چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

امسال از هر سال ديگري بيشتر عروسي و نامزدي دعوت شدم . خيلي از دوستانم هم كمي تا قسمتي متاهل شدند . باور كردن بعضي هايش آسان بود و باور بعضي ديگر عجيب . خيلي از دوستان دور و نزديك هم عضو جديدي را به خانواده اضافه كردند . همه اينها را كه ميبينم حالم بهتر ميشود و باز يادم مي آيد كه هنوز چيزهائي هست كه وجودشان آدمها را از اين مكان و زمان جدا ميكند و ميبردمان به همان بهشتي كه ميگويند از آن رانده شده ايم.
براي همه آنها آرزوي خوشي ميكنم و روزهاي هميشه شاد .
در كنار تمام اين جفت شدنها چيزي را كه دوست ندارم حرفهاست و حديث ها كه بين دو خانواده پيش مي آيد . راستش فكرش را هم نميكردم كه روزي در خانه خودمان اين حرفها را بشنوم. خان داداش كه باز عاشقيت اش بالا زده ، اينبار مصرتر از دفعات قبل است . اين خوب است كه چيزي چنان دلت را بلرزاند كه با تمام وجود بخواهيش . اما ظاهرا مادر زن و مادر شوهر از همين الان با هم سرشاخ اند و اين را دوست ندارم . انگار كه دو نفر دارند با هم مچ مي اندازند و هركدام ميخواهد به هر قيمت حريفش را مغلوب كند و در اين ميانه آقا داداش و نامزد مباركشان بجاي اينكه كمي از تنشها كم كنند با رساندن پيغام ها و اخبار وضع را از آنچه كه هست خرابتر ميكنند .
در ظاهر همه چيز خوب است . همديگر را دعوت مي كنند . مهماني ميدهند براي هم كلي ميز ميچينند اما در همان لحظه احترام مطلق اگر ساكت باشي خواهي شنيد كه هر دو بهم ميگويند " حالا بهت ثابت ميكنم " .
حس خوبي نيست . نميتوانم مادرم را تائيد كنم و اين بيشتر آزارش ميدهد . كاش آقا داداش و نامزد مباركه بفهمند كه اگر از امروز زندگي را اينجور سكانش را از دست بدهند ديگر هرگز نميتوانند آنرا بدست بگيرند .
..................
هر بار كه ميبينمش حالم بهتر و بدتر ميشود . بهتر ميشود چون دلتنگي ام آرام ميگيرد و بدتر ميشود چون بايد خيلي زود بدانم كه چه ميكنم . چشمان مهربانش را دوست دارم و صداي آرامش را . روزهائي در زندگي هست كه تا هميشه بيادت ميماند .

هیچ نظری موجود نیست: