ديروز از آن روزهائي بود كه اگر كنار دريا هم ميرفتم بايد با خودم يك سطل آب ميبردم و احتمالا وقتي كنار دريا ميرسيدم تازه ميفهميدم سطل هم سوراخ بوده
كلي اتفاقات كاملا پت و مت وار افتاد اما از همه جالبتر اين بود كه سيم كارتم هم سوخت و من ماندم و خيابان و سه نفر آدم كه قرار بود براي هماهنگ كردن برنامه ها با من تماس بگيرند
خدا راشكر شادي و افسانه و نسيم خودشان عقل شان رسيده بود و همه همديگر رو خانه مامان كوچولو زيارت كرديم .
بعد از خيلي سال برگشتن شادي بهانه اي شد تا دخترون دور هم جمع بشيم و كلي بگيم و بخنديم . حتي كيوان بيچاره رو هم از خونه اش بيرون كرديم تا راحت راحت باشيم .
ديشب موقع برگشت با خودم فكر ميكردم خيلي چيزها هست كه بتواند بعد از يك روز يك هفته و يك ماه مزخرف حالت را جا بياورد .
.....
اين روزها پس از جراحي هاي بسيار رواني روحي به خيلي از نتايج با خودم رسيدم
آن شبي كه وبلاگ ديگر را از سر تا ته خواندم خيلي جاهايش دلم براي خودم سوخت
خيلي چيزها را ديدم
الان خيلي چيزها از خودم ميدانم كه قبل تر نميدانستم يا بهتر است بگويم نمي خواستم بدانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر