دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

راستش خيلي دلم ميخواهد بنويسم اما نوشتنم هم نمي آيد
خبري نيست و من هم ديگرهم چشم انتظار بودن را تعطيل كردم
شايد بقول دوستي انگار بايد باور كنم داستانمان Expire شده
باور كردنش دردناك است اما راهي هم جز قبول واقعيت ها نيست
دلم چيزهاي زيادي نميواهد اما همان چند قلم كه دلم ميخواهد نيست
ديشب به دوستي ميگفتم : هر روز كه بيدار ميشوم با خودم ميگويم خيالي نيست اما شب كه ميشود ميبينم نه تنها خيالي هست بلكه "خيلي خيلي " خيالي هست .
گاهي شبها تا خود وقتي كه خورشيد دوباره حال آسمان را ميپرسد با خودم كلنجار ميرو م. حالم بد نيست اما خوب هم نيست

هیچ نظری موجود نیست: