چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

از يك تلفن كلي درس گرفتم :
ما همه ترسهاي مشتركي داريم . براي ديگران واعظيم و اما وقتي خودمان با همان مشكل روبرو ميشويم تمام نصيحتها يادمان ميرود و همان كاري را ميكنيم كه ديگران را از آن منع ميكرديم . درون وجودمان انگار كه واقعا " كودكي " با تمام وجود پا ميكوبد و از ما همان را ميخواهد كه منع ميكنيمش براي ديگران .
دوم اينكه هميشه بايد به دوطرف داستان گوش داد تا بتوان از زاويه درست همه چيز را ديد . البته معمولا اين اتفاق براي من مي افتد و نه تنها داستان را از دو طرف بلكه از سه چهر طرف ميشنوم و ميبينم .
.........
حال با مزه اي دارم
مثل سركه سيره
همه چيز تقريبا آنطور كه دلم ميخواهد دارد پيش ميرود اما با خودم ميگويم بايد بهتر و بهتر باشد
توقعات آدم انگار هيچوقت تمامي ندارد
شايد آدم بودن آدمها به همين هميشه متوقع بودنمان است
........
گاهي بعد از سالها هم نميتواني ادعا كني دوستي را درست ميشناسي .
تا همين چند روز پيش فكر ميكردم مهدي را خوب ميشناسم اما تازگي غهميدم كه خيلي ساده تر از آن چيزيست كه هميشه فكر ميكردم. قبل از هر قرار بايد كلي بهش قوت قلب بدم و عين مربي هاي كشتي راهنمائي اش كنم . قيافه اش وقتي به حرفهام گوش ميده واقعا دوست داشتني يه . پريشب وقتي حرفهام تموم شد يه كم مبهوت نگاهم كرد و گفت : پياده تا شمال رفتن كه از اينكارا راحتتره !
......
اينهم قلنبگي عاطفي آخر داستان :
وقتي خوبي همه خوبند و همه ميخواهند با تو باشند اما همينكه تلخ ميشوي و دلت ميگيرد ميبيني كه ....

هیچ نظری موجود نیست: