شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

چی بگم ؟!؟!؟!؟
بگم خیلی بهم برخورد ؟
آره خیلی خیلی خیلی هم برحورد .
اما خوب مگه من ادعا نمیکنم آدمها توی انتخاب راهشون آزادن؟
این هم یه مدلش بود.
" برام مهم نیست "
گاهی فکر میکنم ...
جمعه گندی بود دیروز . از اون روزائی که همون موقع که چشمتو باز میکنی احساس میکنی که شروعش داره آزارت میده . شب کلی مهمون داشتیم و من تنها چیزی که نداشتم حوصله حضور آدمها و سر و صدا بود . از اون روزائی بود که دلم میخواست توی اتاقم میموندم و اصلا بیرون نمیومدم . خلاصه پوست انداختم تا دیشب تموم شد. اگر بعد از ظهر یه دوست به فریادم نمیرسید، شاید خیلی بدتر میگذشت .


وقتی میخوای کاری رو انجام بدی که مدتها بخاطر ترسهات ترکش کرده بودی حس عجیبی بوجود میاد . مرض همیشگی قضاوت و استنتاج که انگار از ابتدای خلقت با آدما بوده . اما در نهایت هر اتفاق جدا از نتیجه ای که میتونه داشته باشه تجربه جدیدی هدیه میاره .

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۳

یه کتاب خریدم که خیلی پر از سئوالای عجیب و غریب . بعضی از سئوالاش آدم رو بدجور گیر میندازه . همه جور سئوالی هم داره . از سئوال غیر منطقی و کاملا تخیلی گرفته تا سئوالائی که ممکنه یه روز باهاش روبرو بشیم و حتی سئوالای خنده دار و مهمتر از همه سئوالاتی که کل اصول اخلاقی رو به بازی میگیره

If u were at a friend's house for dinner and you found a dead cockroach in ur salad , what would u do?
Would u rather be extremely successful professionally and have an unexciting private life or have an extremely happy private life and only a tolerable and uninspiring professional life?
When did you last sing to yourself?
Can you urinate in front of other person?
When did you last cry in front of another person? by urself?
If u were happily married and then met some one u felt was certain to always bring u deeply passionate, intoxicating love, would u leave ur spouse?
Have u ever considered suicide?
You have the chance to meet someone with whom you can have the the most satisfying love imaginable but in 6 moth s/he will die . would u still want to meet and fall in love?
و خلاصه یه چیزی حدود 400 تا سئوال که تصمیم دارم همه رو بخونم و صادقانه به خودم جواب بدم .

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳


:)
متنی که برام نوشته اینه :
آن یار جانی ، آن همیشه در مهمانی ، آن معلم .... ، آن با محمدرضا "هندسام*" چون کارد و پنیر ، آن آخرین مسافر شهرام ، آن کلا درگیر با پیام ، آن دائما در سفر ، آن کبریت بی خطر ، آن همیشه در اعتراض ، آن کارشناس موسیقی راک و جاز ، آن مستمع "مدرن تاکینگ" ، آن مخترع "بانجو جامپینگ" ، آن عاشق سرانداز " اندی" ، آن آکل خروس قندی ، آن دوستدار تعطیلی ، علیا مخدره ....... ، شیر بیشه نسوان بود و او را با همه سر گران بود .
نقل است که آنگاه که از مادر زاده بشد ، به زبان فصیح اجنبی فرمود :" آی وانت تو گو تو ا گود رستورانت " – ترجمه : داداش این طرفها رستوران باحال سراغ نداری ؟ - و از این رو بود که در همه عمر ، چندانکه او را به هر جا میجستند ، در رستوران پدیدار می‌شد ، رضی ا... عنها.
و گویند که دائما در رژیم بود والا به روزی پنج کرت ، بیش چیزی نخوردی مگر به تفریح و تفرج  - و شیخنا سعید .... از اعظم اوتاد در مناقبش فرمود او کثیر التفریح بود - .
از او نقل شده است که فرمود : " الحیات هو الموبایل و الموبایل هو الرفیق و الرفیق هو الدرهم و الدرهم خیلی چیزای دیگه " – ترجمه پول بده سر سبیل شاه نقاره بزن - .
در خبر است که چون از اختراع موبایل آگاه شد، بطرفه العینی ابتیاع بفرمود و بنای کل کل  با اکفاء و اقران گذاشت چنانکه تولیت ارتباطات مبارکه ** مداخل خود بر مواجب ایشان بنا نهاد .
نقل است که روزی در جمع مریدان به ده زبان زنده دنیا تکلم فرمود الا به زبان مادری و این از کرامات خفیه او بود – کثیرا... موبایلها التصویریه – در اشراف به ازبنه بیاگینه ***.
چون هنگام وفات او برآمد ، عزرائیل بر او ظاهر گشت . او را پرسید:طی الارض کنی ؟ گفت:  کنم ، گفت : بر آسمان پری ؟ گفت : پرم ، گفت : بر قعر دریا شوی ؟ گفت : شوم ، گفت : راست میگی برو ببینم ! پس در دم در آب فرو شد . چون ساعتی برآمد و از او خبری باز نیامد ، عزرائیل دستها بر هم کوفته بر آسمان شد . چون به درگاه حق رسید ، ندا آمد که : آنچه او را در عالم ارواح جستیم نیافتیم . پس عزرائیل در پی او به تعاقب برآمد . او را بر قعر دریا دید با ماهیان به احتجاج نشسته . پس عزرائیل او را به آسمان حوالت کرد . در حال چندانکه قوش و قرقی بر آسمان بود از طیران ساقط گردید . عزرائیل برآشفته گفت : " میخواهم جانت بستانم " . فرمود : :" زرشک ! چه جوری ؟" در خبر است که عزرائیل از عظمت این جواب از دست بشد چندانکه به هزارسال جان هیچکس فرو نگرفت  ایضا لها ، و اینگونه او را رخصت حیات داد تا پاسخ سئوال دریابد و همگان دانند که این از محالات است انشاا...  

* Handsome
** وزارت پست و تلگراف و تلفن
*** زبانهای بیگانه

دیشب آخرین روز کلاس تو شعبه قبلی بود . از ترم دیگه که البته از فردا شروع میشه من به یه شعبه دیگه نقل مکان کردم . دیشب شب جالبی .  بعد از اینکه امتحان کلاس خودم تموم شد بچه هائی که ترم قبل باهاشون کلاس داشتم من رو بردن تو کلاسشون . کلی تحویلم گرفتن و یه قاب با یه عکس خوشگل بهم دادن . واقعا نمیدونستم چی بگم . راستش اینه که من از خیلی هاشون از نظر سنی کوچیکترم و وقتی دیدم اینهمه دوستم دارن یه جورائی احساس غرور خوبی کردم . از همشون خواستم پشت قاب رو برام امضا کنن. یادگاری قشنگیه :)
وقتی هم داشتم برمیگشتم خوونه یکی دیگه از شاگردای قدیمی بهم سه تا کتاب داد و البته یه نوشته که خودش نوشته بود . کلی ذوق کردم . خووبه که آدم بتونه حس خوبی به آدمها بده .
دلم براشون تنگ میشه . برای همشون . خیلی خیلی زیاد .

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

سه شنبه : از صبح کلی خوشحال بودم که فردا ش تعطیله . وقتی با چانکی اومدم خونه تو راه باز حرف زدیم . دروغ نمیگم ! چند تا حرفش اذیتم کرد اما چون قول داده بودم به حرفاش گوش کنم ، ازش خواستم حرفاش رو تا آخر بزنه . وقتی داشت حرف میزد با خودم فکر کردم چطور تونسته اینقدر بد در موردم فکر کنه . یکی دو ساعت بیشتر نبود رسیده بودم خونه که برام یهSMS  ویران کننده فرستاد. اونم نه یه بار. 3 بار !!!  هر چی فکر کردم چی بگم دیدم هیچی نگم بهتره !  شب رفتم سینما . این فیلم شهر زیبا یه جورائی به شدت حوصله ام رو سر برد مخصوصا با حالی که من داشتم و اتفاقاتی که افتاد .

چهارشنبه : راستش رو بگم ؟ زیاد امیدی به این نداشتم که چهارشنبه خوش بگذره چون هم زیاد به پیک نیک صحرائی عادت ندارم و هم قرار بود با دو نفر که تا حالا اصلا ندیده بودم بریم . اما وجدانا خوش گذشت . یه پیک نیک از اون مدلهائی که من زیاد تجربه اش رو نداشتم با یک زوج جوان که یه جورائی آدم باهاشون احساس راحتی خوبی میکنه . این احساس برای منی که معمولا در وهله اول برخورد با آدما یه کم توی لاک خودم میرم خیلی جالب بود . کلی گفتیم و خندیدیم و شیرینی و میوه خوردیم . تازه داشتیم بازی میکردیم که یه علت هجوم دسته اغیار مجبور به ترک محل شدیم . رفتیم دوستان جدید رو برسونیم خونه که دعوت شدیم بریم بالا . اونجا هم کلی از راحتی و صمیمیتشون لذت بردم . از اول هفته قرار بود که من شب برم خوونه پونه اما موقع برگشتن به تهران دیدم اصلا حوصله ندارم از طرفی هم فکر میکردم مامان شب خونه تنها میمونه در نتیجه زنگ زدم و قرار رو کنسل کردم . وقتی رسیدم خونه دیدم مامان نیست و تا 11:30 هم برنگشت . خلاصه فداکاری اینجانب بصورت  عمل نکرده در گنجه  باقی ماند .

پنجشنبه : شرکت / آبگوشت  / موسسه / تصحیح برگه ها / پنجشنبه بازار ارسباران / Polaris/  خوونه / مهمونداری / تلفن

جمعه : چند روزی بود که فرهنگ کاملا رو به اضمحلال رفته بود و من نتونسته بودم باهاش حرف بزنم . هر وقت زنگ میزد یا سر کار بودم یا بیرون تو خیابون . به شدت از اینکه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم احساس گناه میکردم چون توی این 4 سال اخیر هر وقت حالم به هر دلیلی خوب نبوده گوش شنوای حرفام بوده .  خلاصه اینکه جمعه عصر باهاش قرار گذاشتم و رفتیم بیرون . کلی حرف زدیم . از قبلش قرار بود یکی دیگه از دوستام رو هم ببینم که بالاخره بعد از 15 بار مکالمه و مکاتبه ساعت 9 چشممون و به جمالش روشن شد . شام رفتیم نادر . اونجا هم این دوتا نامردی نکردن و افتادن به جون من و کلی خندیدیم . یکی این میگفت یکی اون . خلاصه با کلی انرژی مثبت برگشتم خوونه .

نمیدونم این خوبه یا بده که من سیستم خونه رو رو به راه نمیکنم که بنویسم .

احساس میکنم این بار میدونم چی میخوام :)


سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۳

بازم کنسل شد ؟!؟! آخه من چیکار کنم از دست تو :)
 
چه خوبه که میشه فونت و رنگها رو عوض کرد .
من عاشق تنوعم :)

دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۳

چند شبه دارم فکر میکنم که توی این دنیای به این بزرگی با این همه آدم که توشه من چند تا رفیق دارم ؟ چند نفر هست که من میتونم بدون نگرانی از برداشتهای شخصیشون باهاشون حرف بزنم ؟ اگر مشکلی داشته باشم از چند نفر میتونم کمک بخوام ؟ اگر دلم بگیره با کی میتونم درددل کنم ؟ اگر بخوام اشک بریزم روی کی میتوم حساب کنم ؟ و و و
همیشه دوستای خوب داشتم . آدمهائی که بتونم هر وقت دلم گرفت بهشون زنگ بزنم ، ببینمشون و یا حتی نصف شب از خواب بیدارشون کنم .  خیلی هاشون مدت کمی کنارم بودن. بعضی هاشون بیشتر .
با همه این حرفها باز وقتائی هست که دلم چنان میگیره از تنهائی که ...
 
دیروز با چانکی کلی چونه زدم که بالاخره حرفش رو بزنه و خوشبختانه هم پیروز شدم . امیدوارم تونسته باشم علامت سئوالای مغزش رو جواب داده باشم . البته بماند که هنوز جواب ایمیل آخر من رو نداده ها :)



شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۳

و بدینسال بود که خداوند شیطان را آفرید .
دیروز با یکی از دوستام اتفاقی  رفتیم شهر کتاب میرداماد . وقتی دیدم باز شده کلی خوشحال شدم عین بچه ای که اسباب بازی گم کرده‌اش رو بعد از سه ماه و نیم پیدا کرده باشه ذوق کرده بودم . کلی توش گشتیم . با آدماش حرف زدیم و شوخی کردیم. دلم برای اونا هم تنگ شده بود. یه طبقه کامل شده موسیقی که کلی احتمالا در آینده میشه کعبه آمال من :) یه طبقه هم شده بخش کودک و نوجوان و خلاصه کلی صفا و صمیمیت و از اینجور صحبتا :) نمیدونم چرا فکر میکردم باید یه قسمت مثل کتابخونه هم درست میکردن. یه جا که بشه لم داد و در حین گوش دادن به  موسیقی همیشه خوبی که پخش میشه  کتابائی رو که خریدی با لذت باز کنی و بخونی .  اما چسبید به شدت !!!
 
دیروز که داشتم کتابها رو نگاه میکردم یاد بچگیهام ، نوجوونی و وقتائی افتادم که هر کلمه از یک کتابها تونسته بود کل ذهنیتم رو نسبت به زندگی عوض کنه . وقتی دوستم کتابهای دایره و قطعه گمشده رو برداشت نا خودآگاه برگشتم به 15 سالگی . زمانی که اولین بار این کتاب رو خوندم . و حسی که اونوقت ازش گرفتم . اینکه برای همراه شدن نیازی نیست دایره کامل باشیم . و بعدش کتاب درخت بخشنده رو دیدم که زمان بچگی من حداقل سالی 7 بار کارتون ورژن فارسی ساخت رو برای اشاعه محبت و فداکاری بیشاعبه توی تلویزیون نشون میدادن . یادم اومد که چقدر تو زندگی ام این کتابها و داستانها تاثیر داشتن و چه جوری الان دارم دست و پا میزنم که از باورهای ذهنی بوجود اومده ازبعضی از اونها در بیام و مثلا بپذیرم حتی بدون فداکاری بی حد هم میشه خوب بود . کتاب پی پی جوراب بلنده هم اونجا بود همون کتابی که به یه  دخترک شیطون کک مکی مو قرمز اعتماد بنفس این رو داده بود که به تنهائی میتونه یه شهر رو بهم بریزه .
 
حال فرهنگ اصلا خوب نییست . میدونم که نصیحت هم دردی رو دوا نمیکنه . خودم بودم تو اینحال . میدونم که آدم کر میشه ، خل میشه ، خر میشه ، اصلا دلش میخواد خر باشه . تنها کاری که میتونم براش بکنم گوش دادن به حرفاشه و گاهی گداری  گفتن یه جمله  به امید اینکه افاقه کنه . نمیدونم چی بگم . امیدوارم زود زود زود حالش خوب شه .

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

اندر فوائد دوست ناباب
دوست ناباب هم بعضی وقتها خیلی خوبه ها ! چند وقته با یه آدمی آشنا شدم که کاملا با معیارهای من متفاوته و اصولا با تمام دوستای من فرق داره . من دوستای مختلف با خصوصیات متفاوت زیاد داشتم که البته هر کدوم حداقل از یه لحاظ به من شباهت داشتن. اما این یکی هیچ جوره به من شبیه نیست . از روز اول احساس کردم که میخواد یه دوستی با من راه بندازه اما طبق عادت همیشه خودم رو زدم به کوچه علی چپ تا اینکه به زبون اومد و ازم خواست با هم یه روز بریم ناهار بخوریم .
اون روز 3 ساعت از هر دری حرف زدیم و خیلی راحت از خودش از زندگی اش از شوهرش و خلاصه خیلی چیزای دیگه برام تعریف کرد و من مطمئنم اگر من کار نداشتم میتونست 4 ساعت دیگه هم حرف بزنه .  بعد از چند روز من رو دعوت کرد خونه‌اش . اون روز کلی با من دعوا کرد که این چه وضع گشتنه و چرا به خودت نمیرسی و از این حرفا بعدش نشست و یه دل سیر من رو آرایش اونهم از نوع به شدت غلیظ کرد . شوق کودکانه‌اش موقع انجام اینکار باعث شد که من چیزی نگم و بذارم هر بلائی دلش میخواد سر من بیاره :) بعد از اینکه کارش تموم شد و خودم رو تو آئینه دیدم کلی به اون آدم توی آئینه زل زدم بلکه تشابهی بین اون و خودم پیدا کنم . از خونه‌اش که اومدم بیرون تا وقتی که برم اونور خیابون و سوار ماشین یکی از دوستام بشم دستام رو گذاشته بودم رو صورتم که کسی منو نبینه :)) وقتی سوار ماشین شدم اولین کاری که کردم این بود که یه مشت دستمال کاغذی برداشتم و سعی کردم صورتم رو تا جائی که ممکنه پاک کنم . دوستم هم نامردی نکرد و کلی به ریخت من خندید.
شب که برگشتم این دوست ناباب دوباره زنگ زد و گفت: " که برات وقت آرایشگاه گرفتم برای چهارشنبه که میخوای بری عروسی " من همینجور موندم که چی بگم  .
روز چهارشنبه بنده ظهر ساعت 1 رفتم آرایشگاه . آرایشگاهش از اون آرایشگاههای بزرگ و شلوغ بود که  هر جور آدمی پیدا میشه و برای من که به جاهای کوچیک و ساده عادت دارم خیلی جالب بود و البته کلی به معلومات عمومی و اجتماعی ام هم اضافه شد .  یکی اونجا بود که به جز گوشهاش لب پائی و نافش رو هم سوراخ کرده بود . یه دختر دیگه هم بود که موهاش رو بور بور تقریبا سفید کرده بود و داشت  تیکه تیکه رنگهای سرمه‌ای و صورتی میکرد . چند تا خانم هم اونجا بودن که داشتن در مورد سفرهای اخیرشون به فرانسه و اطریش و لندن بلند بلند جوری که همه بشنون حرف میزدن . خلاصه من دو ساعت عین آدمای خنگ نشسته بودم و این آدمها رو نگاه میکردم . ساعت 3 بالاخره نوبت من شد و همین موقع بود که دوست ناباب جان هم سررسید . کلی کار روم انجام شد . وقتی داشتن تصمیم میگرفتن که چیکار بکنن و چیکار نکنن یاد فیلم "معجزه سیب" افتادم و اونجائی که میخوا پیرزن رو شبیه آدم حسابها بکنن . کلی خنده‌ام گرفت . خلاصه ساعت 6:30 از آرایشگاه بصورت کاملا آماده  در اومدم و رفتم خونه .
وقتی مامان در خونه رو باز کرد اول یه کم مکث کرد و بعد جواب سلامم رو داد ( یه جوراائی قهریم ) . من هم انگار نه انگار ریختم با همیشه فرق داره رفتم تو اتاقم . وقتی اومدم بیرن فقط گفت :" خوشگل شدی " . کلی ذوقمرگ شدم وقتی این حرف رو شنیدم :))
 
از عروسی چی بگم ؟!
ارکستر عالی بود
کلی رقصیدم
عروس خوشگل شده بود لباسش هم خیلی خوشگل بود
داماد خیلی بینهایت زشت بود ( به من چه !!! علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که ظاهرا اومده ;))
برای اولین بار در تمام طول عمرم تونستم توی یه عروسی شام مفصل بخورم چون از صبحش چیزی نخورده بودم:)
کیک عروسی هم خوشمزه بود 
 

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۳



این عکس عبور زهره از جلوی خورشیده . یه جورائی برام عجیبه . هر بار که نگاش میکنم یه حس جدید بهم میده .

its a rainy week

این یه هفته آخر دودره بازی بود . دو روز تا ظهر شرکت بودم و بعدش رفتم پی کارام . فردا هم که کلا شرکت و کلاس تعطیله . اصلا حال و حوصله کار کردن ندارم . یه جورائی به شدت خسته ام و نیاز به استراحت دارم . مثلا یه هفته استراحت در کنار سواحل قناری میتونه حسابی حالم رو جا بیاره . البته اگر هاوائی هم باشه بد نیست :))

عجب بارونی بود دیشب . یعنی اصلا چه هوائی بود این هفته! انگار که وسط بهاره . دیشب وقتی رسیدم خونه یه دفعه هوس کوه کردم . این هوس برای خودم هم که اصلا اهل هیچگونه فعالیت بدنی نیستم عجیب بود . رفتم تو اتاق پنجره رو کامل باز کردم و به صدای بارون گوش کردم و هی نفس عمیق کشیدم . تو حال خودم بودم که وسط اون حال خوب صدای جیغ یه زن منو از خلسه در آورد . و بعدش هم صدای یه مرد که داد میزد و فحش میداد . این بار اولی نیست که صدای اینا رو میشنوم و مطمئنم که آخرین بار هم نبود . نمیدونم از کدوم خونه اس . اما همیشه داستان همینه . زنه جیغ میزنه و التماس میکنه مرده هم که معلومه داره زور و مردونگی اش رو داره با زدن زنش ثابت میکنه نعره میکشه و بعد از چند دقیقه همه چی آروم میشه ! هر وقت این صدا رو میشنوم نفرت رو توی تمام وجودم حس میکنم. میدونم براحتی میتونم این مرد و امثال اون رو بکشم. خلاصه دیشب با اینکه کلی اولش حالم خوب بود با حالی گرفته رفتم توی رختخواب .

قراره تا آخر این هفته یکی از خواسته هام رو انتخاب و اعلام کنم . جالب اینه که وقتی به هر کدوم از خواسته هام فکر میکنم انگار یکی از ته مغزم میگه: " مطمئنی همین رو میخوای ؟ اگه نشه چی ؟" خلاصه یه وحشت و یه ترس ته همشون هست. شاید این ترسها همون عاقل شدن و بزرگ شدنه باشه. اگه اینجوریاس که ... ! چه عرض کنم ;)

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۳

دیشب ملکه مادر بعد از یکهفته برگشت . ظاهرا کلی بهش خوش گذشته بود . تقریبا تمام گردشهائی رو که بهش گفته بودم رفته بود . کلی هم سوغاتی های ریز و درشت آورده بود . برای من سه تا تی شرت آورده هر سه تا صورتی ، یه لباس خواب بامزه زرد گل گلی (مامان هر وقت برای من چیزی میگیره یا صورتیه یا زرد) ، چند تا دئودورانت و یه سری خرد و ریز دیگه . وضع دادش جان هم خوب شد . یه ریش تراش اساسی سوغاتش بود با یه جفت کفش و یه کراوات خیلی شیک .
دیشب فرودگاه خیلی خیلی شلوغ بود . واقعا نمیشد جم خورد . یه عالمه آدم اونجا بود . آخراش دیگه حالم داشت بد میشد از زور جمعیت . یادم نمیاد تا بحال فرودگاه رو اینقدر شلوغ دیده بوده باشم . جالب این بود که بیشتر آدماش یه جورائی بیشتر به مدل ترمینال میخوردن تا فرودگاه . یه بار هم نزدیک بود با یه خانومه دعوام بشه . منتظر مامانم بود . یهو دیدم یکی اومد دست گذاشت رو شونه من و خیلی ریلکس لم داد !!! برگشتم دیدم یه خانومس . با یه لبخند سفیهانه نگاهم کرد . منم با کمال پرروئی نگاش کردم و شوونه‌ام رو از زیر دستش کشیدم . یه دو دقیقه بعد دیدم دوباره دستشو گذاشت رو شوونه‌ام و باز لم داد . این دفعه برگشتم گفتم : جات راحته ؟! هیچی نگفت و دستشو برداشت .

کلاس چهارشنبه رو پیچوندم . نمیرم . حوصله ندارم اصلا ! چهارشنبه هفته دیگه هم نمیرم . عروسی یکی از دوستام دعوتم که فکر کنم خیلی خوش بگذره . کلی رقص و شییطنت و از اینجور حرفا : )
رابطه من و این عروس خانم کمی جالبه. ما دوسال با هم تو دانشگاه همکلاس بودیم اما هیچوقت به هم حتی سلام هم نکردیم. بعد از چندسال شد همکار یکی از دوستام و بهمین دلیل توی مهمونی ها و بیرون رفتنها میدیدمش . بعد بطور اتفاقی با هم یک مسافرت هم رفتیم . ما هیچوقت با هم مستقیم در تماس نبودیم اما اون هر وقت مهمونی داره من رو هم دعوت میکنه ! واقعا دستش درد نکنه !

یادمه اولین بار که هوس وبلاگنویسی کردم 2 یا 3 سال پیش بود . یه وبلاگ هم درست کردم . اما چیزی توش ننوشتم فقط چندتا پست امتحانی توش گذاشته بودم . دیروز یه دفعه یادش افتادم و چکش کردم . فقط و فقط یه پست جدی توش بود که آخرین پست هم بود . یه آرزو . آرزوئی که هنوزم دارمش !

دیروز زنگ زدم چند جا برای قیمت تور . اگه بخوام تنها برم واقعا خیلی گرون درمیاد . به خانومی که پای تلفن بود به شوخی میگم : اینکه خیلی گرونه !
میگه : خوب با یکی برو .
میگم : اون یکی رو از کجا پیدا کنم ؟
میگه : نمیدونم . اما اشتباه من رو نکنی ها !
میگم : چه اشتباهی ؟
میگه : وقتی یکی بودم چون گرون بود نمیرفتم ، حالا که دوتا شدم . نمیذاره که برم !!!
تیتر جالبی داره :) اما یه سئوال پیش میاد !!! اصلا مگه از اول هم حیثیتی در کار بوده ؟

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۳

یک روز دیوانه
صبح میرم بانک . مدتها بود میخواستم چند تا کار انجام بدم. سرعت عمل بالای کارمندان محترم بانک آدم رو یاد شلمان میندازه . خلاصه ساعت 11 میام بیرون و میرم شرکت . اونجا هم یه عالمه کار مونده . به دوستم زنگ میزنم که بهش بگم کلاسشون کنسله . وقتی دارم شماره میگیرم یادم میفته فردا تولدشه . میگم نمیام اما اگه دوست دارن میتونن با همسر جانش(کیوان) شب بیان خونه ما که شام یا بریم بیرون یا بگیم برامون بیارن . تا عصر تند تند کارام رو تو شرکت تموم میکنم که به باز دیر نرسم . هوا گرمه . همه جا ترافیکه . توی میدون ونک یادم میفته که چند وقته میخوام کیف پول نو بگیرم . میرم توی چرم مشهد . بالاخره اون رنگی رو که دوست دارم آورده . میخرم و میام بیرون . این دفعه نه دیر میرسم نه زود دقیقا سر ساعت 5:30 اونجام . دوساعت میشینیم . حرف ، حرف و حرف .
ساعت 7:45 از در میزنم بیرون . بازم ترافیک . ساعت 9 میرسم خونه . دوستم و همسرجانش زودتر رسیدن . میگم بریم بیرون اما دوستم میگه همین جا یه چیزی درست میکنیم میخوریم . خیلی خسته ام اما نمیتونم بگم اما تند تند یه غذا درست میکنیم . ساعت 10:30 شام آماده‌اس. شام میخوریم . برادرجان و کیوان میشینن فوتبال ببینن . دوستم روی کاناپه خوابش برده و هر از گاهی چشاش رو باز میکنه یه متلکی به جماعت میگه و دوباره میخوابه . میرم دوش میگیرم . ساعت 12 شده . یه خورده دور خودم میچرخم . ظرفا رو جمع میکنم . فوتبال بالاخره تموم شده . دوستم و همسر جانش میرن خونه . وقتی میرم تو رختخواب ساعت از 2 هم گذشته .

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۳

صبح به خاطر اینکه دیر نرسی رودتر از روزهای عادی از خواب بیدار میشی . وقتی میرسی هنوز ساعت 8:45 و تو یک ربع زود رسیدی . امروز راحتی چون همین دو روز پیش اینجا بودی و کلی برای خودت اعتراف کردی . بقیه یکی یکی از راه میرسن . بعضی ها رو قبلا دیدی بعضی ها رو هم نه . کلا 4 نفریم دور یه میز همه نشستیم . با خودت میگی چقدر با این آدما فرق داری . نه اینکه بهتری یا بدتری فقط فرق داری . شروع میکنید به حرف زدن و بازی کردن . خیلی جالبه ....

سرم پائینه دارم برای خودم مینویسم :
You think you know me just because you know my name
You think you see me because you see every line on my face
...................
یکی داره حرف میزنه . گوش میکنم . باورم نمیشه . انگار خودمم که دارم حرف میزنم . انگار یکی از ته مغزم داره واخورده ترین ترسهام رو بیان میکنه . اونوقته که مبینم چقدر بهشون شبیه ام .

بهم میگن درست درخواست نمیکنی . باورم نمیشه . همیشه فکر میکردم درخواستهام صریح و واضح و روشنه .

فکر میکنم یه بار دیگه یه "رفیق " پیدا کردم :)