بگم خیلی بهم برخورد ؟
آره خیلی خیلی خیلی هم برحورد .
اما خوب مگه من ادعا نمیکنم آدمها توی انتخاب راهشون آزادن؟
این هم یه مدلش بود.
" برام مهم نیست "
گاهی فکر میکنم ...
سه شنبه : از صبح کلی خوشحال بودم که فردا ش تعطیله . وقتی با چانکی اومدم خونه تو راه باز حرف زدیم . دروغ نمیگم ! چند تا حرفش اذیتم کرد اما چون قول داده بودم به حرفاش گوش کنم ، ازش خواستم حرفاش رو تا آخر بزنه . وقتی داشت حرف میزد با خودم فکر کردم چطور تونسته اینقدر بد در موردم فکر کنه . یکی دو ساعت بیشتر نبود رسیده بودم خونه که برام یهSMS ویران کننده فرستاد. اونم نه یه بار. 3 بار !!! هر چی فکر کردم چی بگم دیدم هیچی نگم بهتره ! شب رفتم سینما . این فیلم شهر زیبا یه جورائی به شدت حوصله ام رو سر برد مخصوصا با حالی که من داشتم و اتفاقاتی که افتاد .
چهارشنبه : راستش رو بگم ؟ زیاد امیدی به این نداشتم که چهارشنبه خوش بگذره چون هم زیاد به پیک نیک صحرائی عادت ندارم و هم قرار بود با دو نفر که تا حالا اصلا ندیده بودم بریم . اما وجدانا خوش گذشت . یه پیک نیک از اون مدلهائی که من زیاد تجربه اش رو نداشتم با یک زوج جوان که یه جورائی آدم باهاشون احساس راحتی خوبی میکنه . این احساس برای منی که معمولا در وهله اول برخورد با آدما یه کم توی لاک خودم میرم خیلی جالب بود . کلی گفتیم و خندیدیم و شیرینی و میوه خوردیم . تازه داشتیم بازی میکردیم که یه علت هجوم دسته اغیار مجبور به ترک محل شدیم . رفتیم دوستان جدید رو برسونیم خونه که دعوت شدیم بریم بالا . اونجا هم کلی از راحتی و صمیمیتشون لذت بردم . از اول هفته قرار بود که من شب برم خوونه پونه اما موقع برگشتن به تهران دیدم اصلا حوصله ندارم از طرفی هم فکر میکردم مامان شب خونه تنها میمونه در نتیجه زنگ زدم و قرار رو کنسل کردم . وقتی رسیدم خونه دیدم مامان نیست و تا 11:30 هم برنگشت . خلاصه فداکاری اینجانب بصورت عمل نکرده در گنجه باقی ماند .
پنجشنبه : شرکت / آبگوشت / موسسه / تصحیح برگه ها / پنجشنبه بازار ارسباران / Polaris/ خوونه / مهمونداری / تلفن
جمعه : چند روزی بود که فرهنگ کاملا رو به اضمحلال رفته بود و من نتونسته بودم باهاش حرف بزنم . هر وقت زنگ میزد یا سر کار بودم یا بیرون تو خیابون . به شدت از اینکه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم احساس گناه میکردم چون توی این 4 سال اخیر هر وقت حالم به هر دلیلی خوب نبوده گوش شنوای حرفام بوده . خلاصه اینکه جمعه عصر باهاش قرار گذاشتم و رفتیم بیرون . کلی حرف زدیم . از قبلش قرار بود یکی دیگه از دوستام رو هم ببینم که بالاخره بعد از 15 بار مکالمه و مکاتبه ساعت 9 چشممون و به جمالش روشن شد . شام رفتیم نادر . اونجا هم این دوتا نامردی نکردن و افتادن به جون من و کلی خندیدیم . یکی این میگفت یکی اون . خلاصه با کلی انرژی مثبت برگشتم خوونه .
نمیدونم این خوبه یا بده که من سیستم خونه رو رو به راه نمیکنم که بنویسم .
احساس میکنم این بار میدونم چی میخوام :)