یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

آخر سال نزديكه و من هم مثل اكثر آدمها دچار يه شتابزدگي بي علت شدم .
انگار كه 10 روز ديگه دنيا تموم ميشه و ما كلي كار نكرده داريم .
هرسال كه عوض ميشه همه دعا ميكنن براي سالي نو و حالي نو
من امسال ميخوام دعا كنم براي كاري نو و ياري نو
......
بازهم يه گروه ديگه از بچه هائي كه ميشناختم ديشب رفتن .
تو سال گذشته خيلي ها رفتن و اينها رفتنشون عجولانه ترين مدلش بود . در عرض 9 روز همه كاراشون رو بايد ميكردند .
با بچه هاي اين خانواده به معناي دقيق كلمه بزرگ شده بودم و ديشب هركاري كردم نتونستم جلوي اشكام رو بگيرم .
انگار يه فيلم تو كله ام بود و تمام لحظه هاي شاد و غمگيني رو كه باهاشون داشتم رو دور تند داشت تو مخم نشون ميداد .
هر وقت دوستي ميره احساس مخلوطي دارم . براشون خوشحال ميشم كه دارن ميرن و از دست خيلي چيزها خلاص ميشن و از طرف ديگه دلم ميگيره كه يه دوست ديگه رو از دست ميدم .
.........

هیچ نظری موجود نیست: