فيلم رو دوست داشتم
اونقدر زياد كه دوشب پشت هم ديدمش .
فيلم finding Neverland هم قشنگ بود .
مخصوصا براي من كه يه جورائي بدجور از Johnny Depp خوشوم ميايه :)
................
راستش با خودم عهد كرده بودم اصلا نه در موردشون حرف بزنم نه سئوالي بكنم
اما پيش اومد
نميدونم چي شد كه پيش اومد اما حرف پيش اومد .
هيچوقت به اصلاح ناگهاني انسانها اعتقاد نداشتم
درسته كه ما گاهي تو شرايطي قرار ميگيريم و به قول معروف جو گير ميشيم
اما بعد از يه مدت جو ما رو ول ميكنه و ميريم سرخوونه اول
اصلا به من چه !!!
به قول معروف من اگر بيل زن بودم در خوونه خودم رو بيل ميزدم ;)
............................

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳

عين عين هميشه يه خروار كار عقب مونده دارم
بازم كلي لباس گوشه اتاقم جمع شده كه بايد شسته بشه
كلي لباس اتو نكرده
كلي تلفن هاي نزده
كلي فيلم نديده
كلي آزمايش نداده
كلي دكتر نرفته
كلي روياي خواب نديده
چقدر طول ميكشه كه يه اتفاق خوب تمام زندگي آدم رو زير و رو كنه ؟
گاهي فقط به اندازه اعلام يه شماره بليط بخت آزمائي
گاهي هم به اندازه تمام روزهاي عمر آدم
من منتظر اون اتفاق خوب ميمونم حتي اگر مجبور شم تا ابديت صبركنم .

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۳

من به چه زبوني بگم كه از سركار رفتن روزاي پنجشنبه متنفرممممممممم
اين پنجشنبه كه آخرش بود .
شركت – منزل خاله جان – بازار خيريه – منزل مامان پونه ( كه به شدت چسبيد ) – ساعت 1 مستقيم تو رختخواب

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

اولين قرارداد تموم شد و من هم سهم خودم رو گرفتم .
تو دفتر جديد كاملا جا افتاديم .
دلم باز به شدت مسافرت ميخواد .
هرچند كه قراره بريم شيراز براي عيد اما دلم از اون مسافرتهاي بيخيال ميخواد كه بشه هر كاري كرد .
يه جورائي اين چند هفته اخير به شدت از دنيا disconnect شدم .
از هيچكس خبر ندارم و حوصله هم ندارم سراغ بگيرم .
..................
ديشب يه خوب عجيب ديدم از اون خوابا كه مطمئني تعبير ميشه .
البته واقعا نميدونم اين يكي قراره چه جوري تعبير بشه
خواب عجيبي بود
..............
هفته ديگه تولد دادش جانه .
هنوز نميدونم چي بايد براش بگيرم .

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۳

هفته پيش هفته شلوغي بود از اون هفته ها كه آدم نميفهمه روزاش چطوري ميگذره .
صبح كه ميرفتم سركار تا عصر يه بند كار بود و كار بود
اتفاق غم انگيزي كه افتاده اينه كه از اين به بعد پنجشنبه ها هم بايد بيام سركار كه اين خودش يه فاجعه براي منه .
خبر ديگه اينكه خودم رو با اين سريال Friends كشتم .
هميشه فكر ميكردم اين يه سريال كمديه كه فقط بهش ميخندي اما خيلي جالب تر از ايناس يه جاها باهاشون ميخندي ، يه جاهائي نگران ميشي و گاهي باهاشون گريه ميكني .
دوستي بين اشون خيلي جالبه .
تو تمام مدت فكر ميكردم واقعا يه همچين دوستي هائي ممكنه ؟!
اين كه با اين كه از دست هم يه دنيا ناراحتن همديگر رو هنوز دوست دارن و حاضرن بخاطر هم حتي از خيلي چيزا بگذرن .
ميدونم اينا همش تو فيلمه اما تو شرايطي كه من داشتم اين سريال كلي آرامش بخش و اميد دهنده بود .
4 تا DVD مونده كه تموم شه . از همين الان دلم براشون تنگ شده .
..............
يه جورائي دارم احساس ميكنم زيادي جلو رفتم و نبايد ميذاشتم اينقدر فاصله كم شه .
يه نگراني موذي انگار كه افتاده به جونم اما نميدونم نگران چي هستم
شايد هم هيچي نشه
شايد هم ...
.......................

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

تا چشم هم زدم اين يكي هم رفت .
همش سه تا ديگه مونده تا سال تموم شه .
اين يكي بد نبود .

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

ديشب كلي خنديدم .
از دست سه تا دختر و دوتا پسري كه دنياهاشون هزارسال نوري از من دور بود .
تقريبا يادم رفته بود معاشرت با آدمها رو .
.........
اين بار دلم براي سحر تنگ شده .
حتما اگه بشه دلم ميخواد ببينمش.
.......
اگه مجبور شي با يه هندي مسخره سياه كه همش موقع حرف زدن سرش رو تكون ميده و از هر 1000 تا جمله اش 999 تاش رو نميفهمي سر يه موضوعي يه ساعت بحث كني حتما و حتما بعدش متوجه ميشي كه لهجه خودت هم برگشته .
........

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۳

روز خوب يكشنبه بعد از مدتهاي مديد بر و بچه ها رو جمع كرديم و تو هتل هما قرار گذاشتيم .
من و سارا و غزال و بابك – علي و 2 تا ديگه از بچه ها نيومدن .
پيروز يه جورائي انگار كه اونجا نبود .
قبل از اينكه برم به خودم ميگفتم كه تو اين چند وقته هيچ اتفاقي نيفتاده و هيچكدوم از قصدهاي كه اعلام كردم انجام نشده .
اما وقتي اونجا نشستم و پيروز ازم پرسيد كجائي ديدم كلي كار كردم .
از خودم راضي بودم و اين حس خيلي خوبه كه آدم از خودش راضي باشه .
پيروز زود رفت ولي مانشستيم .
از هتل تا ونك پياده اومدم
بي هدف تو پاساژها گشتم
يه ليوان ذرت خريدم خوردم
كلي منتظر تاكسي موندم و يخ زدم
يه دستكش چرمي قرمز خريدم
دوباره منتظر تاكسي موندم
رسيدم خوونه
بالا آوردم
و زندگي ادامه پيدا كرد
..................
يه جورائي اصلا حس اش نبود برم شمال و خلاصه داستان پيچونده شد .
آخرش احساس كردم هيچكدوممون حس رفتن نداشتيم اما هيچكدوم هم رومون نميشد برنامه رو بهم بزنيم .
............
عيد رفتني شديم .
قراره بريم شيراز .
5 روز اونجا باشيم و چند شب هم اصفهان .
فكر كنم خوش بگذره .
بيچاره خان داداش حتي روحش هم خبر نداره
...........
ديشب يادم افتاد از فرهنگ بيخبرم
اين پنجشنبه قرار بود برن خواستگاري
اميدوارم همه چي روبراه بوده باشه
........
از مهدي هم بيخبرم
........
دلم براي مامان پونه تنگ شده
.........

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۳

Happy Valentine's Day !
ظاهرا كلي خبر بوده و من ازش بيخبر
دوست جون ديشب براي اولين بار من رو كاملا غافل گير كرد و خبرها رو گفت
يه جورائي خوشحال شدم كه بالاخره سارا همه چي رو فهميد البته خيلي دلم ميخواست خودم بهش ميگفتم
اما در كل از اين ماجرا حس خوبي دارم كه ديگه چيزي ناگفته ندارم
تقريبا مطمئن بودم كار كار چانكي نيست اما امروز كه ازش پرسيدم كاملا مطمئن شدم كه اون بي‌گناهه .
هرچند كه اگر كار اونهم ميبود من كلي خوشحال ميشدم
خدا رو شكر كه اين داستان تموم شد و من خلاص شدم .
جالب اينه كه بنا بر اظهارات دوست جون ، متهم رديف اول به شدت با توسل به فرافكني قصد در تبرئه كردن خود دارد ( شد عين متن روزنامه ها :P).
دارم با خودم فكر ميكنم اين مسافرت من چقدر رازها رو فاش كرد .
داشت يادم ميرفت از يه چيز خيلي ناراحت شدم :
از دست دادنِ ديدنِ ريخت همسفر عزيز وقتي دوست جوون بهش گفته همه چي رو ميدونسته .
آيييييييي ديدني بوده اين صحنه !!!!!
عجب داستاني بود .
شنيدم خيلي مورد لطف قرار گرفتم اما حرفهائي كه پشت سرم گفته ميشه مهم نيست .
مهم اينه كه الان همه آدماي داستان همه چي رو ميدونن.
من اينجورش رو بيشتر دوست دارم .
Truth must out

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳

Who Am I?

Who Am I?
اگه ازم بپرسي اين چند روز چطور گذشت راستش اينه كه هيچ جواب درست و حسابي ندارم كه بدم .
حالم بد نبود
يه جورائي ترسناك بامزه اي بود
انگار كه داشتم با يكي ديگه سر ميكردم
تو اتاق يكي ديگه ميخوابيدم
فيلم هاي مورد علاقه يكي ديگه رو ميديم و با خانواده و دوستاي يكي ديگه سر و كله ميزدم
و خلاصه انگار كه پاك اومده بودم تو قالب يه آدم ديگه
خيلي وقت بود اينجوري نشده بودم
اينجور وقتا ميشه راحت نشست و اون يكي هميشگي رو بررسي كرد
تحسين اش كرد مسخره اش كرد باهاش گريه كرد و خنديد
روز جمعه كه موبايل رو خاموش كردم و تلفن رو هم قطع كردم و همه روز رو فيلم ديدم .
20 قسمت friends به اضافه Princess Diary 2 كه شاهكار بود .
مخصوصا براي من تو اين شرايط .
هوا سرده
من يكي ديگه ام
و كلي بيخيالم

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۳

كاركرد مغزي

الان چندسالي ميشه يه مرض مزمن گرفتم .
هر وقت بايد آرزو كنم همه آرزوهام از يادم ميره
ايندفعه قبل از موعد حتما كمي ملين ميخورم ، شايد مخ عزيز كار كرد!!!

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۳

چهارشنبه ، پنجشنبه و جمعه رامسر با اون بارون ريز باحال و هواي تميز و آرامش و سكوت اش عالي بود.
البته ناگفته نماند كه ميتونست بهتر باشه .
اما تمام روزهاي هفته كاري تا همين امروز مثل اسب كار فرموديم .
مامان كلي بهتره اما من به شدت آستانه تحمل تنش هاي عصبي ام اومده پائين .
همه چي ميگذره و ظاهرا كه خووبه .
....
بعد از كلي وقت يكشنبه شهرام رو براي كمتر از 30 ثانيه ديديم .
كارش برام جالب بود .
اومده بود دنبال سارا اما نيومد پيش ما .
كارش فكر ميكنم بخاطر شرمندگي از خودش و كاراش بود .
همه با هم زديم بيرون .
اول نخواستم برم جلو اما در عرض كمتر از نيم ثانيه تصميم عوض شد .
با خودم گفتم من كه باهاش مشكلي ندارم
و البته كمي هم خباثت چاشني اش بود .
مطمئن بودم روبرو شدن با من و دوست جوون اصلا براش آسون نيست
سلام و عليكي و خلاص
اينجوري كلي بهتره

...................

به شدت دست به كار پروژه همسريابي براي دوست جوونم .
نميدونم اصلا به من ربطي داره يا نه !
اما فكر ميكنم تنهائي داره بدجوري بهش فشار مياره
شايد من اشتباه كنم ، اما بعيد ميدونم
ميدونم كه لياقت يه همراه خوب رو داره كه ارزشش رو بدونه
ميدونم و مطمئنم كه يه روزي يه همراه خوب پيدا ميكنه .

...........

ديشب با بر و بچه هاي كلاس رفتيم شام بيرون و حظي برديم مبسوط از معاشرت با دوستان قديم .
برنامه رو من شوخي شوخي راه انداختم و وقتي ديدم تو اون برف تقريبا همه اومدن كلي حال نموديم .

.........

بعد از كلي وقت دوباره تاكسي سوار شدم
اين آخرا احساس ميكردم دارم در يه دنياي مجازي زندگي ميكنم .
اما كلي دلم براي حرفاي آدما تو تاكسي تنگ شده بود .
اونجا همه عالم ميشن
همه درستكارن
و البته همه سياستمدارن .
امروز يه آقائي تو تاكسي ميگفت " چون روحيه خشن دارم كلي از صحنه هائي كه سونامي آدمها رو ميبرد لذت بردم ."
موندم اندر عجب كه مگه ميشه آدم از يه همچين چيزي لذت ببره

..............

و اما ...
اين برف با حالي كه ول كن نيست و همچنان با سماجتي تحسين برانگيز داره همه جا رو ميپوشونه .
خيلي باحاله .
خيلي خيلي سال بود كه يه همچين برفي نيومده بود .
اون موقع كه بچه بودم و وسط حياط ميخوابيدم تا برف همه جونم رو بگيره و اصلا سرما حاليم نبود .
دلم براي اون حياط و دوستام يه دفعه همين الان تنگ شد .

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۳

Total Recall
همیشه همینجوری بودم .
تمام هیجانات زندگی ام یه دفعه برام بی تفاوت میشن .
الان دو سه سالی هست که هیچ هیجانی برای رفتن و دیدن فیلمهای جشنواره ندارم .
اما این نبود هیجان، باعث نمیشه یاد خاطرات و شیطنتها رو نکنم .
هر سال این موقع یاد شهریار می افتم .
یاد اون سالی که هنوز سینما آرادی بود .
یاد یه شیطنت کاملا بی نیت .
و یاد رابطه ای که خیلی قشنگ بود .
آدم نازنینی که محبت اش اصیل بود و دستاش گرم .
آدمی که هیچوقت نگفت دوستم داره و حتی یکبار هم اسم من رو صدا نکرد اما میدونستم چقدر میتونم رو محبت اش حساب کنم .
امیدوارم هرجا که هست موفق باشه .
جشنواره فیلم فجر تا همیشه شهریار رو یاد من میاره .

امروز صبح تو راه یاد کلی از آدما افتادم که برای خودم هم جالب بود .
حاج آقا با اون کلاه و نگاهش . یه غریبه که بدون نیت و خواست تو زندگی آدمی که کیشناختم بزرگترین تاثیر مثبت رو داشته باشه . دوسال پیش شنیدم که فوت کرده .

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

کمر مامان درد گرفته .
دادش رفته ماموریت .
دلم یه کم کی گرفته .
اما همه چی درست میشه .
میدونم یه وقتی یه جائی یه اتفاق خیلی خیلی خوب منتظرمه .
*********
زنگ زده حال مامان رو بپرسه .
میگه : چرا بهم زنگ نمیزنی ؟
میگم : نمیدونم
میگه : میدونی خیلی شبیه منی ؟
با خودم میگم : واقعا من شبیه اونم ؟
میگه : اگه یه کپی برابر اصل برای من باشه توئی .
...
میگه : دلم برات تنگ شده .
...
یادمه یه زمانی بزرگترین آرزوم بود که مثل اون باشم .
یادمه یه زمانی این جمله اوج نفرت یه نفر بود " تو هم شبیه اونی " .
اون آدمی که تمام رویای من خیلی وقته دیگه وجود نداره یه جائی یه دفعه غیب شد .

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

تا میام به خودم بجنبم میبنم روز و هفته و ماه اومد و رفت .
جالب اینه که هر روز وقتی میرسم خوونه با خودم میگم یادم باشه اینو بنویسم اما وقتی میشینم برای نوشتن همش یادم میره .
نمیدونم این بخاطر کم اهمیتی مطالبه یا اینکه واقعا دارم خنگ میشم .
یه جورائی احساس میکنم اونقدر خواستم خیلی چیزا رو فراموش کنم که ناخودآگاه دارم دچار فراموشی میشم .
یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم .
اتاقم شده عین خوونه کوله ها
شاید هم من باید کولی میشدم سر از شهر درآوردم
از همونائی که هر روز یه شهر و جای جدیدن
آره بد فکری هم نیست کولی بودن
تهران رو دیگه دوست ندارم .
شاید اگر کاری مثل نجاری بلد بودم میرفتم ولایت و همونجا ها واسه خودم میموندم .
شمال رو دوست ندارم چون یه جورائی حس تکراری بودن به یادم میاره .
شاید هم میرفتم یه جائی مثل ویتنام یا لائوس .
آرزوهام اصلا بزرگ نیستن اما یه کم دیوونگی میخوان .
دیروز دندون دار شدم .
کلی پول دادم دهنم سرویس شه .
اورکات رو هم باد برده
جی میل رو هم خواب برده
و بدینسان بود که باران بارید
وبدینسان بود که غروب شد
....
مزخرف نوشتن هم حالی میده ها

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۳


Çíمن اینجا غذا خورده بودم :(

اینجا هر روز پاتق من بود :(
خوب چی بگم ؟
یه چند روزی Disconnect بودم .
کتاب Angels and Demons تموم شد.
هر روز عکسهای سونامی رو نگاه کردم وبا خودم گفتم کاش میشد رفت و کاری کرد .
داداشی شرکت زده .
رفتم تولد مامان پونه .
با چانکی بحث های به شدت جدی کردیم .
دندونهام در حال درست شدن هستند .
بازم برنامه رفتنم به گل نشست .
محل کارم داره عوض میشه.
شبا خوابای بد دیدم .
دوست جون قاط زده .
دوستام به فکر شوهر دادن من هستن.
تو اتاقم شده شتر با بارش گم میشه .
در کل ....
خودم هم نمیدونم چی شد