دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

کمر مامان درد گرفته .
دادش رفته ماموریت .
دلم یه کم کی گرفته .
اما همه چی درست میشه .
میدونم یه وقتی یه جائی یه اتفاق خیلی خیلی خوب منتظرمه .
*********
زنگ زده حال مامان رو بپرسه .
میگه : چرا بهم زنگ نمیزنی ؟
میگم : نمیدونم
میگه : میدونی خیلی شبیه منی ؟
با خودم میگم : واقعا من شبیه اونم ؟
میگه : اگه یه کپی برابر اصل برای من باشه توئی .
...
میگه : دلم برات تنگ شده .
...
یادمه یه زمانی بزرگترین آرزوم بود که مثل اون باشم .
یادمه یه زمانی این جمله اوج نفرت یه نفر بود " تو هم شبیه اونی " .
اون آدمی که تمام رویای من خیلی وقته دیگه وجود نداره یه جائی یه دفعه غیب شد .

هیچ نظری موجود نیست: