دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

امروز ظهر وقتي براي ناهار ميخواستم برم ساختمون اصلي يكي از همكارا زنگ زد كه كي ميخوام برم . صداش عجيب بود و سئوالش نامعمول . ازش پرسيدم چي شده و بعدش پاي تلفن درجا خشك شدم .
يكي از همكاراي ديگموم ظهر براي كار از شركت رفته بوده بيرون . ماشين بهش ميزنه و ...
نميدونستم چي بگم . تنها چيزي كه يادم اومد قيافه هميشه خندانش و رفتار مودبش بود . از اون دسته از آدمها كه هر وقت ميبينيشون كلي ازشون انرژي مثبت ميگيري . اين آدم كسي بود كه براي هر كس هركاري از دستش برميومد انجام ميداد . همه شركت تو شك بودند ...
...
"چقدر عجيبه كه تا مريض نشي كسي برات گل نمي آره . تا گريه نكني كسي نوازشت نمي كنه، تا فرياد نكشي كسي به طرفت بر نمي گرده. تا قصد رفتن نكني كسي به ديدنت نمي آيد و تا وقتي نميري كسي تو رو نمي بخشه" ( اين رو يك دوست برام Off Line گذاشته بود )

هیچ نظری موجود نیست: