چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

تا میام به خودم بجنبم میبنم روز و هفته و ماه اومد و رفت .
جالب اینه که هر روز وقتی میرسم خوونه با خودم میگم یادم باشه اینو بنویسم اما وقتی میشینم برای نوشتن همش یادم میره .
نمیدونم این بخاطر کم اهمیتی مطالبه یا اینکه واقعا دارم خنگ میشم .
یه جورائی احساس میکنم اونقدر خواستم خیلی چیزا رو فراموش کنم که ناخودآگاه دارم دچار فراموشی میشم .
یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم .
اتاقم شده عین خوونه کوله ها
شاید هم من باید کولی میشدم سر از شهر درآوردم
از همونائی که هر روز یه شهر و جای جدیدن
آره بد فکری هم نیست کولی بودن
تهران رو دیگه دوست ندارم .
شاید اگر کاری مثل نجاری بلد بودم میرفتم ولایت و همونجا ها واسه خودم میموندم .
شمال رو دوست ندارم چون یه جورائی حس تکراری بودن به یادم میاره .
شاید هم میرفتم یه جائی مثل ویتنام یا لائوس .
آرزوهام اصلا بزرگ نیستن اما یه کم دیوونگی میخوان .
دیروز دندون دار شدم .
کلی پول دادم دهنم سرویس شه .
اورکات رو هم باد برده
جی میل رو هم خواب برده
و بدینسان بود که باران بارید
وبدینسان بود که غروب شد
....
مزخرف نوشتن هم حالی میده ها

هیچ نظری موجود نیست: