دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

هركاري ميكنم خوابم نميبره .
انگارهمين كه ميرو تو رختخواب تمام فكرهاي عالم ميان سراغم .
اين چند وقت به خيلي چيزهاي عجيب و غريب فكر ميكنم .
چيزهائي كه تا حالا هيچوقت به مغزم نيومده بودند .
زندگي رو دارم يه جور ديگه تجربه ميكنم .
از زماني كه يادم مياد عينهو اسب كار كردم
صبح رفتن و شب اومدن برام يه عادت شده بود .
كار نكردن مرتب تو اين چند وقت هم برام تجربه جديديه .
دنبال كار هم ميگردم و هم نميگردم .
هرجا كه ميرم براي مصاحبه بالاخره يه عيبي از توش در ميارم ، انگار كه از ته دل نخوام كه اين وضعيت عوض بشه . اما از طرف ديگه وضع جيبي مجبورم داره ميكنه يه تصميماتي بگيرم .
بي پولي براي من خيلي سخته . اينكه مجبور باشم با حساب و كتاب زندگي كنم و بخاطر اينكه از جيب خوردن حواسم به همه چي باشه برام يه جورائي عجيبه . كلي حركت نو تو كله مباركم دارم اما همشون ور دل همون قبلي ها موندن

هیچ نظری موجود نیست: