گاهي زندگي براي من خييلي كند و خيلي سريع ميگذره . الان از اون دورانه .شنبه هفته پيش به اندازه يكماه دور به نظرم مياد و از طرفي هم انگار همين ديروز بود كه تابستون شروع شد و كلي مامان از شروع شدن تعطيلاتش خوشحال بود . علت اين كندي سريع يا سرعت كند نميدونم چيه !
در يك هفته گذشته يه تصميم گرفتم . يه تصميم كه مثل خيلي از تصميم هام غير منطقي و نامتعارفه . براش كلي ذوق دارم و ميدونم نياز به برنامه ريزي درست داره . البته بي گدار به آب زدن هم براي خودش عالمي است .
ديشب به لطف يك عده آدم و اتفاقات رفتم و يه تئاتر ديدم . ظاهرا قرار خيلي پيچيده تر از اين حرفها بوده و من از طريق يه نفر كه خودش يكي ديگه براش بليط گرفته بود ، برام بليط گرفته شده بود و چون يه عده يه جا براي تولد يكي جمع شده بودن و بعدش ميخواستن برن تئاتر ، من هم به تولدي كه كسي من رو نميشناخت رفتم و البته عين بچه هاي خوب يه گوشه نشستم و شربتم رو خوردم تا من رو ببرن تئاتر . خلاصه داستان يه چيزي تو مايه هاي " دوست داري با دوست من كه دوست داره با دوست تو دوست بشه بري تئاتر؟!" بود . و البته الحق دست برنامه ريز و گيرنده بليط (كه من نميشناختم و هنوز هم نميشناسم ) كه براي اون همه آدم بليط گرفته بود وهمه رو جمع كرده بود درد نكنه . و البته من كه مدتها بود از جامعه فرهنگي هنري مملكت عزيز دور بودم حظي مبسوط بردم از تماشاي تئاتر و البته دست دوست عزيزمان به شدت ندرده كه از سه هفته پيش از اين بنده سئوال كرده بود كه آيا رفتني هستم و يا نه . خلاصه جميع خلايق و حوادث دست به دست هم دادند تا ما تئاتر " همسايه ها " رو ببينيم . خدايشان از بلاجات محفوظ شان بدارد. درنهايت تئاتر قشنگي بود و يه جورائي دوستش ميداشتم .
در يك هفته گذشته يه تصميم گرفتم . يه تصميم كه مثل خيلي از تصميم هام غير منطقي و نامتعارفه . براش كلي ذوق دارم و ميدونم نياز به برنامه ريزي درست داره . البته بي گدار به آب زدن هم براي خودش عالمي است .
ديشب به لطف يك عده آدم و اتفاقات رفتم و يه تئاتر ديدم . ظاهرا قرار خيلي پيچيده تر از اين حرفها بوده و من از طريق يه نفر كه خودش يكي ديگه براش بليط گرفته بود ، برام بليط گرفته شده بود و چون يه عده يه جا براي تولد يكي جمع شده بودن و بعدش ميخواستن برن تئاتر ، من هم به تولدي كه كسي من رو نميشناخت رفتم و البته عين بچه هاي خوب يه گوشه نشستم و شربتم رو خوردم تا من رو ببرن تئاتر . خلاصه داستان يه چيزي تو مايه هاي " دوست داري با دوست من كه دوست داره با دوست تو دوست بشه بري تئاتر؟!" بود . و البته الحق دست برنامه ريز و گيرنده بليط (كه من نميشناختم و هنوز هم نميشناسم ) كه براي اون همه آدم بليط گرفته بود وهمه رو جمع كرده بود درد نكنه . و البته من كه مدتها بود از جامعه فرهنگي هنري مملكت عزيز دور بودم حظي مبسوط بردم از تماشاي تئاتر و البته دست دوست عزيزمان به شدت ندرده كه از سه هفته پيش از اين بنده سئوال كرده بود كه آيا رفتني هستم و يا نه . خلاصه جميع خلايق و حوادث دست به دست هم دادند تا ما تئاتر " همسايه ها " رو ببينيم . خدايشان از بلاجات محفوظ شان بدارد. درنهايت تئاتر قشنگي بود و يه جورائي دوستش ميداشتم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر