یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴

نميدانم چرا هر روز كه ميگذشت با اينكه حرف براي زدن زياد بود اما با خودم ميگفتم فردا خواهم نوشت .
در تمام اين روزها تنها سقوط هواپيما توانست زبانم را آنهم براي يك جمله باز كند .
دليل ننوشتنم را نميدانم . شايد خودم هم از تكرار اينجا نوشتن خسته شده ام و يا مثل خيلي از كارهاي ديگر زندگي از ترس عادت كردن به همان سرعت كه خو گرفته ام از آن فاصله ميگيرم .
دليل زياد مهم نيست . اصلا چرا دارم دليل مي آورم ؟ خودم هم نميدانم . اينكه هميشه دچار " خود توجيه كردن " بوده ام واقعيتي است كه ميپذيرم .
اتفاقات اين مدت هم مانند خيلي از روزهاي زندگي ساده بود .
به دفتر هميشگي برگشته ام . انگار من و اينجا با هم قراري ننوشته داريم .
سفر كوتاهم با همه كوتاهي اش خوب بود . مخصوصا كه چند روزي رو از دود خوردن مرخصي گرفته بودم . و اينبار با چشم خريدار محيط را بررسي كردم .
پولم را رئيس بزرگ گرفتم و الحق كه چه مزه اي داد .
مادرجان هر روز جلوي تلويزيون نشسته و براي كشته شدگان هواپيما اشك ريخته .
با مادر جان جنگ بزرگي كرديم . از آن جنگها كه فكر ميكردم تمام شده و ديگر اتفاق نخواهد افتاد . از آن جنگهائي كه تا دو روز بعدش گيج بودم .
دوستكم هم ظاهرا دارد مامان ميشود . باورش برايم سخت است . برايش خوشحالم .
دوست ديگرم كه قرار بود در انگلستان باشد ، سر از افغانستاد در آورده و الان كه برگشته ميگويد ميخواهد براي مدتي به آنجا برگردد.
تنهائي خوب هم همچنان ادامه دارد و بيشتر و بيشتر من و خودم با هم بحث داريم . بحثهائي كه گاهي به كتك كاري ميكشد اما در آخر همديگر را بغل ميكنيم و آشتي ميكنيم .
حسابي سر خودم را شلوغ كرده ام . هر روز كلاس دارم و اصلا نميدانم روزهايم چطور ميگذرند .
زندگي آرام و يكنواخت ميگذرد .
و اين خوب است .

هیچ نظری موجود نیست: