سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

ارديبهشت تولد خيلي هاست كه ميشناسمشون
تولد پدر جان هم تو همين ماهه
روز 20 ارديبهشت
آدمي كه زماني مثل خدا ميپرستيدم
اما الان از ترس اينكه مبادا مجبور بشم باهاش حرف بزنم گوشي تلفن خوونه رو بر نميدارم
ددي جان تولدت مبارك
*******
خيلي وقتا ادعا ميكنم من خودم هستم
اما راستش گاهي خودم هم نميدونم كي هستم و چي ميخوام
با خودم ميگم اگر اينجوري باشه و اونجوري بشه ديگه چيزي نميخوام
اما درست تو همون موقع كه فكر ميكنم ميبينم بعد از اونها بازم خواستني دارم
همه چي بازم ظاهرا خوب داره پيش ميره
همه چي آروم و رو رواله
اما من كرمكيِ خودآزار انگار نميتونم آرامش رو تحمل كنم
دارم دنبال يه چيز جديد ميگردم كه يه كم سرم رو گرم كنم و افكارم رو بهم بريزم
گاهي فكر ميكنم من و آرامش هيچ سنخيتي با هم نداريم اما اين حرف وقتائي كه آرامش رو با تمام وجودم درك ميكنم و لذت ميبرم كاملا اشتباه از آب درمياد .
خيلي خوبه كه آدم بتونه خودش رو هم متعجب كنه
گاهي خوب
گاهي بد
جميع اضداد بودن لذتي داره كه اصلا نميشه توضيح اش داد .
*******
ديدن فيلمهاي جنگ ستارگان بعد از اينهمه سال مزه داد
يادم نيست چندسالم بود كه فيلمها رو ديدم
شايه 9 شايد 10 اما يه چيزي رو خوب يادمه
از همون موقع بو كه عاشق فيلمهاي علمي – تخيلي شدم
وقتي فيلم رو ميديدم ياد بابا جان افتادم
اينكه هر قسمت رو برام ترجمه ميكرد و من با ذوق مرگي گوش ميكردم
الان كه خودم نگاه ميكردم ميديدم كه خيلي جاهاش رو برام نميگفته
احتمالا با خودش ميگفته كه من اين حرفها سرم نميشه
همه چي به دو دسته خوب و بد تقسيم ميشد
آدم خوبها و آدم بدها
يادم نمياد در مورد نيرو برتر چيزي برام گفته باشه
و خلاصه در تمام 6 ساعتي كه عين ديوونه ها داشتم جنگ ستارگان ميديدم كلي ياد بچگي هام افتادم
يه چيز ديگه هم يادم افتاد
تو همون عالم بچگي كلي دلم ميخواست پرنسس ليا باشم
*****‌

هیچ نظری موجود نیست: