شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳

زلزله

تازه بعد از مدتها داشتم آدم میشدم ها. کلی روی خودم کار کرده بودم که زلزله دیروز اومد . من از چندتا چیز به شدت میترسم که یکی‌اش همین زلزله اس . تنها تو خونه جلوی تلویزیون لمیده بودم و داشتم فیلم نگاه میکردم که یه دفعه دیدم یه صدای وحشتناکی داره میاد . حسابی ترسیده بودم . یه دفعه یادم افتاد که باید برم بیرون و دویدم تو حیاط .کمی تو حیاط موندم و بعد برگشتم بالا. نگران مامانم شدم چون اونهم از زلزله میترسه و بیرون بود . رفتم رو کانالهای کشور اسلامی عزیزمون که ببینم چه خبره . اما همشون اونقدر درخلسه روحانی عزاداری برای حتک حرمت عتبات عالیات شریفه مقدسه بودن که انگار اصلا زلزله رو حس نکرده بودن .برای اینکه کمی حالم بهتر شه تصمیم گرفتم بقیه فیلم رو ببینم که البته هی وسطش کانال ها رو عوض میکردم. بعد از حدود 45 دقیقه بالاخره یه چیزائی بصورت زیرنویس اعلام شد. اینکه کانون زلزله تقریبا کجا بوده و شدت‌اش چقدر بوده که خیلی ضد و نقیض بود و بالاخره بعد از یکساعت و نیم یکی از آقایون مجری زحمت کشید و لب باز کرد و بعد از دادن خبرهای تکراری اعلام کرد که با یکی از آیات عظام درمورد نحوه خوندن نماز آیات ارتباط برقرار شده !!!! خیلی باحال بود و البته زمانیکه همه نگران زلزله و تلفاتش بودن این مورد کاملا ضروری به نظر میرسید !!! ظاهرا این نماز بلیط پرواز first class به مقصد بهشته . تو این مدت برادرم و خاله‌ام باهام تماس گرفتن و البته چند تا از دوستا که از شدت وحشت من از زلزله خبر داشتن SMS زدن و حالم رو پرسیدن که کلی حالم رو بهتر کرد.
*بالاخره نفهمیدم شدت زلزله چقدر بوده 6.3 ،6.2 ،5.3 یا 5.5. البته مگه فرقی هم میکنه ؟
* خدا رو شکر که خسارتش زیاد نبوده.
* به نظرم با این داستان زلزله سفر آخرهفته بنده به خطه سرسبز شمال که کلی هم براش ذوق داشتم از سوی مقام معظم مادری کنسل اعلام بشه .
* خیلی سالن تئاتر داشتیم دوتاش هم آتیش گرفت!!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

ozborne

Believer

Watching the time go
And feeling belief grow
Rise above the obstacles
People beseech me
But they'll never teach me
Things that I already know
Dreams that have shattered
May not have mattered
Take another point of view
Doubts will arise, though
Like chasing a rainbow
I can tell a thing or two
(That's true)

You've got to believe in yourself
Or no one will believe in you
Imagination like a bird on the wing
Flying free for you to use

I can't believe they stop and stare
And point their fingers, doubting me
Their disbelief suppresses them
But they're not blind
It's just that they won't see

I'm a believer
I ain't no deceiver
Mountains move before my eyes
Destiny planned out
I don't need no handout
Speculation of the wise

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳

بیخوابی

دیگه واقعا از این بیخوابیهای شبانه خسته شدم . همیشه شب و بیداری توی شب رو دوست داشتم و دارم البته به این شرط که صبح مجبور نباشم بیدارشم. گوش دادن به موسیقی ، خوندن و نوشتن و گاهی هم فقط گوش کردن به صدای شب رو دوست دارم اما این بیخوابی‌های اخیر داره حسابی و به شدت من رو از پا در میاره . ذهنم آروم نیست . بدترین خاطراتم ، ترسهام و نگرانیهام سراغم میان . حتی وقتی خوابم میبره آرامش ندارم . خستگی‌ام در نمیره . دیشب خواب دیدم teddy ام رو دارم میفروشم . خیلی وحشتناک بود . با خودم میجنگیدم و بحث میکردم و گریه میکردم. با خودم میگفتم این تنها دوست‌ این همه سال منه. اگر نباشه چی . یه دفعه از خواب پریدم دیدم بالای سرمه . بغلش کردم و دوباره خوابیدم . اما باز هم خوابای عجیب غریب دیدم . فکر کنم دیگه باید یه فکر اساسی بکنم . شاید یه چکش به شدت به درد بخوره . از اونهایی که mask داشت :)
الان یه مدت زیادیه یه جمله توی عین یکی از screen saver های ویندوز تو مخم میاد و میره . Ignorance is bliss. واقعا اینجوریه ؟!؟!؟! یاد اون ده و اون زن 20 ساله کنار رودخونه افتادم که بزرگترین آرزوش رفتن به شهر نزدیک دهشون بود . دلم برای اونجا هم تنگ شده .
چند روزه دارم به جمله‌هایی فکر میکنم که هر کدوم یه جورائی تو زندگی‌ام تاثیر گذاشتن و باورهای ذهنی محکمی برام به وجود آوردن . بعضی‌هاشون از کتاباس و بعضی‌هاشون از دوستا. اما وسط این هیاهوی کلمات، سکوت همیشگی یه نفر همش جلوی چشمم میاد .
امروز رفتم دانشگاه . خیلی با وقتی که من اونجا بودم فرق کرده . آدماش ، مدلشون و خیلی چیزای دیگه‌اش اما یه چیزی اصلا فرق نکرده : هنوز هم ازش بدم میاد .
از یه چیزی توی وجودم خیلی خوشم میاد : شرارت . گاهی اونقدر میرم رو اعصاب یه نفر که منهدمش میکنم . خودم دقیقا و عمیقا میفهمم دارم چیکار میکنم . دیروز این بلا رو سر این حسابدارمون آوردم :) آییییی کیف داددددد:D
امروز به علیرضا زنگ زدم که شماره تلفن جائی رو ازش بگیرم . حین حرفا گفت محمود و آیه بالاخره عروسی کردن . خیلی خیلی خوشحال شدم . به شدت به هم میومدن . امیدوارم همیشه شاد و سرحال و سالم در کنار هم باشن .

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

رعد و برق

دیشب با یه سردرد اساسی رفتم خونه . یه قرص استامینوفن خورده بودم ولی هنوز چشمام از زور سردرد باز نمیشد . اونقدر سرم درد میکرد که اصلا سرکلاس حالیم نبود چی میگم . خلاصه وقتی رسیدم خونه یه قرص کدئینه دیگه خوردم که هم دردم خوب شه هم خوابم ببره و بعد از مدتها به سرعت خوابم برد . نمیدونم ساعت چند بود که از صدای رعد و برق از خواب پریدم . رعد و برق رو دوست دارم . هنوز هم میشمرم ببینم چقدر نزدیکه . دیشب صدا خیلی نزدیک بود به 2 نمیرسید . تو همون خواب و بیداری یاد فیلم Under Tuscan Sun افتادم .
امروز خیلی جالب بود . یه عالمه دوست که خیلی وقت بود ازشون بی خبر بودم یا بهم زنگ زدن یا SMS فرستادن . حس خیلی خوبیه وقتی میبینی دوستات یادتن :)
آخخخ جون بالاخره قرارشد برم یه مسافرت . دقیقا نمیدونم کجا . قرار شده برم ساری و از اونجا دوستام بیان دنبالم و بریم جاهایی که اونا بلدن :) حتما خوش میگذره !!!

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳

یاد

پنجشنبه به لطف یه دوست یاد خاطرات قدیمی می افتی .
یاد 7-8 سال پیش .
حتی تا صبح خوابشون رو مبینی .
دلت برای خودت تنگ میشه . خیلی خیلی زیاد .
...
حرف میزدی اما انگار با خودت .
انگار یکی باید همه اینا رو به خودت میگفت .
انگار داری به پروپای خودت می‌پیچی .
با خودت میگی تا ابد نمیتونم بذارم اینجوری ادامه پیدا کنه.
گاهی حتی توی چشای اونیکه تو آینه است اینو میبینی .
...
جمعه ظهر خونه مانی ...
دوستا ، خنده ، مسخره بازی ، شیطنت ، هیاهو ولی انگار یه قسمت وجودت جای دیگه‌اس
جمعه شب یه مهمونی جدی
دلت اونقدر میگیره که میری به بهانه تلویزین نگاه کردن یه جا که هیچکی نباشه .
میخوای فرار کنی بری خونه . اما باید به خاطر مامان تا یک شب اونجا باشی .
وقتی میرسی خونه ....
ساعت 3 میخوابی
....
شنبه صبح
میپرسه چطور روشنه . یعنی واقعا نمیدونه چرا ؟!؟!؟!

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

خواب ، چانکی و ...

بابا این چه وضعشه . پاک خواب من بهم ریخته . شبا وقتی خسته میرسم خونه به خودم میگم دیگه امشب حتما بیهوش میشم . مثلا دیشب از زور خستگی داشتم میمردم اما همین که رفتم تو رختخواب انگار نه انگار. کلی فکرهای عجیب و غریب ، خاطره‌های جورواجور و خلاصه کلیه سئوالهای بی‌جواب هستی جلوی چشم رژه میرفتن . باید یه فکری بکنم . محاسبه گوسفندها با ماشین حساب هم جواب نمیده :))
صبح که بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد . تمام شب داشتم خوابهای عجیب و غریب میدیدم . از اون خوابها که کلی فشار عصبی به آدم وارد میکنه. تو خواب کلی از در و دیوار بالا رفتم با آدما دعوا کردم و ... میدونستم که خوابه برای همین هم با اصرار میخواستم ببینم آخر داستان چی میشه . توی تمام این مدت مثل اینکه با خودم کلنجار رفته بودم.
هنوز تصمیم نگرفتم اما شاید ترم دیگه کلاس نگیرم . یه جورائی خسته‌ام . از طرفی هم اگر بخوام مسافرت برم این کلاسا خیلی دست و پا گیره. شاید فقط جمعه‌ها بیام یا اینکه برم شعبه دیگه. دلم برای جمع صمیمی خودمون تنگ شده با همه اون خنده ها و شیطنت ها و بازیگوشی ها. اینجا همه زیادی جدی‌ان . (یاد روزی افتادم که به مامانم گفتم قراره درس بدم . قیافه‌اش دیدنی بود:))
دیشب به پونه زنگ زدم . میخواستم اگه بشه آخر هفته یه سری بهش بزنم اما بچه‌اش امتحان داره و من هم خوب میدونم که چقدر در این مورد حساسه. بابا مازی هم اونجا بود . دلم براش تنگ شده یه دنیا . باهاش حرف زدم شاید تو این تعطیلات یه دو سه روزی برم پیششون.
امروز دیدم تمام صفحات روزنامه ( فکرکنم همشهری بود) درمورد امتحان و بچه‌ها و استرس امتحانه . هیچوقت یادم نمیاد برای امتحانی استرسی داشته بوده باشم (فعل‌اش درسته ؟؟؟) . هیچوقت هم درکش نکردم. بیشتر وقتا امتحانات برام فقط یه بازی بود . مخصوصا قسمت تقلب‌اش :)
آخیش بالاخره این چانکی خبر داد که دادگاه به خیر و خوشی تموم شده و رای به نفع اون صادر شده . از صبح این کلاغا توی حیاط مسابقه قارقار گذاشته بودن . مثل اینکه میخواستن این خبر خوب رو بدن :)

یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۳

Dogville

عجب فیلمیه این Dogville . از اون فیلماس که کل شرافت انسانی رو زیر سئوال میبره و اون فرشته خوشگلی رو که از خصایص خوب انسانی ات ساختی به گند میکشه .
تمام صحنه های فیلم مثل یه تئاتره. وقتی فیلم تموم شد نمیدونم چه مدتی همینجوری داشتم به تلویزیون نگاه میکردم . یه بار دیگه یادم افتاد که آدما چقدر جون سختن . چقدر میتونن خوب و در عین حال بد باشن . وقتی رفتم بخوابم داشتم با خودم فکر میکردم اگر من جای "گریس" بودم چیکار میکردم !!! احتمالا خودم دونه دونشون رو میکشتم .

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۳

مامان بودن هم خیلی سخته ها. پنجشنبه عصر مجبور شدم مامان دوتا برادر دوقلوی کنکوری بشم (مادرشون بخاطر فوت برادرش رفته شهرستان ) . از اون بچه ها که از 24 ساعت 72 ساعت درس میخونن . رفتم اونجا براشون غذا درست کردم ، بهشون آبمیوه و شیرکاکائو و کلی خوراکی دیگه دادم . بعد بهشون شام دادم، ظرفا رو شستم و کلی خانه داری کردم . اعلام میکنم که خیلی سخت بود . وقتی 12 شب خسته و کوفته رسیدم خونه دیدم مامانم هنوز بیداره . تا رسیدم توخونه گفتم : مامان بودن هم سخته ها . یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد که یعنی " حالا .... " :)
همیشه سر مامانم به خاطر گذشت زیادش و فداکاری‌های بیش ازحدش غر میزدم . هیچوقت رفتارهاش رو در مقابل مشکلات دیگران و بخششی رو که تو وجودش نسبت به دیگران هست درک نمیکردم . هنوز هم درک نمی کنم اما دیگه بهشون گیر هم نمیکنم. دیروز دلم خواست که میتونستم من هم کمی مهربون و بخشنده باشم . البته فقط کمی . هنوز به شدت از دست مدیرمون عصبانی ام و هر کاری میکنم نمیتونم ببخشمش .
کتابی که این روزا دارم میخونم از اون کتاباس که باهاشون ارتباط برقرار کردم . این اتفاق خوبیه . مدتها بود این حس رو از کتاب خوندن نمیگرفتم .
امروز صبح یادم افتاد که مدت زیادیه خواب پرواز کردن نمبینم . باید ببینم کجای سیستم پرواز ذهنم ایراد پیدا کرده:)
توی حیاط شرکت ما پر از درخت توته که الان همشون پر از توت های خوشمزه و رسیدن . پنجره اتاق من هم کاملا مشرف به این منظره خوشمزه است . شرکت ما از اون شرکتاس که آدمای زیادی میادن و میرن .از کارگرساده گرفته تا آقایون از مابهترون. یا دنبال سود پولشون هستن یا برای جلسات خشک و رسمی میان و خلاصه هرکسی برای یه کار جدی اینجاس . اما همشون در یک زمان یکسان میشن . اونم وقتیه که زیر یکی از این درختا می ایستن و چند تا توت میکنن و میخورن . جالب اینجاس که همشون حداقل چند ثانیه رو صرف اینکار میکنن و موقع چیدن بدون اینکه متوجه بشن یه لبخند کوچیک گوشه لبشونه :)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

بالاخره دیروز هم گذشت .
1- دیروز بعد از شرکت تصمیم گرفتم خدای نکرده برم خونه و کمی استراحت کنم . همین که از در شرکت اومدم بیرون گفتم یه خورده پیاده روی کنم . آفتاب خوبی بود . یه دفعه دیدم دم یه سینمام که مارمولک داره و خلوت خلوته . رفتم دم گیشه و پرسیدم که بلیط داره یا نه ! دیدم داره و یه ربع هم به شروع سانس اش مونده . بلیط گرفتم و رفتم که این فیلم جنجالی رو ببینم . امان از این مردم عزیز و سیاستمدار ماکه همه چی رو سیاسی اش میکنن :)به نظر من که یه کمدی بود و البته یه جمله رو فکر کنم 10000 بار تو فیلم تکرار کردن که یعنی منظورمون اینه .
بعد از سینما راه افتادم سمت تئاتر شهر . رفتم اونجا ببینم چه خبره . وقتی داشتم میرفتم خونه مادرم زنگ زد که بلیط مارمولک گرفتن و اینکه من میرم یا نه . خنده ام گرفت اما نگفتم خودم رفتم. گفتم چون گردنم درد میکنه ( جون خودم ) میرم خونه و استراحت میکنم :) قرار شد اونا برن .
2 دقیقه نگذشته بود که یکی از دوستام زنگ زد که اگه کار نداریم بریم یه جا بشینیم و حرف بزنیم من هم که از خدا خواسته قبول کردم .
2- دیروز مادرم 5 بار باهام به بهانه های مختلف تماس گرفت . معمولا از اینکارا نمیکنه . اما دیشب کاشف به عمل اومد که داداش جانم دیشب اش خواب دیده من مردم و داشته من رو حاک میکرده.
3- به بابام زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم . امیدوارم همیشه خوب باشه

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۳

امروز از اون روزای عجیب غریبه .
به شدت یاس فلسفی خونم رفته بالا
هر کاری هم میکنم فایده نداره
امروز تولده بابامه
هنوز نتونستم تصمیم بگیرم بهش زنگ بزنم یا نه
راستش نمیدونم چی بهش بگم ، خیلی خیلی سخته
" تولدش مبارک "
علاوه بر این از صبح که بیدار شدم گردنم به شدت درد میکنه
تو خیابون هم نزدیک بود برم زیر ماشین
2 تا از ناخونام هم از بیخ بیخ شکست
دستم هم لای میز و صندلی گیر کرد ( اینکه دست آدم چه جوری لای میز و صندلی گیر میکنه فقط در تخصص بنده است )
خلاصه روزیه برای خودش امروز
خدا به خیر کنه تا شب رو :)

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۳

سه روزه از چانکی خبر ندارم
دلم براش تنگ شده
عجب پنجشنبه و جمعه خوبی بود
پنجشنبه صبح که عالییییی بود :)
شبش هم رفتم خونه پونه .
اونجا هم که مثل همیشه خوش گذشت .
خوبه آدم یه سری دوست داشته باشه که اونقدر باهاشون راحت باشه که از اشتباه کردن جلوشون ناراحت و نگران نباشه .
تو این چند سال که ما 7 نفر با هم دوستیم ههممون همدیگرو همونطور که هستیم دوست داریم و پذیرفتیم .
این خودش یه دنیاس .
یادمه یه بار که از دنیا DC شده بودم 7-8 ماه با هیچکس تماس نگرفتم .
تنها کسایی که بعدش از دستم ناراحت نبودن همین دوستام بودن .
دوسشون دارم خیلی زیاد .
یه آدم جدید اونجا بود که منو یاد یه دوست خیلی خوب قدیمی انداخت ( تو خوونه پونه همیشه آدمای جدید پیدا میشه ) .
یه وقت که گوشه کانتر لم داده بودم و اومد طرفم و گفت : کار میکنی ؟
منم به عادت همیشه با خنده گفتم : آره یه عمره سرکارم .
یه دفعه خیلی جدی گفت : خوب چیکار در موردش کردی ؟ تا کی میخوای سرکار باشی؟ اینا رو گفت بی اونکه منتظر جواب بشه رفت یه ور دیگه .
من همینجور موندم ... برام جالب بود :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳

این هفته اصلا از اولش خوب نبود .
اولش اون جمعه دلگیر
بعدش هم این همه دردسر توی شرکت
دیروز کم مونده بود سرم و بزنم به دیوار
که چانکی جونم با چانکی و رانی و کلی خنده و مهربونی نجاتم داد
سرجمع همه این دعوا ها و داد و بیدادای این چند روز تو شرکت به یه چندتا مطلب قدیمی که داشت یادم میرفت رسیدم :
اینکه آدما خیلی غیرقابل اعتمادن
و گاهی خیلی هم بی چشم و رو
گربه های بدبخت اسمشون بد دررفته
به خدا صد رحمت به پیشی ها
حداقل اش اینه که از منطق و فلسفه وجبر و ریاضی و هندسه و خلاصه هزارتا چیز دیگه برای توجیه اعمالشون استفاده نمکنن ; )
اینطور که بوش میاد هفته دیگه هفته خوبیه :)
یه عالمه مهمونی و دیدن آدمائی که دلت براشون تنگ شده و باهاشون بهت خوش میگذره:)

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳

سلام
مرسی که comment رو درست کردی
بازم مرسی

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۳

عجب جمعه مزخرفی بود دیروز
خدا رو شکر که گذشت و تموم شد
خیلی وقت بود اینجوری دلم نگرفته بود
تازه SMS ام کار نمیکرد . الان سه روزه مرده
خلاصه داستانی بود این جمعه من
چه خوب که گذشت :)