پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

چهارشنبه ها را دوست دارم اما اين چهارشنبه روز خوبي نبود .
پدرجان زنگ زد براي عرض تبريك تولدم . كتفي كه شكسته بود كاملا خوب نشده . ظاهرا كتكي هم كه در شلوغي ولايت خورده واقعا اذيتش ميكند . ضربه اي كه به سرش خورده براي شنوائي اش مشكل ايجاد كرده . مثل هميشه وقتي گوشي را گذاشتم ناخودآگاه حالم بد بود .
بيماري برادر جان برگشته . بعد از يكسال . ظاهرا اينبار بايد براي مدتي خيلي طولاني دارو مصرف كند و يا شايد اصلا تا آخر عمر .
ديدن قيافه درهم خودش و مادر جان بيشتر حالم را ميگيرد تا اصل ماجرا . باز مادرجان تمام ديشب اشك ريخت .
وقتي از برادر جان جواب آزمايشش را گرفتم تا ببينم ، در دلم آرزو ميكردم كه ايكاش خواب باشد .
ديشب به راحتي ميتوانستم بالا بياورم !!!

هیچ نظری موجود نیست: