دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

عجب روزاي شلوغيه اين روزا !!!!!!
از هفته پيش ميخواستم بنويسم اما نشد .
............
هميشه قرطي بازي رو دوست داشتم
هرچند زياد اهلش نيستم اما هر وقت پا بده بدم نمياد .
تصميم گرفتم كمي پول دور بريزم
براي همين هم سه شنبه رفتم و خودم رو به دستهاي يه متخصص پوست سپردم
..............
پنجشنبه تولد خان داداش برگزار شد .
كلي شيطنت كردم و رقصيدم و خنديدم
يه معجون هم درست كردم كه واقعا مردافكن بود هرچند كه خودم اصلا نخوردم
اما همه ازش تعريف ميكردن .
من آخرش يه روزي حتما Bar Tender خواهم شد .
...................
جمعه تا خود ظهر خوابيدم
و كلي تا عصر عين خرس تنبل تو رختخواب قل خوردم .
عصرش بعد از مدتهاي مديد با دادش دعوام شد .
اونم سر غذا !!!!
درست مثل بچگي ها
وقتي شب شد تازه يادم افتاد كه الان چند وقتيه روزهاي جمعه نگران هيچكس و هيچي نيستم جز خودم
يه جورائي خووبه آدم نگران و منتظر كسي نباشه
................
من نميدونم اين چه مرضي يه كه من دارم .
به خدا نه فضولم نه هيچي
اما هميشه خبرها صاف ميان سراغ من
امروز صبح با تلفن يكي از آشنايان از خواب بيدار شدم .
كسي كه شوهرش بد ميپريد و من كاملا اتفاقي از اين داستان خبر دار شدم اما هيچي نگفتم
وقتي چند وقت پيش شنيدم كه بالاخره داره جدا ميشه حس خوبي داشتم
امروز صبح ناغافل زنگ زد به من
گويا فهميده بود كه من يه چيزائي ميدونستم
از من توضيح ميخواست اما من زياد توضيح ندادم
راستش هميشه تو اينجور چيزا ميگم به من چه
جالب اينه كه باز هم اين وسط پاي آدمهائي درميونه كه من نميخوام اصلا راجع بهشون حرفي بزنم يا چيزي ازشون ديگه بدونم يا بشنوم
........
ميخوام براي خودم يه عيدي توپ بخرم
يه چيزي كه كلي خوشحالم كنه
يه دوربين ديجيتال اساسي
يا يه ساعت حسابي
شايدم بذارم برم يه سفر

هیچ نظری موجود نیست: