یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵

2007

يه ساعت ديگه سال ميلادي عوض ميشه
خيلي اميدوارم
.....

Valentino

هميشه فكر ميكردم نميتونم بعنوان يه معلم فول تايم زندگي كنم
اما الان مطمئن هستم كه نميتونم
روي كاغذ و با محاسبات درآمدم از قبل بيشتره
اما جيبم چيز ديگه اي ميگه
كم پولي اين چند وقت رو خيلي خيلي سال بود تجربه نكرده بودم .
من هميشه از كم پولي و اينكه نتونم آزاد و بي قيد پول خرج كنم ترسيدم
به خاطر همين ترس خيلي از چيزائي رو كه دوست داشتم بخرم تو اين چند وقت نخريدم
چند وقت پيش تصميم گرفتم در اولين فرصت يه حال مفصل به خودم بدم و يه عطر بخرم
و به همين خاطر رفتم و كلي عطر بو كردم
در آخر به اين نتيجه رسيدم كه همون عطر قديمي خودم از همشون بهتره
البته شايد مدل جديدشو بگيرم كه يكم بوش ملايم تره اما مطمئنا همون مارك رو خواهم خريد
بايد دعا كنم زودتر پول دستم بياد
......
تبخال زدم
از اون تبخالهاي گنده كه به لطفشون يه ور لب آدم كاملا مدل خانم آنجلينا جولي ميشه
خلاصه كلي قيافه ام ديدني شده .
اگر براي هركسي تبخال بد باشه براي من نيست
چون من رو ياد كلي خاطرات خوب مي اندازه

جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

just around the corner

يك روز خوب

ديروز صبح كه از خواب شدم خودم رو براي يك روز كاملا خسته كننده و آزار دهنده آمده كردم
داشتن كلاس از 9 صبح تا 8 شب و بعدش هم برگشتن به خونه براي مهمونداري از كسائي كه اصلا حوصله شون رو نداشتم.
از اول هفته قرار بود كه رياست محترم موسسه كه محبتش قلنبه شده بود و شايد هم دلش برايمان سوخته بود به همه اذنابش ظهر پنجشنبه ناهار دهد اما من چون كلاس داشتم و اصولا آدم بسسسسسيار كاري هستم اعلام كرده بودم كه كلاس را نميتوانم كنسل كنم . اما درست بعد از اولين كلاس خبر دادند كه خود رياست محترم به دفتر اعلام كرده كه كلاس من رو كنسل كنند و به شاگردها زنگ بزنند كه نيايند تا من هم بتوانم در بزم چلوكباب خوران شركت كنم .
خدائيش خبر خيلي خوبي بود . به چند دليل
اول اينكه اصلا حوصله كلاس نداشتم . يكي نيست به من بگه آخه مگه آدم عاقل بعد از ظهر پنجشنبه كلاس ميگيره .
دوم اينكه الان چند وقتي بود دلم هوس چلوكباب كرده بود اما همراهي نبود . حتي چند بار فكر كردم تنها بروم اما خودم خنده ام گرفت . فست فود را ميشود تنها خورد اما چلوكباب رو نه .
خلاصه اينكه به لطف مدير محترم هر دو آرزويمان برآورده شد .
چلوكباب رو كه خورديم كلي عكس گرفتيم و شيطنت كرديم . از آن شيطنت هائي كه فقط با يك گروه بيست نفري امكانش هست .
بعد از همه اينها خانم سوپروايزر هم محبت اش عود كرد و همه مان را به خانه اش به صرف چاي و قهوه دعوت كرد . در همين گير و دار بود كه برف خوبي هم شروع به باريدن كرد .
منزل سوپروايزر محترم طبقه خيلي ام يك برج بود و خدائيش بهترين منظره اي كه ميتواني در يك روز برفي داشته باشه را به ما هديه كرد .ديدن بارش برف روي تمام تهران وقتي يه چاي گرم در دست داري و يك لبخند بر لب .
از خانه سوپروايزر كه زديم بيرون برف هم زياد شده بود .
شاگرد آخر هم زنگ و كلاس را كنسل كرد و گويا مهمانهاي كسل كننده هم از ترس ماندن در برف مهماني را كنسل كرده بودند .
روز خوبي بود و آخر اينكه بعد از چلوكباب و چاي و برف آرامش خوبي داشتم .
ديشب با خودم گفتم شايد زندگي همين است اتفاقات كوچكي كه در نهايت دلتنگي ميخنداندت

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

Sweet Dream

بعد از خيلي وقت
بعد از خيلي خيلي وقت ديشب خواب خوب ديدم
خواب كوچه پس كوچه هاي محله قديمي
كوچه پس كوچه هائي كه تمام كودكي هاي من رو در خودشون دارن
و از همه بهتر اين بود كه كوچه قديمي به همون ساحل شني ميرسيد كه دوستش ميدارم فراوان
در خواب از خانه قديمي تا ساحل شني فقط يك كوچه راه بود

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

Xmas resolution

از اين به بعد سعي ميكنم به ازاي هر غر يك چيز خوب هم بنويسم
شايد اينجوري بعدها كه اينجا ها را ميخوونم خيلي حالم بد نشود

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

سرما و سياوش قميشي

امروز از اون روزهاي سرد بود
از اون روزهائي كه سوز پوست صورتت رو خشك ميكنه و تا مغزت استخونت يخ ميزنه
اما با همه سرتقي باز هم تو سرما راه رفتم و فكر كردم
به تمام ايكاشهائي كه گوشه دلم خشكيدن
به تمام اميدهائي كه توهم شدن
به تمام تنهائي كه اين روزا بيشتر از هميشه خودنمائي ميكنه
پوست صورتم بيشتر سردش ميشه وقتي اشكم از گوشه چشمم پائين مياد
) اين آقاهه هي تو گوشم ميخووند گريه كن گريه قشنگه من كه هر چي فكر كردم نفهميدم كجاش قشنگه جز اينكه تمام چشم و چال و دماغ آدم قرمز ميشه و باد ميكنه (
....
آي ي ي ي ي ي
خودمم خسته شدم بس كه غر زدم
اگر قرار بود با غر زدن مشكلي حل شه كه تا حالا حل شده بود
اما شايد غر زدن يه جور سوپاپ اطمينان باشه براي قلب آدم
خوب ميدونم كجاي اين دل بي صاحاب شده پنچر شده
اما يه چيزائي از عهده آدم خارجه
انگار اين پائيز و اين زمستون قراره يكي از بدترينا باشن

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

گاهي هزار بار كلمات را با خودت تمرين ميكني
ترتيبشان را جا بجا ميكني تا بهترين نتيجه را بگيري
تا مطمئن شوي آدم روبرويت حرفت را ميفهمد و درك ميكند كه كجاي دلت گرفته
اما درست سر بزنگاه همه چيز يادت ميرود .
مغزت قفل ميكند و خودت ميماني و كلماتي كه در دهانت ميماسد
امشب دلم گرفته كاش همه چيز جور ديگري بود

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

شب يلدا

از هرچي تو شب يلدا بشه گذشت از انار دون كرده اش نميشه گذشت
شب يلداي خوبي بود اما ته دلم انگار اين دلتنگي لعنتي اين دونه سياه هر روز و هر روز داره گنده تر ميشه
ميترسم يه روز اونقدر گنده شه كه تمام دلم رو بگيره
دوست ندارم اون روز برسه

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

و دوباره انتخابات

اين روزها كمي حال و هوايم با انتخابات عوض شده
باز هم سعي ميكنم هركس را كه فكر ميكنم براي نيم دهم درصد هم ميتوانم متقاعد كنم به حرف بگيرم و با دليل و برهان راهي اش كنم تا جمعه راي بدهند
والبته در جواب همان جملات تكراري را ميشنوم كه به اين دليل و آن دليل نميخواهيم پاي صندوقها برويم
نميدانم اين امت هميشه در سنگر تا كي ميخواهند عقب بنشينند و توقع داشته باشند همه چيز خود بخود اتفاق بيفتد
به تمام كساني كه دلايل هميشگي را مي آورند همين را ميگويم
اين همه عقب نشستند و نتيجه اش خرابي هر روز بود
سر كلاسها يم هم مشغول متقاعد كردن همه هستم

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

No response to paging

بعضي از آدمها خيلي جالب اند
در كلام و ادعا ماتحت هفت آسمان را پاره ميكنند
كوس دلتنگم دلتنگم شان گوش فلك و افلاك را كر ميكند
اما وقتي كارشان داري درست سر بزنگاه كه ميگوئي با من تماس بگير ميگويند باشد و غيب ميشوند
خدا يك عقلي به من و يك عقلي به من بدهد
....دلم براي يك اتفاق خوب لك زده

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

BOOMMMMM

داشتم راست راست راه ميرفتم ها
يهو انگار زمين زير پام خالي شد و بوم م م م م
خوردم زمين
درست وسط چهارراه
سرم و كه بلند كردم ديدم همه دارن نگام ميكنن
خودم و از تك و تا ننداختم و بلند شدم و به راهم ادامه دادم
..............
:) اومدم خونه ديدم جفت زانوام عين بچگي ها زخم شده

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

Hen Party


ديروز از آن روزهائي بود كه اگر كنار دريا هم ميرفتم بايد با خودم يك سطل آب ميبردم و احتمالا وقتي كنار دريا ميرسيدم تازه ميفهميدم سطل هم سوراخ بوده
كلي اتفاقات كاملا پت و مت وار افتاد اما از همه جالبتر اين بود كه سيم كارتم هم سوخت و من ماندم و خيابان و سه نفر آدم كه قرار بود براي هماهنگ كردن برنامه ها با من تماس بگيرند
خدا راشكر شادي و افسانه و نسيم خودشان عقل شان رسيده بود و همه همديگر رو خانه مامان كوچولو زيارت كرديم .
بعد از خيلي سال برگشتن شادي بهانه اي شد تا دخترون دور هم جمع بشيم و كلي بگيم و بخنديم . حتي كيوان بيچاره رو هم از خونه اش بيرون كرديم تا راحت راحت باشيم .
ديشب موقع برگشت با خودم فكر ميكردم خيلي چيزها هست كه بتواند بعد از يك روز يك هفته و يك ماه مزخرف حالت را جا بياورد .
.....
اين روزها پس از جراحي هاي بسيار رواني روحي به خيلي از نتايج با خودم رسيدم
آن شبي كه وبلاگ ديگر را از سر تا ته خواندم خيلي جاهايش دلم براي خودم سوخت
خيلي چيزها را ديدم
الان خيلي چيزها از خودم ميدانم كه قبل تر نميدانستم يا بهتر است بگويم نمي خواستم بدانم

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

Nostalgia


وبلاگ چيز خوبي
ميتوني گذشته ات رو بخووني
من امشب همين كار رو كردم
هر دو رو خوندم از اول تا آخر

ترس


ميدانم اين اواخر خيلي غر زده ام اما هرچه ميگذرد روزگار انگار بيشتر با من بازيش ميگيرد
آدمها ميگويند و ميروند اما خيلي وقتها خودشان هم نميداند چه برسرت مي آورند
گاهي يك جمله و يا حتي يك كلمه چنان برايت گران مي آيد كه عطاي همه چيز را به لقايش مي بخشي
هفته اي كه گذشت خيلي خيلي بد بود .
انگار روزگار هم با من سر ناسازگاري گذاشته
چيزهائي شنيدم كه مغزم را براي ساعتها از و گاها روزها از كار انداخت
از كساني كه فكر ميكردم كه هميشه كنارم خواهند بود و نه در مقابلم
تمام چيزهائي را كه حداقل چند سال ديگر انتظار شنيدنش را داشتم شنيدم
ترسيده ام
بسيار زياد
........

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

دماغ چاق كه ميگن اينه

نه كه همه چي خوب بود ....
هم نوك دماغم جوش زده و هم تو دهنم

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

نتايج چپكي

ديشب مثلا خواستم يكي از مشكلاتم را حل كنم و در اين راستا با آقا داداش كمي گفتمان كنم
با خودم فكر كرده بودم اگر باهاش درست حرف بزنم شايد يكي از اينهمه فشار عصبي رو كم كنم
نتيجه گفتمان اين شد تا صبح از عصبانيت خوابم نبرد .
نتايج اخلاقي :
1- حتما در اسرع وقت يك لب تاب بخرم كه هر وقت شب و نصف شب دلم گرفت هرچه فرياد دارم بر سر اينترنت و مشق هايم بزنم يا با نگاه كردن به عكسهاي كشوري كه دوستش دارم كمي تمدد اعصاب كنم .
2- اگر عصباني هستم براي رفع اش آب نخورم چون كلي تا صبح ايجاد زحمت ميكنه .
3- كلاس صبح زود موسسه رو كنسل كنم
4-همه آدمها يك جائي يك حساب و كتابهائي دارن كه وقتي رو ميكنن دهنت باز ميمونه

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

Comfortably Numb

حالم داره از همه چي بهم ميخوره
هر چي بيشتر ميگذره بيشتر ميفهمم روي هيچ كس و هيچ چيز نميشه حساب كرد
هر چي بيشتر ميگذره بيشتر ميفهمم چقدر تنهام
اين روزها تنهائي بدجور داره منو ميترسونه

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

يه وقتهائي ميشه كه همه چيز اونقدر بهم ريخته اس كه ترجيح ميدي دست به هيچي نزني و فقط عقب بايستي و نگاه كني
الان دقيقا توي همين شرايط ام
نه خسته ام
نه عصباني
نه نااميد
اما واقعا نميدونم از كجا بايد شروع كنم
با چشماي از حدقه در اومده دارم همه چيز رو نگاه ميكنم و فقط و فقط به خودم ميگم بالاخره همه چي درست ميشه

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

هرچه بيشتر فكر ميكنم كمتر به نتيجه ميرسم
از امروز ايميل ميزنم شايد ...
....
روز اول كه براي مصاحبه به اين شركت رفتم به علاوه فرم استخدام معمول هميشگي ، يك تست دادند به اضافه يك برگه كه ميبايستي به زبان اجنبي رويش انشا مينوشتيم كه چه برنامه اي براي آينده مان داريم . هرچه فكر كردم كمتر چيزي به ذهنم آمد براي همين بعد از سياه كردن پشت و روي كاغذ در آخر با كمال خونسردي نوشتم فعلا خودم هم نميدانم ميخواهم چكار كنم . خدائيش با جفنگياتي كه نوشته بودم يك دهم درصد هم فكر نميكردم تماس بگيرند .
امروز قرار دوم بود . يك آقاي بسيار جدي كلي سئوالهاي عجيب كرد تا رسيد به اين سئوال كه قرار بود بنده 3 تا از بهترين كتابهائي كه تا حالا خوانده ام نام ببرم . اولي و دومي به خير گذشت به سومي كه رسيد بي اراده گفتم : دائي جان ناپلئون !!!

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

اتفاق كي مي افته :
درست وقتي فكر ميكنه همه چي درسته و قرار نيست مشكلي پيش بياد
هر چيزي تاريخ مصرف داره . مهم نيست آدما چي ميگن و چه قولهائي ميدن . زماني كه تاريخ مصرف تموم بشه ...

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

امروز تولدم بود .
آدمهائي زنگ زدند و تبريك گفتند كه اصلا فكر نميكردم يادشون باشه
و در عوض آدمهائي كه مطمئن بودم حتما زنگ خواهند زد ازشون خبري نشد
امسال تولدم با همه سالها يه فرقي داشت
مجيد نبود كه زنگ بزنه و بهم بگه : "چطوري پيره زن؟ " !!!
****
اين روزها خيلي تلخم دلگير

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

هركاري ميكنم خوابم نميبره .
انگارهمين كه ميرو تو رختخواب تمام فكرهاي عالم ميان سراغم .
اين چند وقت به خيلي چيزهاي عجيب و غريب فكر ميكنم .
چيزهائي كه تا حالا هيچوقت به مغزم نيومده بودند .
زندگي رو دارم يه جور ديگه تجربه ميكنم .
از زماني كه يادم مياد عينهو اسب كار كردم
صبح رفتن و شب اومدن برام يه عادت شده بود .
كار نكردن مرتب تو اين چند وقت هم برام تجربه جديديه .
دنبال كار هم ميگردم و هم نميگردم .
هرجا كه ميرم براي مصاحبه بالاخره يه عيبي از توش در ميارم ، انگار كه از ته دل نخوام كه اين وضعيت عوض بشه . اما از طرف ديگه وضع جيبي مجبورم داره ميكنه يه تصميماتي بگيرم .
بي پولي براي من خيلي سخته . اينكه مجبور باشم با حساب و كتاب زندگي كنم و بخاطر اينكه از جيب خوردن حواسم به همه چي باشه برام يه جورائي عجيبه . كلي حركت نو تو كله مباركم دارم اما همشون ور دل همون قبلي ها موندن

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

همه چي اس ام اس ي ديده بودم جز دعا.
دعاي عربي رو پينگليش خوندن هم سخته ها

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

خيلي وقت است ننوشته ام . درست از مرگ مجيد .
نه اينكه نخواهم بنويسم اما انگار همه چيز جوري پيش آمد تا ننويسم
در اين چند وقت اتفاقاتي عجيبي افتاد
مجيد مرد
كيا عقد كرد
من رفتم دوبي براي كار
كلي اتفاقات عجيب و غريب افتاد تو دوبي
از دوبي برگشتم
رفتم ولايت براي مراسم چهلم
موندم ولايت
برگشتم تهران
كلي تو خوونه جنگيدم
و ...
هر كدوم از اين اتفاقات كلي براي خودشون داستان دارن

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵

قصه زندگي پدرم هم تمام شد .
خيلي خيلي زودتر از اون چيزي كه انتظارش رو داشتيم
برديمش همان جائي كه دوست داشت ، كنار مادرش
يك جاي خيلي خيلي زيبا روي يك تپه كه تمام اطرافش تا چشم كار ميكند گندمزار است
درست موقع غروب آفتاب بود كه دفنش كرديم
شايد روزي حوصله كردم و همه چيز را كامل نوشتم
....................
اشكم بند نمي آيد
راستش نميدانم براي چي اشك ميريزم
پدري كه سالها نديده بودمش يا
تنهائي خودم كه اين چند روز بيشتر خودش را به رخم كشيد

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

از راه ميرسم
مامان ميگويد : بابات ...
تكرار ميكنم : مجيد مرد ؟

به همين سادگي
فردا ميرويم كه خاكش كنيم

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

ديشب عروسي دعوت بوديم و اولين بار بود كه نامزد داداش جان هم رسما با ما جائي مي آمد .
درست همانجا بود كه واقعيت را فهميدم . من ديگر در عروسيها ، مهماني ها و خلاصه مهماني ها پارتنر رقصم را از دست داده ام .
............
هر روز ايميلم را چك ميكنم به اميد اينكه بالاخره بعد از اينهمه وعده و وعيد شايد اينبار به وعره اش عمل كرده باشد و برايم ميلي فرستاده باشد .
اما ....

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

هفته خيلي بدي بود كه گذشت . اميدوارم هفته ديگه بهتر باشه . اكانت اينترنتمان هم تمام شده بود و نميتوانستيم هرچه فرياد داريم بر سر اينترنت بزنيم و كسي كه در مواقع اضطراري ميشه تلفني ازش كارت بگيرم ( تازه اونهم اگه شرايطشون اجازه بده ) به دلايل پوليتيكال در دسترس نبود و من هم تصميم گرفتم از اين اكانتهاي بقول خودشان هوشمند بدون پسورد و يوزر استفاده كنم كه الحق هوششان به انداره نخود هم نبود و هر صفحه را به اندازه يك قرن طول ميداد و تازه آخرش هم يه پيغامهاي جفنگ ميداد .
همه اينها را گفتم كه چي بگم ؟!؟!؟ يادم رفت .
.....................
امروز بعد از سالياني ( يه چيزي دور و بر 5 سال ) رفتم استخر از نوع بي حجاب. بد نبود اما دلم براي يك جاهاي خوب خوب خيلي تنگ شد براي كنار دريا و آب بازي و آبجو و آفتاب و ... اي جووونم اي جووونم
.......................
دوشنبه اگر عمري باقي باشد ميخواهم بروم ديدن پدر . دلم نميخواهد اينطوري ببينمش اما بالاخره خيلي چيزها در زندگي اجتناب ناپذير است . راستي چه دعاي خوبي است وقتي ميگويند " عاقبت به خير شي

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

پدرجان از آن چيزي كه فكر ميكرديم وضعش خرابتر است . آنقدر خراب كه حتي آوردنش به تهران دردي را درمان نميكند و بايد حتما كسي 24 ساعته مراقبش باشد . باورم نميشود آدمي كه از نظر پزشكي هيچ مشكلي ندارد بتواند اين بلا را سر خودش بياورد .
دوست ندارم در اين حال مذمت اش كنم اما داستان همان ديوانه و سنگ و چاه و صد آدم عاقل است .
با خودش كاري كرده كه همه را ( و بيشتر از همه مادر خانمي را ) به دردسر انداخته .
نميدانم در مغزش چه ميگذرد فقط و فقط ميدانم همه را به دردسر انداخته . اگر بيمار و ناتوان و بيسواد بي هوش بود شايد كمتر عصباني ميبودم اما الان به انذازه همه دنيا از دستش عصبانيم .
اين وسط تنها چيزي كه قابل ستايش است مادرم است و محبت اش كه بعد از انهمه سال جدائي وقتي پدرم به كمك احتياج داشت اولين كسي بود كه قدم برداشت . به پدرم حسوديم ميشود كه كسي در اين دنيا هست كه بدور از هرگونه نسبت نسبي و سببي اينقدر دوستش دارد و برايش از هيچ چيز دريغ نميكند .
از آنطرف نگران برادر و حال و روزش هستم . فشار و استرس برايش سم است و مخصوصا در اين دوران كه تحت درمان است بايد حاقل فشار رواني را متحمل شود . هر بار كه در اين چند روز با او حرف زدم صدايش ميلرزيد ميدانم كه خيلي خودداري ميكند تا اشكش سرازير نشود .
انگار تقدير من و مادر خانمي هم يك جورهائي شبيه هم است اينكه مردهاي زندگيمان همه بي خاصيت از آب در بيايند .

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

ميدانم توقع چه چيزي را داشتم .
هرچه روزها ميگذرند بجاي اينكه حالم بهتر شود و بيشتر عادت كنم حالم بدتر ميشود.
توقع داشتم به همين راحتي من را رها نكند .
احساس بدي دارم
..................

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

هيچوقت زندگي رو اينجوري تجربه نكرده بودم .
بي كار و بي يار و بي برنامه
اونقدرها هم كه به گوش مياد بد نيست
روزها ميگذرند و من هيچكاري ندارم
خودم رو دارم براي كاري كه تمام عزمم رو براي انجامش جزم كردم آماده ميكنم

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

دلتنگي چيز بديست .
كاشكي هيچكس هيچوقت دلتنگ نباشد
در همان دلتنگي هاست كه كوچكترين خاطره هم اشكت را در مي آورد
....
موبايلم مريض شده بود
بردمش دكتر وقتي تحويلش گرفتم ديدم تمام حافظه اش پاك شده
جز چند شماره كه در سيم كارتم بود بقيه به لقا ا... پيوستند

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵

چند روزي بود كه به علت اشكالات فني نميتونستم صفحه بلاگر رو باز كنم .
كلمات قصار زير مال 5-6 روز پيش است
.......
خوب !
با خودم قرار گذاشته بودم كه اينبار در طول مدت سفر يك چيزهائي بنويسم كه نشد .
در كل بايد بگم كه خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكردم بهم خوش گذشت . فكر ميكنم دليل عمده اش طولاني تر بودن مدت سفر بود و اينكه هر روز به برگشتن فكر نميكرم .
كلي جاهاي جديد رفتم و كارهاي جديد كردم .
از همشون جالب تر شنا كردن توي آب زلال دريا موقع بارندگي شديد استوائي بود .
همه چيز اونقدر خوب و دلپذير بود كه من بليط برگشتم رو چندروزي عقب انداختم و واقعا اگر پول كم نمي آوردم حتما حالا هم اونجا بودم .
در راه برگشت هم بصورت توفيق اجباري يك شب رو دوحه موندم .
با خودم به كلي نتايج رسيدم و به شدت خودم رو تشويق كردم كه توانائي لذت بردن از زندگي رو دارم . شايد اين بزرگترين نعمتي است كه خدا به من داده !
..............
گلاره مامان شد .
هنوز باورش برام سخته كه دوستم مامان شده
وقتي بچه اش رو نگاه ميكردم حس عجيبي داشتم
انگار كه دارم به يه موجود فضائي نگاه ميكنم
( تا حالا بچه چند ساعته نديده بودم ) !!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

Akharin khabar
Da Vincci Code ro didam .
Entezare ye filme bad ro dashtam albate baz ham nesfe filmesh jaleb nabood
Albate Mesle hameye filmhai kea z ro ketab sakhte mishan ye jahaiesh hazf shode bood va ye ghesmataiee behesh ezafe ama kolan kheili besyar chasbid
jaye kheili ha ro khali kardam :)

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

Faghat khastam begam jaye hameye bacha ha khali.
koli dare khosh migzare .

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

يك عمر منتظر روزي مثل ديروز بودم
روزي كه بتونم حالش رو در قوطي كنم
كسي كه يك عمر ازش متنفر بودم اما هميشه مجبور بودم احترامش رو نگه دارم
ديروز بالاخره بعد از سالها و سالها به آرزوم رسيدم و وقتي مثل خيلي از وقتها شروع به مزخرف گفتن كرد جوابش رو دادم .
توي زندگي ام از هيچكس به اندازه شوهر خاله ام متنفر نيستم .
خدائيش خيلي حال خوبيه وقتي حال آدمي رو كه ازش بدت مياد اساسي ميگيري .
.............
اصولا اينجانبه اكثر كارهام رو با يه فاز تاخير انجام ميدم .
اين فازها هم گاها دوره تناوب بالائي دارن
استعفا دادنم از اون كارها بود
سه سال بود ميخواستم از شركت بزنم بيرون و بالاخره امسال كار خودم رو كردم
ديروز چك تسويه رو هم گرفتم
و مرا با آنان دگر كاري نيست
و
در نهايت بعد از هزار بار فكر كردن و پروژه خريد ماشين رو بالا و پائين كردن به اين نتيجه رسيدم كه مني كه اصولا ايده اليست تشريف دارم ( ارواح شكمم ) نميتونم ماشين دست دوم بخرم چون بالاخره هر كدوم يه عيب و علتي داره و نهايتا تصميم به ثبت نام كردم .
شايد در اين مدت هم فرجي بشه و دست از تنبلك بازي بردارم و برم گواهينامه ام رو بگيرم ( خدائيش خيلي مايه شرمساري كه آدم سي و اندي سن داشته باشه و گواهينامه نداشته باشه ) . البته اين پروژه به بعد از بازگشت پيروزمندانه بنده موكول ميشه
..........................
فردا مسافرم
يه جورائي ذوق مرگم .
از اينكه 14 روز تمام بي خيال همه چيز فقط و فقط تفريح ميكنم
جاي خيلي ها رو خالي خواهم كرد
................
ميخواستم يه نخود غر بزنم
اما ديدم با غر زدن نه دردي از خودم دوا ميشود و نه دردي از خودم دوا ميشود !!!

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

خداحافظي كلمه عجيبيه و دل كندن حس عجيبتري
باورم نميشه دارم از جائي كه 7 سال كار كردم دارم ميرم .
اين آخرين نوشته ايه كه از پشت ميزم و با كامپيوتر شركت مينويسم...
يهو انگار تمام خاطارات برام زنده شده .
تمام اون روزهائي كه با يه دنيا شادي يا غم پشت ميز نشستم و براي خودم نوشتم .
دل كندن كار سختيه اما تا دل نكني نميتوني به خودت فرصتهاي تازه بدي .
من و اينجا با هم يه دنيا خاطره داريم خاطره هائي كه تا هميشه يادم ميمونه .
خداحافظ ....

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵

ميخوام بنويسم كه دلم گرفته – دلم شكسته
اما نوشتنم نمياد
شايد اگر ميتونستم بنويسم حالم كمي تا قسمتي بهتر ميشود
....

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

بادا بادا مبارك بادا ، ايشا ا... مبارك بادا : ))
ديشب مراسم خواستگاري – بله برون آقاداداش بود . بعد از يكسال و اندي بالاخره اين دوتا كار خودشون رو كردند . تقريبا همه چيز خيلي راحت و بي دردسر تموم شد . قرار شد بين 20 تا 30 خرداد هم قرار عقد محضري رو بگذارند و اگر خواستند تو مهر و آبان عروسي بگيرند.
با اينكه همه چيز قبلا تائيد شده بود مادر ها انگار سختشان بود حرف رو شروع كنند و در اينجا بود كه بنده كلي سخنراني كردم .
برادرجان به آنچه كه خواست رسيد .

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

امروز ظهر وقتي براي ناهار ميخواستم برم ساختمون اصلي يكي از همكارا زنگ زد كه كي ميخوام برم . صداش عجيب بود و سئوالش نامعمول . ازش پرسيدم چي شده و بعدش پاي تلفن درجا خشك شدم .
يكي از همكاراي ديگموم ظهر براي كار از شركت رفته بوده بيرون . ماشين بهش ميزنه و ...
نميدونستم چي بگم . تنها چيزي كه يادم اومد قيافه هميشه خندانش و رفتار مودبش بود . از اون دسته از آدمها كه هر وقت ميبينيشون كلي ازشون انرژي مثبت ميگيري . اين آدم كسي بود كه براي هر كس هركاري از دستش برميومد انجام ميداد . همه شركت تو شك بودند ...
...
"چقدر عجيبه كه تا مريض نشي كسي برات گل نمي آره . تا گريه نكني كسي نوازشت نمي كنه، تا فرياد نكشي كسي به طرفت بر نمي گرده. تا قصد رفتن نكني كسي به ديدنت نمي آيد و تا وقتي نميري كسي تو رو نمي بخشه" ( اين رو يك دوست برام Off Line گذاشته بود )

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

گاهي آدمي حرفهائي ميزند كه دوست داري باور نكني
حرفهائي كه موقع شنيدنش با خودت يك بند ميگوئي كاش كه خواب باشد .
ديشب وقتي من حرفهايش را شنيدم با خودم ميگفتم آيا ممكن است ... ؟؟؟
تا صبح كابوس حرفهايش را ميديدم
آيا ممكن است تنها آدمي كه در تمام مدت عمرت ميتواني چشم بسته به او اعتماد كني اينهمه تغيير كرده باشد .
به خودش هم گفتم
"ترجيح ميدهم باور نكنم "
باور كردن يا نكردنش فرقي در اصل ماجرا ندارد اما دوست ندارم تصوير زيبائي كه از او در ياد و خاطره ام دارم خراب شود.

......................................................

نه عقابم
نه كبوتر
اما
چون به جان آيم در غربت خود
بال جادوئي شعر
بال رويائي عشق
ميرسانند به افلاك مرا
.
اوج ميگيرم اوج
ميشوم دور از اين مرحله دور
ميروم سوي جهاني كه در آن همه موسيقي جان است و گل افشاني نور
همه گل بانگ سرور
تا كجاها برد آن موج طربناك مرا

...........................................................

دوستم تا 40 روز ديگر ني ني دار ميشه
چند شبه پشت سرهم خواب بچه هنوز به دنيا نيومده رو ميبينم
انگار كه من از خود صاحب بچه ذوق زده ترم : )


دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

اين شبها شبهاي بدي است
جنگ داخلي در خانه و جنگ جهاني در مغزم در جريان است .
اما
همه چيز درست خواهد شد .

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

همان بهتر كه در خواب ببينمش
حداقلش اين است كه در خوابهايم مهربانتر است
در خوابهايم هنوز دوستم دارد
خواب ديدنش را بيشتر دوست دارم

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

كلي حالم خوب است
استعفام را دادم و رئيس بزرگ هم بعد از اينكه حرفهايم را شنيد بي قيل و قال قبول كرد
از اول هفته آينده هم كسي قرار است بيايد تا كارها را در اين ماه تحويل بگيرد .
كارهاي سفرم را هم دارم آرام آرام انجام ميدهم
14 روز قرار است دور از هياهو و دور از هرگونه نگراني فقط و فقط استراحت كنم .
كمي از دست مادر جان ناراحتم و كلي از برادر گرامي خشمگين
از دست مادر جان ناراحتم چون باز هم عين سالهاي نه خيلي دور به خودش اجازه داده تا در مورد چيزي كه برايم بسيار عزيز است پيش ديگران اظهار نظر كند .
از دست برادر جان خشمگينم چون ميبينم كه حتي برادرم هم جزء همان دسته آدمهائي است .... با همه ادعاي عاشقي ميبينم كه سر و گوشش هنوز ميجنبد . حالم بد ميشود وقتي ميبينم ساعتها پاي تلفن است و از خنده هايش چندشم ميشود .

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

خودم هم نميدانم چه ميكنم !!!
دارم همه چيز را بهم ميريزم
شايد از توقع زياد است شايد هم از سردرگمي
ميدانم چه ميخواهم اما هرآنچه كه هست با خواستهايم فرسنگها و سالهاي نوري فاصله دارد .
كاش ميشد بيشتر داشته باشم
يا شايد
كاش ميتوانستم كمتر بخواهم

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

خوب است وقتي بيشتر آدمهائي كه دوستشان داري و در كنارشان احساس آرامش و شادي ميكني دور و برت باشند و كلي بگوئي و بخندي .
مدتها بود كه حالم به اين خوبي نبود . بعد از مدتها شادي در لحظه بودن را تمام و كمال تجربه كردم .
شب خوبي بود
خيلي بهتر از آنچه كه فكر ميكردم
اميدوارم امسالم پر باشد از اين روزهاي شادي بدون شرط

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

آخرين خبر :
سال نو شد !!!

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

حالم بد ميشه وقتي دوتا دوست دعواشون ميشه و هر دو با سعي هرچه تمام تر آدم مقابلشون رو داغون و خراب ميكنن . اين خيلي بده كه آدمها گاهي چشمهاشون رو ميبندند و هرچه كه نبايد و نشايد ميگن .
نميدونم كار كدومشون بدتر بوده . هيچكدوم رو تائيد نميكنم اما ميدونم كه هيچوقت دوست نداشتم يه دوستي اينجوري تموم شه .
آدمها بايد به حرمت خود دوستي هم شده دهن هاشون رو ببندن .
.....
وقتي داري با خيال يكي تو خيابون راه ميري و سالهاي نوري با تمام شلوغي دور و برت فاصله داري ...
وقتي تو همون شلوغي اون آدم يه دفعه مياد تو شكمت ...
اونقدر هول ميشي كه با داشتن يه دنيا حرف همش يادت ميره
و فقط با دهن نيمه باز وسط جمعيتي كه بي محابا دارن ميان و ميرن مات ميموني به صورتي كه هزار بار براي دوباره ديدنش دعا كرده بودي
و حتي وقتي آدمه داره خداحافظي ميكنه و ميره تو هنوز گيجي
وقتي از گيجي در مياي كه ميبيني تو تاكسي نشستي و آروم و بي خيال آدمهاي دور و برت داري اشك ميريزي
همه حرفها ميمونه تو دلت چون هول شده بودي ...
به اين ميگن برخورد نزديك از نوع هشتم ....
.........
چهارشنبه سوري بود ديشب ....

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

آخر سال نزديكه و من هم مثل اكثر آدمها دچار يه شتابزدگي بي علت شدم .
انگار كه 10 روز ديگه دنيا تموم ميشه و ما كلي كار نكرده داريم .
هرسال كه عوض ميشه همه دعا ميكنن براي سالي نو و حالي نو
من امسال ميخوام دعا كنم براي كاري نو و ياري نو
......
بازهم يه گروه ديگه از بچه هائي كه ميشناختم ديشب رفتن .
تو سال گذشته خيلي ها رفتن و اينها رفتنشون عجولانه ترين مدلش بود . در عرض 9 روز همه كاراشون رو بايد ميكردند .
با بچه هاي اين خانواده به معناي دقيق كلمه بزرگ شده بودم و ديشب هركاري كردم نتونستم جلوي اشكام رو بگيرم .
انگار يه فيلم تو كله ام بود و تمام لحظه هاي شاد و غمگيني رو كه باهاشون داشتم رو دور تند داشت تو مخم نشون ميداد .
هر وقت دوستي ميره احساس مخلوطي دارم . براشون خوشحال ميشم كه دارن ميرن و از دست خيلي چيزها خلاص ميشن و از طرف ديگه دلم ميگيره كه يه دوست ديگه رو از دست ميدم .
.........

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴

ديگه اين دل واسه ما دل نميشه !!!

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

راستش خيلي دلم ميخواهد بنويسم اما نوشتنم هم نمي آيد
خبري نيست و من هم ديگرهم چشم انتظار بودن را تعطيل كردم
شايد بقول دوستي انگار بايد باور كنم داستانمان Expire شده
باور كردنش دردناك است اما راهي هم جز قبول واقعيت ها نيست
دلم چيزهاي زيادي نميواهد اما همان چند قلم كه دلم ميخواهد نيست
ديشب به دوستي ميگفتم : هر روز كه بيدار ميشوم با خودم ميگويم خيالي نيست اما شب كه ميشود ميبينم نه تنها خيالي هست بلكه "خيلي خيلي " خيالي هست .
گاهي شبها تا خود وقتي كه خورشيد دوباره حال آسمان را ميپرسد با خودم كلنجار ميرو م. حالم بد نيست اما خوب هم نيست

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

فكر ميكردم اين را به خودم بدهكارم
اينكه حرفهايم را بزنم .
دروغ نميگويم !
خيلي اميدوار بودم كه هنوز جائي مانده باشد .
اما الان ميدانم كه نيست
كاش آدمها همانوقت كه بايد، قدر بدانند .
هميشه از خودم راضي بودم . از اينكه هر كاري را كه دلم خواسته كرده ام
و براي اينكه هر وقت به گذشته نگاه ميكردم چيزي براي حسرت خوردن نبود .
اما اينبار وقتي نگاه ميكنم ميبينم كه تنها يك نقطه است كه جاي "ايكاش" دارد .
سعي كردم اين "ايكاش " را نيز پاك كنم اما نشد .
اما يك چيز خوب در تمام اين داستان هست :
اينكه ديگر به خودم مديون نيستم . هر انچه كه ميخواستم را گفتم .
..........
وقتي با حال خراب يكي از دوستان براي رفتن به مراسم حليم پختن دعوتم كرد شايد نميدانستم دارد چه لطف بزرگي ميكند .
با حال بدي كه داشتم ميخواستم نروم .
عين آدمي كه در يك مسابقه مشت زني همه راند ها را مشت خورده باشد گيج بودم .
تمام مدت را اشك ريخته بودم و خلاصه حال بدي بود
به كرج كه رسيديم اما انگار تمام حال بدم رفت . نميدانم تاثير ديدن دوستاني بود كه مدتها نديده بودمشان و يا وجود آن همه آدم بود كه همه بدور از همه معادلات و محاسبات آنجا بودند.
شب عجيبي بود . نميدانم چرا اما واقعا فكر ميكردم اگر با تمام وجودم نيت كنم حتما هرآنچيزي كه ميخواهم برايم به وجود مي آيد .
شب كه براي استراحت به خانه دوستانمام برگشتيم كلي حرف زديم و حرف شنيديم . انگار آن شب بايد قسمتي از تجربه من ميبود براي كامل شدن با اتفاقي كه افتاده بود .
من هميشه باور داشته ام كه ارتباطاتي كه ما با آدمها برقرار ميكنيم اتفاقي نيست . براي من مخصوصا همه روابطم معناي خاصي دارد . اينكه آدمها در زمانهاي مختلف سر راه هم قرار ميگيرند عجيب است . شايد هيچوقت فكرش را نميكردم در يكي از بدترين شبهايم دوستاني در كرج داشته باشم كه در كنارشان آرام بگيرم .
..........
آدمهاي زيادي در زندگيمان مي آيند و ميروند
اين روزها به خيلي از رفتنهائي كه آدمهاي زندگي ام داشته اند فكر ميكنم .
از پدرم تا آدمهائي كه حتي ديگر نامشان را به ياد ندارم .
براي خيلي از اين رفتنها دلتنگ شدم
از خيلي از رفتنها خوشحال شدم
براي بعضي ها اشك ريختم
براي بعضي ها شادي كردم
خيلي ها را فراموش كردم
و براي تعداد معدودي هنوز دلتنگم
الان كه فكر ميكنم ميبينم هر آدمي با آمدن و رفتن اش چيزي برايم بجا گذاشته است
انگار كه هر يك براي دادن درسي به زندگي ام وارد شده اند
بعضي از آدمها ، اما ، درسشان بسيار بزرگ بود .
انقدر كه در جائي زندگي ام را تغيير داده اند
نمي دانم اين خوب است يا بد اما گاهي بعضي آدمها كه مي آيند ، تنهائي يادم ميرود
اين آدمها كه به زندگي ام نزديك ميشوند ، باورشان ميكنم با اينكه ميدانم روزي ميرود
خوب ميدانم كه يكبار ديگر دوستي دارد ميرود

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

امسال از هر سال ديگري بيشتر عروسي و نامزدي دعوت شدم . خيلي از دوستانم هم كمي تا قسمتي متاهل شدند . باور كردن بعضي هايش آسان بود و باور بعضي ديگر عجيب . خيلي از دوستان دور و نزديك هم عضو جديدي را به خانواده اضافه كردند . همه اينها را كه ميبينم حالم بهتر ميشود و باز يادم مي آيد كه هنوز چيزهائي هست كه وجودشان آدمها را از اين مكان و زمان جدا ميكند و ميبردمان به همان بهشتي كه ميگويند از آن رانده شده ايم.
براي همه آنها آرزوي خوشي ميكنم و روزهاي هميشه شاد .
در كنار تمام اين جفت شدنها چيزي را كه دوست ندارم حرفهاست و حديث ها كه بين دو خانواده پيش مي آيد . راستش فكرش را هم نميكردم كه روزي در خانه خودمان اين حرفها را بشنوم. خان داداش كه باز عاشقيت اش بالا زده ، اينبار مصرتر از دفعات قبل است . اين خوب است كه چيزي چنان دلت را بلرزاند كه با تمام وجود بخواهيش . اما ظاهرا مادر زن و مادر شوهر از همين الان با هم سرشاخ اند و اين را دوست ندارم . انگار كه دو نفر دارند با هم مچ مي اندازند و هركدام ميخواهد به هر قيمت حريفش را مغلوب كند و در اين ميانه آقا داداش و نامزد مباركشان بجاي اينكه كمي از تنشها كم كنند با رساندن پيغام ها و اخبار وضع را از آنچه كه هست خرابتر ميكنند .
در ظاهر همه چيز خوب است . همديگر را دعوت مي كنند . مهماني ميدهند براي هم كلي ميز ميچينند اما در همان لحظه احترام مطلق اگر ساكت باشي خواهي شنيد كه هر دو بهم ميگويند " حالا بهت ثابت ميكنم " .
حس خوبي نيست . نميتوانم مادرم را تائيد كنم و اين بيشتر آزارش ميدهد . كاش آقا داداش و نامزد مباركه بفهمند كه اگر از امروز زندگي را اينجور سكانش را از دست بدهند ديگر هرگز نميتوانند آنرا بدست بگيرند .
..................
هر بار كه ميبينمش حالم بهتر و بدتر ميشود . بهتر ميشود چون دلتنگي ام آرام ميگيرد و بدتر ميشود چون بايد خيلي زود بدانم كه چه ميكنم . چشمان مهربانش را دوست دارم و صداي آرامش را . روزهائي در زندگي هست كه تا هميشه بيادت ميماند .

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

كنجكاوي اي بود كه بايد ارضا ميشد . عين جوش سمجي كه تا نتركانيش آرامش نداري و بايد آنقدر فشارش بدهي تا خون بيايد . الان كه تركاندمش و خون هم آمد دارم با خودم فكر ميكنم با جاي زخمش چه كنم . از كاري كه كرده ام راضي ام و خوشحال . كلي از دلتنگي هايم آرام گرفت و ته دلم انگار چيزي غنج ميزند . حس خوبي است يادآوري شاديها و دوره كردن لحظه هاي خوب زندگي .
از اينجا به بعدش را ميسپارم به دست جريان طبيعي اش .
باور دارم كه برايم بهترين اتفاق مي افتد هميشه ايمان داشته ام و هميشه هم برايم بهترين اتفاق افتاده .

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴

هر روز با خودم ميگويم امروز ديگر خواهم نوشت .
كلي اتفاقات عمدتا خوب برايم افتاده
كلي ساعتهاي خوب را در كنار دوستان ريز و درشت گذرانده ام
هر روز و هر شب كه اتفاقات مي افتد با خودم ميگويم اين را حتما خواهم نوشت اما اين نوشتنها هم درست داستان درس خواندن است كه هر روز با خود عهد ميكردم روز ديگر انجامش دهم.
اشكال هم اين است كه داستانها وقتي جمع ميشوند نميداني كدام را بگوئي .
اين چند روز برف خوبي مي آيد . برف را كه ميبينم حالم بهتر ميشود .
زوج و فرد كردن روهاي كارم هم خيلي خوب است . حالا كه فقط روزهاي زوج سركار ميروم كلي دلم براي شركت و آدمهايش تنگ ميشود . حتي ميتوانم آنهائي را كه دوستشان ندارم كمي تا قسمتي تحمل كنم .
خيلي از دوستاني را كه مدتها بود نديده بودم ، ديدم . بعضي ها را شايد بيش از يكسال بود كه نديده بودم . مرسده ، ماني ، سحر ، منصور ، سحر ، نويد ، مريم ، محمد و ....
تنها اتفاق كمي ناراحت كتتده دندان درد وحشتناكي بود كه سه روز پدرم را درآورد و خلاصه كار به جائي كشيد كه 2 ساعت زير دست دكتر اشك ريزان دندانمان عصب كشي شد و كلي هم آنتي بيوتيك و غيره و ذالك برايمان تجويز شد .
دلم مسافرت ميخواهد . از آن مسافرتهائي كه بيخيال همه چيز بروي و دو سه هفته كسي نداند كجائي . نيازي هم نداشته باشي براي كسي توضيحي بدهي .
اگر از درد دندان و جاي متبرك سوزنهاي آمپول پنادر بگذريم همه چيز خوب پيش ميرود .
........
عشقولانه ام متورم شده هوارتا . چند وقتي است كه اين درد به سراغم آمده . اولها زياد جديش نميگرفتم . ميخواستم نبينمش اما اين اواخر اينقدر بزرگ شده كه جز آن چيزي را نميبينم . كاري كرده ام . نميدانم آخرش به كجا ختم ميشود . اما ميدانم در نهايتش چيزي را براي خودم بي جواب نگذاشته ام .
برايم دعا كنيد !!!!

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

بالاخره بعد از هزارسال كه ميخواستم اين دوره ها را بروم ، رفتم .
نميدانم تمام اين سالها چه چيز جلويم را ميگرفت
شايد اصلا وقتش نبود
شايد اينقدر نميفهمدمش
هر چه كه بود خوشحالم كه رفتم چيزهائي در خودم ديدم كه حتي تصورشان را هم نميكردم
خوب شد رفتم