سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۳

روز خوب يكشنبه بعد از مدتهاي مديد بر و بچه ها رو جمع كرديم و تو هتل هما قرار گذاشتيم .
من و سارا و غزال و بابك – علي و 2 تا ديگه از بچه ها نيومدن .
پيروز يه جورائي انگار كه اونجا نبود .
قبل از اينكه برم به خودم ميگفتم كه تو اين چند وقته هيچ اتفاقي نيفتاده و هيچكدوم از قصدهاي كه اعلام كردم انجام نشده .
اما وقتي اونجا نشستم و پيروز ازم پرسيد كجائي ديدم كلي كار كردم .
از خودم راضي بودم و اين حس خيلي خوبه كه آدم از خودش راضي باشه .
پيروز زود رفت ولي مانشستيم .
از هتل تا ونك پياده اومدم
بي هدف تو پاساژها گشتم
يه ليوان ذرت خريدم خوردم
كلي منتظر تاكسي موندم و يخ زدم
يه دستكش چرمي قرمز خريدم
دوباره منتظر تاكسي موندم
رسيدم خوونه
بالا آوردم
و زندگي ادامه پيدا كرد
..................
يه جورائي اصلا حس اش نبود برم شمال و خلاصه داستان پيچونده شد .
آخرش احساس كردم هيچكدوممون حس رفتن نداشتيم اما هيچكدوم هم رومون نميشد برنامه رو بهم بزنيم .
............
عيد رفتني شديم .
قراره بريم شيراز .
5 روز اونجا باشيم و چند شب هم اصفهان .
فكر كنم خوش بگذره .
بيچاره خان داداش حتي روحش هم خبر نداره
...........
ديشب يادم افتاد از فرهنگ بيخبرم
اين پنجشنبه قرار بود برن خواستگاري
اميدوارم همه چي روبراه بوده باشه
........
از مهدي هم بيخبرم
........
دلم براي مامان پونه تنگ شده
.........

هیچ نظری موجود نیست: