سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۳

چهارشنبه ، پنجشنبه و جمعه رامسر با اون بارون ريز باحال و هواي تميز و آرامش و سكوت اش عالي بود.
البته ناگفته نماند كه ميتونست بهتر باشه .
اما تمام روزهاي هفته كاري تا همين امروز مثل اسب كار فرموديم .
مامان كلي بهتره اما من به شدت آستانه تحمل تنش هاي عصبي ام اومده پائين .
همه چي ميگذره و ظاهرا كه خووبه .
....
بعد از كلي وقت يكشنبه شهرام رو براي كمتر از 30 ثانيه ديديم .
كارش برام جالب بود .
اومده بود دنبال سارا اما نيومد پيش ما .
كارش فكر ميكنم بخاطر شرمندگي از خودش و كاراش بود .
همه با هم زديم بيرون .
اول نخواستم برم جلو اما در عرض كمتر از نيم ثانيه تصميم عوض شد .
با خودم گفتم من كه باهاش مشكلي ندارم
و البته كمي هم خباثت چاشني اش بود .
مطمئن بودم روبرو شدن با من و دوست جوون اصلا براش آسون نيست
سلام و عليكي و خلاص
اينجوري كلي بهتره

...................

به شدت دست به كار پروژه همسريابي براي دوست جوونم .
نميدونم اصلا به من ربطي داره يا نه !
اما فكر ميكنم تنهائي داره بدجوري بهش فشار مياره
شايد من اشتباه كنم ، اما بعيد ميدونم
ميدونم كه لياقت يه همراه خوب رو داره كه ارزشش رو بدونه
ميدونم و مطمئنم كه يه روزي يه همراه خوب پيدا ميكنه .

...........

ديشب با بر و بچه هاي كلاس رفتيم شام بيرون و حظي برديم مبسوط از معاشرت با دوستان قديم .
برنامه رو من شوخي شوخي راه انداختم و وقتي ديدم تو اون برف تقريبا همه اومدن كلي حال نموديم .

.........

بعد از كلي وقت دوباره تاكسي سوار شدم
اين آخرا احساس ميكردم دارم در يه دنياي مجازي زندگي ميكنم .
اما كلي دلم براي حرفاي آدما تو تاكسي تنگ شده بود .
اونجا همه عالم ميشن
همه درستكارن
و البته همه سياستمدارن .
امروز يه آقائي تو تاكسي ميگفت " چون روحيه خشن دارم كلي از صحنه هائي كه سونامي آدمها رو ميبرد لذت بردم ."
موندم اندر عجب كه مگه ميشه آدم از يه همچين چيزي لذت ببره

..............

و اما ...
اين برف با حالي كه ول كن نيست و همچنان با سماجتي تحسين برانگيز داره همه جا رو ميپوشونه .
خيلي باحاله .
خيلي خيلي سال بود كه يه همچين برفي نيومده بود .
اون موقع كه بچه بودم و وسط حياط ميخوابيدم تا برف همه جونم رو بگيره و اصلا سرما حاليم نبود .
دلم براي اون حياط و دوستام يه دفعه همين الان تنگ شد .

هیچ نظری موجود نیست: