يك روز خوب
ديروز صبح كه از خواب شدم خودم رو براي يك روز كاملا خسته كننده و آزار دهنده آمده كردم
داشتن كلاس از 9 صبح تا 8 شب و بعدش هم برگشتن به خونه براي مهمونداري از كسائي كه اصلا حوصله شون رو نداشتم.
از اول هفته قرار بود كه رياست محترم موسسه كه محبتش قلنبه شده بود و شايد هم دلش برايمان سوخته بود به همه اذنابش ظهر پنجشنبه ناهار دهد اما من چون كلاس داشتم و اصولا آدم بسسسسسيار كاري هستم اعلام كرده بودم كه كلاس را نميتوانم كنسل كنم . اما درست بعد از اولين كلاس خبر دادند كه خود رياست محترم به دفتر اعلام كرده كه كلاس من رو كنسل كنند و به شاگردها زنگ بزنند كه نيايند تا من هم بتوانم در بزم چلوكباب خوران شركت كنم .
خدائيش خبر خيلي خوبي بود . به چند دليل
اول اينكه اصلا حوصله كلاس نداشتم . يكي نيست به من بگه آخه مگه آدم عاقل بعد از ظهر پنجشنبه كلاس ميگيره .
دوم اينكه الان چند وقتي بود دلم هوس چلوكباب كرده بود اما همراهي نبود . حتي چند بار فكر كردم تنها بروم اما خودم خنده ام گرفت . فست فود را ميشود تنها خورد اما چلوكباب رو نه .
خلاصه اينكه به لطف مدير محترم هر دو آرزويمان برآورده شد .
چلوكباب رو كه خورديم كلي عكس گرفتيم و شيطنت كرديم . از آن شيطنت هائي كه فقط با يك گروه بيست نفري امكانش هست .
بعد از همه اينها خانم سوپروايزر هم محبت اش عود كرد و همه مان را به خانه اش به صرف چاي و قهوه دعوت كرد . در همين گير و دار بود كه برف خوبي هم شروع به باريدن كرد .
منزل سوپروايزر محترم طبقه خيلي ام يك برج بود و خدائيش بهترين منظره اي كه ميتواني در يك روز برفي داشته باشه را به ما هديه كرد .ديدن بارش برف روي تمام تهران وقتي يه چاي گرم در دست داري و يك لبخند بر لب .
از خانه سوپروايزر كه زديم بيرون برف هم زياد شده بود .
شاگرد آخر هم زنگ و كلاس را كنسل كرد و گويا مهمانهاي كسل كننده هم از ترس ماندن در برف مهماني را كنسل كرده بودند .
روز خوبي بود و آخر اينكه بعد از چلوكباب و چاي و برف آرامش خوبي داشتم .
ديشب با خودم گفتم شايد زندگي همين است اتفاقات كوچكي كه در نهايت دلتنگي ميخنداندت
ديروز صبح كه از خواب شدم خودم رو براي يك روز كاملا خسته كننده و آزار دهنده آمده كردم
داشتن كلاس از 9 صبح تا 8 شب و بعدش هم برگشتن به خونه براي مهمونداري از كسائي كه اصلا حوصله شون رو نداشتم.
از اول هفته قرار بود كه رياست محترم موسسه كه محبتش قلنبه شده بود و شايد هم دلش برايمان سوخته بود به همه اذنابش ظهر پنجشنبه ناهار دهد اما من چون كلاس داشتم و اصولا آدم بسسسسسيار كاري هستم اعلام كرده بودم كه كلاس را نميتوانم كنسل كنم . اما درست بعد از اولين كلاس خبر دادند كه خود رياست محترم به دفتر اعلام كرده كه كلاس من رو كنسل كنند و به شاگردها زنگ بزنند كه نيايند تا من هم بتوانم در بزم چلوكباب خوران شركت كنم .
خدائيش خبر خيلي خوبي بود . به چند دليل
اول اينكه اصلا حوصله كلاس نداشتم . يكي نيست به من بگه آخه مگه آدم عاقل بعد از ظهر پنجشنبه كلاس ميگيره .
دوم اينكه الان چند وقتي بود دلم هوس چلوكباب كرده بود اما همراهي نبود . حتي چند بار فكر كردم تنها بروم اما خودم خنده ام گرفت . فست فود را ميشود تنها خورد اما چلوكباب رو نه .
خلاصه اينكه به لطف مدير محترم هر دو آرزويمان برآورده شد .
چلوكباب رو كه خورديم كلي عكس گرفتيم و شيطنت كرديم . از آن شيطنت هائي كه فقط با يك گروه بيست نفري امكانش هست .
بعد از همه اينها خانم سوپروايزر هم محبت اش عود كرد و همه مان را به خانه اش به صرف چاي و قهوه دعوت كرد . در همين گير و دار بود كه برف خوبي هم شروع به باريدن كرد .
منزل سوپروايزر محترم طبقه خيلي ام يك برج بود و خدائيش بهترين منظره اي كه ميتواني در يك روز برفي داشته باشه را به ما هديه كرد .ديدن بارش برف روي تمام تهران وقتي يه چاي گرم در دست داري و يك لبخند بر لب .
از خانه سوپروايزر كه زديم بيرون برف هم زياد شده بود .
شاگرد آخر هم زنگ و كلاس را كنسل كرد و گويا مهمانهاي كسل كننده هم از ترس ماندن در برف مهماني را كنسل كرده بودند .
روز خوبي بود و آخر اينكه بعد از چلوكباب و چاي و برف آرامش خوبي داشتم .
ديشب با خودم گفتم شايد زندگي همين است اتفاقات كوچكي كه در نهايت دلتنگي ميخنداندت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر