پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

خيلي وقت است ننوشته ام . درست از مرگ مجيد .
نه اينكه نخواهم بنويسم اما انگار همه چيز جوري پيش آمد تا ننويسم
در اين چند وقت اتفاقاتي عجيبي افتاد
مجيد مرد
كيا عقد كرد
من رفتم دوبي براي كار
كلي اتفاقات عجيب و غريب افتاد تو دوبي
از دوبي برگشتم
رفتم ولايت براي مراسم چهلم
موندم ولايت
برگشتم تهران
كلي تو خوونه جنگيدم
و ...
هر كدوم از اين اتفاقات كلي براي خودشون داستان دارن

هیچ نظری موجود نیست: