چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

چانکی حالش خوب نیست . هر وقت به هر دلیلی حالش خوب نبوده من نتونستم کاری بکنم . با خودم همش و همش فکر میکنم . بالاخره یه فکری به ذهنم میاد . کمی دیوونگی یه اما همیشه گاهی دیوونگی برای زندگی لازمه .....

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳

دیشب

چند وقتی بود که هرکسی ازم میپرسید: " چطوری ؟" تنها چیزی که جلوی چشمم میومد نقطه صفر یه نمودار بود . نه خوب و نه بد فقط و فقط صفر مطلق .
اما دیشب بالاخره این نقطه صفر کمی جابجا شد .
دیشب سرم به حد انفجار درد میکرد .
دیشب به اندازه تمام دنیا دلم گرفته بود .
دیشب کلی گوشه اتاق زانوام رو بغل کردم وبی صدا اشک ریختم و اشک ریختم و بعدش کف اتاقم دراز کشیدم و مثل مار بخودم پیچیدم .
دیشب کلی خودم رو نفرین کردم که چرا بازم دارم دیوونه بازی در میارم.
دیشب کلی با خدا دعوا کردم .
دیشب باز خواب دیدم دارم می افتم و باز سعی کردم پرواز کنم و باز خوردم زمین .
دیشب شب خوبی بود چون بالاخره این نقطه صفر جابجا شد .

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

how do i feel ?

I've been the king, I've been the clown
Still broken wings can't hold me down
I'm free again

...........
...........

And the weather's lookin fine
and I think the sun will shine
And I feel I've cleared my mind
all the past is left behind again

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

گاهی یه فکرائی میکنم و یا کارائی میکنم که خودم میمونم اندر عجب !!!
خدا رو شکر که در اینمورد هنوز حرفی نزدم .
الان از اون وقتاس که باید یکی بزنم پس کله خودم :) بلکه آدم شم .

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

خوب! اصلا اونطور که فکر میکردم نگذشت . به لطف دوستان پنجشنبه و جمعه خوبی از آب دراومد هرچند که تمام مدتش ته فکرم و ذهنم حسابی مشغول افکار کمی تا قسمتی ناخوشایند بود . اما خیلی خوب بود . مخصوصا قسمت خنده هاش. تحمل برادرجان هم خیلی سخت نبود . تازه کلی هم با هم خندیدیم و البته یه ناهار هم سرش خراب شدم .

مامان جان جان دیشب از مسافرت برگشت . جاش حسابی خالی بود توی خوونه :)

بازم شنبه
بازم شروع یه هفته دیگه ....
اصلا باورم نمیشه سه ماه از سال گذشته .
آخه مگه میشه به این سرعت گذشته باشه ؟ سه ماه ؟ 93 روز ؟
انگار همه چی روی دور تنده . مثل فیلم عصر جدید چارلی چاپلینه.

کشف الشهود همچنان ادامه داره ...

یه چند روزه یهو بی دلیل اشکم سرازیر میشه ! مثل همین الان !!!

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

کشف الشهود

دیشب خواب دیدم دارم از بالای یه برج بلند می افتم پائین . اصلا نمیترسیدم چون مطمئن بودم حتما میتونم پرواز کنم. هر کاری کردم نشد پرواز کنم و با مخ خوردم زمین !!! حس اطمینانی که داشتم اونقدر انرژی داشت که بلافاصله از زمین بلند شدم و بفیه خواب ادامه داشت .

چند روزه دارم با خودم فکر میکنم من چه خصوصیاتی دارم . به کلی نتایج متناقض و جالب رسیدم . خیلی از خصوصیاتی رو که در دیگران دوست ندارم به شدت دارم و اعتراف میکنم که خیلی از خصوصیاتی رو هم که در وجودم نفی میکنم بصورت بارز میبینم ( در اینجا کلی شرمنده شدم ، چون همیشه فکر میکردم با خودم صادقم ) .
در نهایت به یک نتیجه کلی رسیدم. اینکه هر کدوم از ما در شرایط مختلف میتونیم فردیت کاملا متفاوتی رو نشون بدیم . منتها همیشه خودمون رو مجبور میکنیم پشت یه چهره ثابت تعریف شده اجتماعی برای هر موقعیت ، قایم بشیم و بر مبنای تعاریف رایج اجتماعی آدمها و لزوما خودمون رو دسته بندی کنیم . خوب و بد . من در خودم به راحتی توانایی شیطان و فرشته بودن تا مرز بینهایت رو میبینم. اما از بین این "دو"، من "سومی" رو ترجیح میدم :)

من این دوروز خواهم مرد از بیکاری ( این جمله مربوط به یکی از کشف الشهود اخلاقی این مدته :))

از یکشنبه باز کلاسام شروم میشه . شاید کمکی باشه به تنظیم موتور این مخ بیچاره که یه عمر آزگاره گیر من دیونه افتاده .


سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

یکشنبه شب با چند تا از بچه ها رفتیم کنسرت گروه Taboo . راستش چیزی که من رو بیشتر برای دیدن این برنامه وسوسه کرد اسم گروه بود ( هرکی این اسم رو انتخاب کرده راه جلب مشتری رو خوب بلد بوده ). برنامشون خیلی قشنگ بود من که کلی باهاش زندگی کردم . البته بگذریم که خواننده گروه یه کم خارج میخوند اما از نظر موسیقی خیلی خوب بودند .
از شرکت که زدم بیرون دیدم 5/2 ساعت تا شروع کنسرت وقت دارم. نه میشد برم خوونه و برگردم و نه میشد تو گرما بچرخم . دیدم بهترین راه برای سپری کردن این وقت به جای آوردن سنت نیکوی صله رحمه .در نتیجه یه زنگ به خاله جان زدم و خودم رو دعوت کردم اونجا . کلی خوش گذشت و طبق معمول پذیرای مفصل و اینا . ساعت 7 که میخواستم بیام خاله جان گفت من رو میرسونه . من هم از خدا خواسته نه نگفتم . از انقلاب اومدیم سمت چهارراه ولیعصر و درست وسط چهارراه یه دفعه خاله جان بی توجه به کلیه قوانین مکتوب و غیر مکتوب راهنمائی و رانندگی همون جا یه دور جانانه زد . من که چشمام رو بستم و اشهدم رو خوندم ( یه اتوبوس داشت صاف میومد تو دلمون ) . خلاصه دور که تمام شد دیدم یه آقای پلیس داره میاد سمت ما و با دست اشاره میکنه بزن بغل . خاله جان با لبخند آقا پلیس رو که به شدت در حال نوشتن بود نگاه میکرد . گواهینامه خواست خاله جان گفت ندارم . کارت ماشین خواست باز هم گفت ندارم . یه دفعه خاله جان گفت : ببخشید سرکار میشه سوتتون رو بدین؟ " بعد یواشتر که من فقط بشنوم گفت برای ایشون میخوام ( یعنی من )* . جناب آقای پلیس که فکر کرد که خاله خانم داره التماس میکنه که جریمه نشه با یه حالت بسیار جدی گفت: " نخیر . خلاف کردین ." من و خاله یه نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده . خلاصه یه جریمه ناقابل دریافت کردیم و اومدیم .

دوشنبه کلا روز گندی بود . از لحظه ای که رسیدم شرکت کار داشتم تا ساعت یه ربع به شش که به بهانه کلاس همه چی رو ول کردم و زدم بیرون . ساعت 6 و ربع رسیدم کلاس . شب قبلش من شماره یکی از همکارا رو به یکی از بچه ها داده بودم که ظاهرا ناراحت شده بود چرا قبلش ازش اجازه نگرفتم . من که سر در نیاوردم مشکلش چی بود . تازه جالب بود که به خودم میگفت اشکالی نداره اما ظاهرا به یکی دیگه از همکارا گفته بود و اون هم اون وسط شده بود مامان بزرگ من و نصیحتم میکرد. قبل از رفتن کلاس هم سوپر وایزر جدید من رو خواست و به من گفت شاگردا از من به دفتر مرکزی اعتراض کردن !!! یکی گفته که چرا سرکلاس برای توضیح دادن بعضی چیزا از کلمات مستهجن مثل Dance , sing , party استفاده میکنه !!!! یکی دیگه گفته چرا سر کلاس زیاد میخنده !!! و یکی دیگه هم گفته من خیلی بی ادبم:o و خلاصه از این مزخرفات . قیافه من احتمالا باید در اون لحظه که داشتم این حرفها رو میشنیدم خیلی دیدنی بوده باشه .
وقتی رفتم سر کلاس خیلی سعی کردم آرامش خودم حفظ کنم و هیچی نگم . من نمیدونم اگه اینا توی کلاسای دیگه من بودن چی میگفتن !!! لابد درخواست اخراج من رو به علت فساد اخلاقی میکردن . به نظرم این آدما قبل از اومدن به کلاس زبان نیاز به یه کلاس فرهنگی دارن .
دیشب سرکلاس اونقدر خسته و عصبی بودم که از اون سوتی های جانانه دادم به جای اینکه بگم :
Don't forget to do it .
گفتم :
Just forget to do it !!!
یه گند اساسی دیگه هم زدم . یکی از بچه ها یه چیزی گفت که من درست نشنیدم و یه چیزی مثل Ultra Blue به گوشم خورد . من هم کلمه رو با حالت پرسشی و بلند دوباره تکرار کردم . وقتیکه حرفش تموم شد کلی به مخ ناقصم فشار آوردم که این کلمه از کجا یادمه . بعد دیدم به به:) این اسم یکی از اون شبکه های بی ادبی ماهواره است . احتمالا الانه است که دوباره در دفتر مرکزی زنگهای برای من به صدا در بیاد که این یارو کانال های بد بد رو هم نگاه میکنه :D ( متاسفانه یا خوشبختانه ما اصلا Hot bird نداریم )

چشم من هم بدجوری شوره ها !!! از فردای همون روز که گفتم دودره بازی سرکار مزه میده اونقدر کار داشتم که به معنی مطلق کلمه وقت سرخاروندن هم نداشتم . خدا رو شکر که تموم شد و به خیر گذشت .

امشب ملکه مادر میره مسافرت و شنبه بر میگرده:) خدا به خیر کنه این چند روزی رو که من و برادر جان جان قراره با هم سر کنیم . اصولا من و برادر جان به جز در مورد نام پدر و مادر هیچگونه شباهت دیگه ای نداریم .

* من یه کوله زلزله برای خودم درست کردم که فقط یه سوت کم داره :)

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳

پنجشنبه ظهر یکی از دوستام اومد خونمون . الان یه ساله ازدواج کرده و تو این یکسال این بار دومی بود که میومد خونه ما . یادمه یه زمانی از هفت روز هفته ما هشت روزش رو با هم بودیم . کلی حرف زدیم ، خندیدیم و تو سرو کله هم زدیم . کلی خوش گذشت !!! وقتی ساعت سه لباس پوشید که بره من هم باهاش راه افتادم که برم موسسه کمی شلوغ کنم . دلم برای دوستام تنگ شده بود . با هم رفتیم . چند تا از بچه های خودمون رو دیدم و کلی هم اونجا خندیدیم. با مسئول شعبه صحبت کردم و قرارها رو برای ترم دیگه گذاشتم . رفتنم دیگه حتمی شد . هرچند دلم برای دوستان اینجا هم به شدت تنگ میشه .

پنجشنبه شوخی شوخی کلی هم خرید کردم . وقتی ساعت 9 شب با کلی کیسه رسیدم خونه و خزیدم توی اتاقم مامان بلافاصله فهمید داستان چیه. وقتی رفتم تو آشپزخونه که سلام کنم به مقدمه گفت: "حالا چرا قایمشون میکنی؟ " من هم از خدا خواسته همه رو آوردم و نشونش دادم فقط سرتکون میداد و هیچی نمیگفت . یکی از لباس نوهام رو پوشیدم و نشستم جلوی تلویزیون منتظر مهمونهائی که قرار بود بیان :))

جمعه رفتیم عیادت یکی از بچه ها که آپاندیس اش رو عمل کرده بود . کلی خندوندیمش که امیدوارم زیاد دردش نیومده باشه ، البته خودش هم کلی شیطنت کرد . یه چند تا عکس هم ازش گرفتیم که بعدها میتونم کلی باهاشون سربه سرش بذارم . امیدوارم زود خوب شه .

این بابک عجب موجود خارق العاده ایه . بی‌آلایشی کودکانه‌اش ، ظرفیت زیادش برای شوخی و مهربونی ‌اش برام خیلی خیلی جالب و جذابه .

با کلی ذوق و شوق و عشق و علاقه داشتم سعی میکردم که مامان رو راضی کنم با هم بریم مسافرت و تقریبا داشتم موفق میشدم که معلوم شد از قبل با چند تا از همکاران گرامی شون هم قرار گذاشتند . خیلی اصرار کرد که من هم برم اما هرچی فکر میکنم با رفتنم نه به من خوش میگذره نه به اون چندتا خانم دیگه. امسال انگاری قراره من هیچ کجا نرم :((


هری پاتر 3 رو دیدم . به نظرم کتاب این یکی هم مثل دوتای قبل از فیلمش به مراتب بهتره . با اینهمه تبلیغ فکر میکردم خیلی باید جالبتر باشه ! نصف هیجان کتاب سوم توی بازیهای کووئیدیچه که تو فیلم فقط یه کمش هست .

TROY رو هم دیدم . انصافا Brad Pitt توی این فیلم از همیشه خوش تیپ تر بود :)

خودمونیم ها ! دودره کردن کار هم مزه‌ای داشت و ما نمیدونستیم . این وجدان کاری هم عذابی شده بود برای ما !!!

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

kia, harry potter

بالاخره شنبه کلاسا شروع شد. کلاسا چنگی به دل نمیزنن اما بالاخره بهتراز بیکاریه :)

برادرجان دیشب از ماموریت یکماهه برگشت . مامان این آخریا خیلی دلتنگی میکرد . حسابی دلش برای پسرش تنگ شده بود و هرچقدر هم من سعی میکردم که تنهاش نذارم و کنارش باشم بازم فایده نداشت . خلاصه دیشب کلی باهم نجواهای عاشقانه داشتن :) وقتی برادرم طبق عادت همیشگی‌اش جلوی تلویزیون ولو شد دیدم مامانم همینجوری فقط داره نگاهش میکنه . واقعا میشد عشق رو تو چشاش دید. مادر بودن وحشتناکه !!!

دیشب باز طبق معمول هر یکشنبه رفتم خونه دوستم که با اون و شوهرش مثلا کمی درس بخونیم. خیلی جالبه ، هر وقت که میرم اونجا سر هر بحثی این دوتا می‌افتن به کل کل باهم و من میمونم که چی بگم . اوائل برام خنده دار بود اما الان دیگه داره یواش یواش اعصابم رو بهم میریزه . باید یه فکری برای دودر کردن این برنامه بکنم و گرنه میترسم یه روز هر دوتاشون رو یه دست کتک حسابی بزنم .

چند روزه به شدت شرایطی پیش میاد که همش یاد شهریار می افتم . امیدوارم هرجا که هست حوب و خوش و سلامت باشه :)

مخم پر از فکرهای عجیب و غریبه . اون قدر که گاهی آرزوی جام خاطرات پرفسور دامبلدور رو میکنم .

بالاخره فیلم هری پاتر 3 هم اکران شد :)

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳

تنهائی

هر وقت از کارم خیلی خسته میشم با خودم میگم باید ساعت کاریم رو کمتر کنم. کمتر شرکت بمونم و یا کلاسام رو تعطیل کنم . الان دو هفته اس که تو شرکت خیلی کمتر از معمول خودم رو درگیر میکنم و فقط چیزایی رو که مستقیما به من مربوطه انجام میدم . کلاس هم یکهفته اس که تعطیله. قبلش فکر میکردم این یه هفته فرصت خوبی برای رسیدن به خیلی از کارای عقب افتاده باشه اما نه تنها خوب نبود بلکه کلی هم حوصله‌ام رو سربرده . بیکاری خیلی وحشتناکه . وقتی بیکارم کلی فکرای عجیب و غریب میاد تو کله‌ام . حداقل حسن کار کردن اینه که ذهنت اونقدر درگیره که فرصت فکر کردن نداری . خدا کنه زودتر این کلاسا شروع بشه !!!! ( کی بود میگفت من ترم دیگه کلاس نمیگیرم :) ؟؟؟؟)

از اول هفته قرار بود دیروز با یکی از دوستام بریم کمی بگردیم و خرید کنیم که ظهر تماس گرفت و گفت که باید زود بره خوونه چون شوهرش از ماموریت برگشته . برنامه‌ای نداشتم و اصلا هم حوصله خونه رفتن نداشتم . خودم تنها راه افتادم و تصمیم گرفتم چند تا کادو برای خودم بخرم که در نهایت تنها به خریدن یه عطر داستان ختم شد . سر راه برگشتن خوونه هوس کالباس کردم و یه ساندویچ کالباس خریدم. از آبمیوه فروشی بغل دستش هم یه آب پرتقال خوشمزه که به شدت چسبید . مدتها بود اینجوری تو خیابونا نگشته بودم :)

از وقتی من یادمه یه دیوونه توی محله ما هست. از اون دیوونه های بی‌آزار که همه تو محل دوسشون دارن و باهاشون مهربونن . یادمه وقتی دبیرستان میرفتم هر روز میدیدمش و باهاش کلی خوش و بش میکردم . هنوز هم گاهی میبینمش . دیروز وقتی داشتم میرفتم سوار تاکسی شم که برم خونه دیدمش طبق معمول بهش سلام کردم . بعد سلام بهم گفت: " میای بریم سینما" :) ( خوب مگه چیه ؟! ;))

آستانه تحریک شادی‌ام خیلی بالا رفته و در عوضش آستانه تحریک ناراحتی‌ام بطور باور نکردنی پائین اومده .

تا حالا شده قطره چشمی یا بینی استفاده کنید و بعد تلخی‌اش رو ته حلقتون حس کنید؟؟؟