یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۳

گاهی خودم هم خسته میشم از این یکنواختی . از اینکه سرم رو مثل کبک کردم زیر برف و یه جورائی کاملا منزوی و جدا از کلیه مسائل درجریان اطرافم ایستادم . اونقدر نسبت به همه چیز بی تفاوتی نشون دادم که این بی تفاوتی رو میتونم تو همه حرکاتم حس کنم. گاهی حس میکنم نسبت به خودم هم بی تفاوت شدم و فقط دارم میگذرونم. راستش اینه که اینکار یه جور حس امنیت بهم میده . اما وقتهائی هم میشه که از این حس امنیت خسته میشم .

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۳

Advice is what we ask for when we already know the answer but wish we didn't. -- Erica Jong

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳


الان که دارم فکر میکنم میبینم چه حالی داد این سقوط . مخصوصا قسمت اولش که وییییژژژژژژژژ میای پائین ! :)

دیروز من
من همیشه گفتم تماسهای فیزیکی آدمها خیلی وقتا میتونه جای یه دنیا حرف رو بگیره . گرفتن یه دست ، نوازش و فشردنش میتونه یه دنیا آرامش به آدم بده . میتونه یقین رو جایگزین شکهای بوجود اومده کنه . میتونه بهت یادآوری کنه هنوز میشه رو محبت و دوستی ها حساب کرد حتی اگر اون دوست خودش یه روزی در کنارت نباشه . هیچ حسی قشنگ تر از دوست داشتن و دوست داشته شدن نیست . . دوست میدارم وقتی میدونی آدمی که در کنارت نشسته تو رو جدای هر چیزی غیر از خودت دوست داره و برات ارزش قائله . حس خوب آرامشی که در این لحظات جریان داره خیلی دلنشینه.

بالاخره دوچرخه سواری دیشب رو پیچوندم . به جاش رفتیم خوونه دوستان جدید در خطه کرح . ساندویچ خوردیم کلی خندیدیم و آخرش نشستم و شاهد مسابقه قندبازی دو فقره بزرگ مرد کوچک بودم . موقع برگشت هم همه چیز خوب و آروم بود .

دیروز روز خوب و آرومی بود . از اون روزای یکدست که همه چیز خوب پیش میره . دیشب موقع خواب وقتی به روزی که گذروندم فکر میکردم دیدم همه چیزش خوب بوده . امیدوارم این روزای خوب تو زندگی همه زیاد باشه تا انرژی لازم برای پشت سرگذاشتن روزای بد رو بهمون بده .

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳

1- نمیتونی هیچی بگی . در اینمورد نه میتونی و نه حق داری چیزی بگی . فقط میتونی دعا کنی . برای اون برای خودت ، برای همه .
2- شب کلی مهمون دارین و مجبوری برای دل مامان جان حسابی ادای دخترای خوب خانواده رو در بیاری . اونقدرهام بد نیست کلی همه ازت تعریف میکنن و از شیطونیات تو بچگی تعریف میکنن. چیزائی که خودت اصلا یادت نیست :)
3- شب خواب میبینی اما صبح هرچی فکر میکنی یادت نمیاد .
4- وقتی گوشی زنگ میخوره و میبینی اسم کسی روشه که نمیخوای باهاش حرف بزنی . یادت میفته یه زمانی چقدر برای همین تماسها انتظار میکشیدی . یه نفس عمیق میکشی و جواب میدی . جوری حرف میزنی انگار که اتفاقی نیفتاده . وقتی گوشی رو میذاری با خودت فکر میکنی چه جوری شد که اینجوری شد و یه بار دیگه خدا رو شکر میکنی :)
5- امروز با خودت میگی" بازم یکشنبه شد" . 6 ماهی بود که یکشنبه و سه شنبه هات با یه داستان گره خورده بود و الان یکماهی هست که هر یکشنبه و سه شنبه دلتنگ میشی . اینبار تصمیم میگیری غر بزنی و خوب بالاخره غر زدنه کار خودشو میکنه : کی میگه غر زدن بده ؟!:D

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

یه چیز جالب اینکه این چند روز به شدت دلم برای اینجا تنگ شده بود . اصلا یه روز فکر نمیکردم دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ بشه . :)

رفسنجان خیلی خوب بود . فرصت خوبی بود که به این ذهن همیشه در کار فرصتی بدم برای استراحت . هرچند که باز هم تهش مشغول افکارم بودم اما آرامش خوبی داشتم . کار خاصی نکردم جز خوردن و خوابیدن و ول گشتن .

همه چیز خووبه و روبراه . حداقل در لحظه اکنون این حس رو دارم حالا بعدا چی پیش بیاد خدا داند .

هفته پیش که رفتم شهرکتاب اصلا قصد خرید نداشتم . همینجوری راه میرفتم و گاهی بدون هیچ دلیلی یکی از کتابها رو برمیداشتم و به عادت همیشگی باز میکردم چند خطی رو میخوندم و میذاشتمشون سرجاش. تا اینکه یه کتاب که روش نوشته بود " رازهائی در مورد زنان که هر مردی باید بداند " رو برداشتم . بازش کردم و شروع کردم به گشتی در میان سطورش . برام جالب بود . چیزائی توش بود که هوس کردم بخرمش که البته بعد از کلی کلنجار با وجدانم ( آخه به خودم قول داده بودم کتاب نخرم ) کتاب رو خریدم . کتاب خیلی جالبیه. از لحظه اول که این کتاب رو خوندم با خودم گفتم لازمه این کتاب رو یکی از دوستام بخوونه . اشکال کار اینه که فرد مورد نظر رو من الان نزدیک یکسال یا بیشتره که ندیدم اما این کتاب خیلی براش مفیده ;)

این دوستای من هم یه چیزیشون میشه ها . من قبل از سفر تایلند به یک دوست ناباب گفتم یه کتاب جالب و آسون برای خوندن برام بگیره که تو مسیر رفت و برگشت بیکار نباشم . حتی توضیح دادم یه چیزی باشه تو مایه های هری پاتر . دوست عزیز من هم لطف کرد و کتاب کوری رو برای من خرید !!! خیلی وقت بود خودم میخواستم این کتاب رو بخونم اما از اونجا که مدتها بود با خودم تصمیم گرفته بودم کتابهائی که کثافتهای وجود انسانی رو بتصویر میکشه نخونم از اینکار طفره میرفتم . دلیلم هم اینه که اینجور چیزا اونقدر در دنیای واقعی اطرافمون به وفور وجود داره که نیازی نیست دنیای ذهنمون رو هم به بوی گندشون آغشته کنیم . خوشبختانه من تو اون سفر وقت نکردم کتاب رو بخونم و فقط یکی دو فصل اول رو خوندم اما وقتی رفتم رفسنجان چون کاری نداشتم کتاب رو با خودم بردم که اونجا بخوونم . شب اول شروع کردم به خوندن اما به یه جاهای داستان که رسید کاملا حالم بد شد و کتاب رو کنار گذاشتم و حتی با خودم شرط کردم ادامه‌اش ندم اما از اونجا که توبه گرگ مرگه نتونستم بیخیال بشم و شب دوم کتاب رو با اعمال شاقه تموم کردم . وقتی ساعت 3:30 صبح کتاب تموم شد نمیتونستم بخوابم . سکوت جائی که من بودم این هراس وهم آلود رو به شدت تقویت میکرد . کلی تو دلم دوستم رو مورد الطاف کلامی قرار دادم و خوابیدم . اما کلا یه سئوال برام پیش اومد : این رفیق عزیز من چه تشبهی بین کتابهای هری پاتر و کوری پیدا کرده بوده ( اینم جای دستت درد نکنه :))؟!؟!

یه تصمیم گرفتم . باید یه حرکتی کرد

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳

با اینکه تازه از مسافرت برگشتم و منطقا باید پر از انرژی مثبت باشم اصلا اینجوری نیست . یه جورایی حس بد بیحوصلگی دارم . دلیلش رو خوب میدونم . دلیلش تمام اتفاقات این چند وقته . خیلی دلم میخواست این مسافرت رو با کسی میرفتم که همراهم بود اما خوب نشد .
دیروز هم تعطیلی بد و کشداری بود . تا ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم نوید زنگ زد که تولد دوست دخترش الهامه و همه قراره برای ناهار برن رستوران زیتون. به من گفت که برام SMS زده بوده که من نگرفتم . خیلی نیاز داشتم کمی آدم دوروبرم باشه تا نخوت تنهائی از تنم در بره . زود لباس پوشیدم و رفتم. طبق معمول کلی حرف زدم و شیطنت کردم . یکی از بچه ها فوق قبول شده . مریم و محمد هم بصورت رسمی نامزد کردن . تا ساعت 4 با بچه ها بودم و برگشتم خوونه . شب مامان رفت کنسرت کامکارها و من موندم تو خوونه به امید اینکه یک دوست ناباب زنگ بزنه و بریم بیرون که این اتفاق هم نیفتاد و من هم وقتی ساعت 8 از بیرون رفتن ناامید شدم نشستم و فیلم سینما پارادیزو رو دیدم . راستش من قبلا این فیلم رو ندیده بودم . به من گفته بودن که این فیلم کاملشه با تمام صحنه های حذف شده که تقریبا 3 ساعت بود . فیلم قشنگی بود و کلی حس عاشقیت بهم داد . البته بماند که آخرش هم نفهمیدم نکته خیلی روشنفکرانش کجا بود

دیروز دوباره داشتم با یه نفر صحبت میکردم که شناختش یه جورائی باعث بزرگ شدنم شد. باعث شد یه بار دیگه بفهمم که آدمها رو نباید زود باور کرد . آدمی که ... نمیدونم چی بهش بگم .
در عجب میمونه آدم از خلقت بعضی ها . از اینطرف اینه از اونطرف دوستای دیگه ام هستن که یکیشون به خاطر اینکه عاشقه از همه چیزش گذشته و داره خودش و به آب و آتیش میزنه و یا یکی دیگه که همه تصمیمهای زندگی اش لینک شده به یه آدم دیگه . نمیدونم کدومشون راه درست رو میرن شاید هر دو شاید هیچکدوم .

فردا دارم میرم رفسنجان . شوخی شوخی داستان جدی شد . یکی از دوستامون اونجا باغ پسته داره و خاله جان و همسر عزیزشون رفتن اونجا . دیشب که داشتم با خاله جان مکالمات میکردم یه دفعه بی دلیل گفتم اگر بلیط هواپیما گیر بیاد من هم میام . صبح که اومدم شرکت زنگ زدم و با نامیدی کامل پرسیدم که بلیط هست یا نه . اصلا فکر نمیکردم جور بشه که شد . فکر کنم رفسنجان و کرمانبرای کمی باد خوردن به مخم جای بدی نباشه .

امروز داشتم فکر میکردم چقدر بده که تو این مملکت خراب شده یه دختر نمیتونه تنها مسافرت بره . همین چند ماه پیش بود میخواستم برم شوش به تمام هتلهای آبادان و اهواز زنگ زدم و همه گفتن نمیتونن به دختر تنها اتاق بدن . دلم میخواد شیراز رو هم ببینم .

مهر داره میاد با همه خاطراتش . مادر جان داره آماده میشه که باز بره مدرسه ( چه حس بامزه ای داشت نوشتن این جمله :).

عجیبترین حس وقتیه که میبینی اونقدر از نظر عاطفی به کسی یا چیزی وابسته ای که حتی از تصور نبودنش اشک تو چشات جمع میشه

خیلی غر دارم که بزنم اما به خودم از روز اول قول دادم اینجا کمتر غرغر کنم .

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

thailand

این سفر هم تمام شد. شاید متفاوت با اون چیزی که توی ذهنم بود گذشت اما به هر حال مثل همه روزهای زندگی که میان و میرن گذشت . بار دومی بود که میرفتم تایلند و البته مطمئنم بار آخری نبود که اونجا میرم . سه روز بانکوک بودیم – 3 روز پوکت و روز آخر دوباره بانکوک . دوست میدارم این کشور عجیب و ناهمگون رو . بانکوک رو دوست دارم با همه شلوغی اش و گردشهاش و خریدهاش و البته تمام اون معابد زیباش و بازار روی آبش و مردم آرومش که همیشه دارن بهت میخندن . شبهای شلوغش رو که تا نیمه های شب میتونی توی همهمه آدمها گم شی و بگردی و کسی نباشه کاری باهات داشته باشه . میتونی یه نوشیدنی دستت بگیری و مدتها یه گوشه بشینی و آدمهای مختلف رو نگاه کنی . Hard Rock Café شو دوست دارم. با همه اون beat ها و موسیقی و شورش . بازارهای شبانه اش رو دوست دارم به همه اون صنایع دستی های زیباش و بوی عود و شمعی که همه جا رو پر کرده . سه روز بانکوک بودن من فقط و فقط به گشتن تو خیابونهاش و گاهی خرید گذشت .
و اما اون سه روز پوکت عالمی بود عجیب. سفر قبل رفته بودم پاتایا که هیچ خوشم نیومده بود اما پوکت زیبا و بود و دیدنی و کلی پر از ناهمگونی .
در کنار همه داستانها تجربه کاملا متفاوت و جدیدی رو هم حس کردم . تجربه ترس تا سرحد مرگ . اینکه مغزت کار نکنه که باید چیکار کنی . تجربه عجیبی بود . خیلی عجیب . تجربه اینکه تنهایی رو با تمام وجود حس کنی و اینکه کسی نباشه به فریادت جواب بده و یا بهتر بگم کسی نباشه که حتی بشنوه . مثل دیوونه ها با جت اسکی تا اونجا که میتونستم و با تمام سرعت از ساحل دور شدم . اونقدر دور که ساحل یه خط شده بود . داشتم از دریا و باد و سرعت و دیوونگی لذت میبردم که یه دفعه افتادم تو آب و جت اسکی هم برگشت و دمر افتاد توی آب . برای مدت زمانی که شاید 5 ثانیه هم نبود اما به اندازه ابدیت برام طول کشید زیر آب بودم . از وحشت و گیجی اتفاقی که برام افتاده بود تمام پروسسورهای مغزم از کار افتاده بود و مطمئنا اگر جلیقه نجات تنم نبود حتما غرق میشدم . وقتی روی آب اومدم نمیدونستم چیکار باید بکنم . کاملا گیج بودم. فقط مثل دیوونه ها جیغ میزدم که البته صدام به هیچ جا نمیرسید . کمی دست و پا زدم که مثلا شنا کنم . کمی که از جت اسکی دور شدم دیدم فاصله تا ساحل خیلی بیشتر از اونیه که بشه با شنا رفت و تازه اونوقت بود که مغزم دوباره شروع به کار کردن کرد . دوباره برگشتم سمت جت اسکی واژگون . با خودم گفتم حتما وقتی به موقع برنگردم ساحل خودشون میان دنبالم . کمی که گذشت تصمیم گرفتم ببینم میتونم جت اسکی رو برگردونم یا نه و با تمام نیرو سعی کردم زور زدم و بعد از کمی کلنجار تونستم جت اسکی رو برگردنم . حالا نوبت این بود که خودم رو بکشم بالا . توی همین تقلا بودم که دوباره جت اسکی دمر شد . اما دین دفعه دیگه هول نشدم و آهسته برش گردوندم و بعد خیلی آروم خیلی خیلی آروم خودم رو کشیدم بالا وقتی بالاخره تونستم کامل بیام بالا برای مدت 5 دقیقه فقط ساکن موندم . آروم استارت زدم و شروع کردم به سمت ساحل رفتن رو . وقتی به ساحل رسیدم تمام سلولهای بدنم میلرزید . خودم رو بدون اونکه حرفی بزنم با اولین تخت رسوندم و بیهوش شدم .
حسی که من تجربه کردم ، حس عجیبی بود .
توی این هفته کلی کارهای عجیب غریب دیگه ای هم کردم . کارائی که تا حالا نکرده بودم .
Bungee Jumping که خودش یه دیوونگی کامل بود . وقتی طناب رو که به پاهام بستن که بپرم یه لحظه فکر کردم که اگر پاره بشه چه اتفاقی برام میوفته . وقتی اومدم لبه پرتگاه که بپرم یاد فیلم City of Angels افتادم . اونجائی که نیکلاس گیج خودش رو از ارفاع پرت میکنه تا آدم بشه و بتوونه به عشق زمینی اش برسه . وقتی خودم رو انداختم پائین فشار هوا رو روی تنم حس میکردم و باز به هیچ چیز فکر نمیکردم .
فردای داستان غرق شدن و بانجی رفتم یه تور یه روزه. ساعت 8:30 اومدن دنبالمون و از شهر خارج شدیم . 45 دقیقه طول کشید تا به یه جا رسیدیم که فیل بود و فیل سواری کردم . بعد دوباره با ماشین حدود 45 دقیقه از یه جاده خاکی توی جنگلها جلو رفتیم و به محل Rafting رسیدیم . با قایقهای بادی رفتیم توی رودخونه وحشی و کلی اینور اونور شدیم که البته خیلی هم خوش گذشت . بعد از اونجا رفتیم ناهار خوردیم و بعدش قرار شد هرکی که دوست داره بره یه آبشار و اونجا شنا کنه . واقعا جای قشنگی بود . یه آبشار به ارتفاع 10 - 12 متر وسط جنگل . کلی هم اونجا آب بازی کردم و بعدش هم رفتم از بالای آبشار شیرجه زدیم توی آب . عصر توراه برگشت آخرین قست تور هم که ATVسواری بود برگزار شد . ATV همون موتورهای چهار چرخه که میشه رو زمینهای ناهموار حرکت کرد . کلی هم ATVسواری کردم بصورتی که سر تا پا گلی شده بودم . وقتی ساعت 7 رسیدم هتل فکر میکردم از خستگی بیهوش شم اما فقط یه دوش گرفتم و باز زدم بیرون تو خیابونها .
و داستان همچنان ادامه داشت ...

توی این سفر خیلی چیزا یاد گرفتم . خیلی خیلی زیاد .