شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

مديرعامل بسيجي از اينجا رفت و رئيس بزرگ هم اعلام كرد كه تنعا بخاطر" احترام" به عقيده من با استعفايم موافقت كرده وگرنه موافقت نميكرده و خلاصه با در آخر داستان من فعلا سرجاي خودم ماندم .
ظاهرا كه همه چيز خوب است اما خوب ميدانم افكارم هنوز دچار طوفاني به مراتب قويتر از كاترينا، ويلما و ملينا و ... است .
راستش اينست كه خوب ميدانم كجاي زندگي ام سوراخ است اما كاري هم نميتوانم برايش بكنم . يك عمر زحمت كشيديم تا بتوانيم بفهميم كجاي زندگي سوراخ است ، حالا هم كه فهميده ايم هركاري ميكنيم سوراخ سرجايش مانده . خدائي اينكه گاهي با خودم ميگويم كاش اقلا نميدانستيم كجايش سوراخ است كه كمتر دلمان بسوزد .

هیچ نظری موجود نیست: