شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

ترس


ميدانم اين اواخر خيلي غر زده ام اما هرچه ميگذرد روزگار انگار بيشتر با من بازيش ميگيرد
آدمها ميگويند و ميروند اما خيلي وقتها خودشان هم نميداند چه برسرت مي آورند
گاهي يك جمله و يا حتي يك كلمه چنان برايت گران مي آيد كه عطاي همه چيز را به لقايش مي بخشي
هفته اي كه گذشت خيلي خيلي بد بود .
انگار روزگار هم با من سر ناسازگاري گذاشته
چيزهائي شنيدم كه مغزم را براي ساعتها از و گاها روزها از كار انداخت
از كساني كه فكر ميكردم كه هميشه كنارم خواهند بود و نه در مقابلم
تمام چيزهائي را كه حداقل چند سال ديگر انتظار شنيدنش را داشتم شنيدم
ترسيده ام
بسيار زياد
........

هیچ نظری موجود نیست: