یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

پدرجان از آن چيزي كه فكر ميكرديم وضعش خرابتر است . آنقدر خراب كه حتي آوردنش به تهران دردي را درمان نميكند و بايد حتما كسي 24 ساعته مراقبش باشد . باورم نميشود آدمي كه از نظر پزشكي هيچ مشكلي ندارد بتواند اين بلا را سر خودش بياورد .
دوست ندارم در اين حال مذمت اش كنم اما داستان همان ديوانه و سنگ و چاه و صد آدم عاقل است .
با خودش كاري كرده كه همه را ( و بيشتر از همه مادر خانمي را ) به دردسر انداخته .
نميدانم در مغزش چه ميگذرد فقط و فقط ميدانم همه را به دردسر انداخته . اگر بيمار و ناتوان و بيسواد بي هوش بود شايد كمتر عصباني ميبودم اما الان به انذازه همه دنيا از دستش عصبانيم .
اين وسط تنها چيزي كه قابل ستايش است مادرم است و محبت اش كه بعد از انهمه سال جدائي وقتي پدرم به كمك احتياج داشت اولين كسي بود كه قدم برداشت . به پدرم حسوديم ميشود كه كسي در اين دنيا هست كه بدور از هرگونه نسبت نسبي و سببي اينقدر دوستش دارد و برايش از هيچ چيز دريغ نميكند .
از آنطرف نگران برادر و حال و روزش هستم . فشار و استرس برايش سم است و مخصوصا در اين دوران كه تحت درمان است بايد حاقل فشار رواني را متحمل شود . هر بار كه در اين چند روز با او حرف زدم صدايش ميلرزيد ميدانم كه خيلي خودداري ميكند تا اشكش سرازير نشود .
انگار تقدير من و مادر خانمي هم يك جورهائي شبيه هم است اينكه مردهاي زندگيمان همه بي خاصيت از آب در بيايند .

هیچ نظری موجود نیست: