یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۳

هفته پيش هفته شلوغي بود از اون هفته ها كه آدم نميفهمه روزاش چطوري ميگذره .
صبح كه ميرفتم سركار تا عصر يه بند كار بود و كار بود
اتفاق غم انگيزي كه افتاده اينه كه از اين به بعد پنجشنبه ها هم بايد بيام سركار كه اين خودش يه فاجعه براي منه .
خبر ديگه اينكه خودم رو با اين سريال Friends كشتم .
هميشه فكر ميكردم اين يه سريال كمديه كه فقط بهش ميخندي اما خيلي جالب تر از ايناس يه جاها باهاشون ميخندي ، يه جاهائي نگران ميشي و گاهي باهاشون گريه ميكني .
دوستي بين اشون خيلي جالبه .
تو تمام مدت فكر ميكردم واقعا يه همچين دوستي هائي ممكنه ؟!
اين كه با اين كه از دست هم يه دنيا ناراحتن همديگر رو هنوز دوست دارن و حاضرن بخاطر هم حتي از خيلي چيزا بگذرن .
ميدونم اينا همش تو فيلمه اما تو شرايطي كه من داشتم اين سريال كلي آرامش بخش و اميد دهنده بود .
4 تا DVD مونده كه تموم شه . از همين الان دلم براشون تنگ شده .
..............
يه جورائي دارم احساس ميكنم زيادي جلو رفتم و نبايد ميذاشتم اينقدر فاصله كم شه .
يه نگراني موذي انگار كه افتاده به جونم اما نميدونم نگران چي هستم
شايد هم هيچي نشه
شايد هم ...
.......................

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

تا چشم هم زدم اين يكي هم رفت .
همش سه تا ديگه مونده تا سال تموم شه .
اين يكي بد نبود .

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

ديشب كلي خنديدم .
از دست سه تا دختر و دوتا پسري كه دنياهاشون هزارسال نوري از من دور بود .
تقريبا يادم رفته بود معاشرت با آدمها رو .
.........
اين بار دلم براي سحر تنگ شده .
حتما اگه بشه دلم ميخواد ببينمش.
.......
اگه مجبور شي با يه هندي مسخره سياه كه همش موقع حرف زدن سرش رو تكون ميده و از هر 1000 تا جمله اش 999 تاش رو نميفهمي سر يه موضوعي يه ساعت بحث كني حتما و حتما بعدش متوجه ميشي كه لهجه خودت هم برگشته .
........

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۳

روز خوب يكشنبه بعد از مدتهاي مديد بر و بچه ها رو جمع كرديم و تو هتل هما قرار گذاشتيم .
من و سارا و غزال و بابك – علي و 2 تا ديگه از بچه ها نيومدن .
پيروز يه جورائي انگار كه اونجا نبود .
قبل از اينكه برم به خودم ميگفتم كه تو اين چند وقته هيچ اتفاقي نيفتاده و هيچكدوم از قصدهاي كه اعلام كردم انجام نشده .
اما وقتي اونجا نشستم و پيروز ازم پرسيد كجائي ديدم كلي كار كردم .
از خودم راضي بودم و اين حس خيلي خوبه كه آدم از خودش راضي باشه .
پيروز زود رفت ولي مانشستيم .
از هتل تا ونك پياده اومدم
بي هدف تو پاساژها گشتم
يه ليوان ذرت خريدم خوردم
كلي منتظر تاكسي موندم و يخ زدم
يه دستكش چرمي قرمز خريدم
دوباره منتظر تاكسي موندم
رسيدم خوونه
بالا آوردم
و زندگي ادامه پيدا كرد
..................
يه جورائي اصلا حس اش نبود برم شمال و خلاصه داستان پيچونده شد .
آخرش احساس كردم هيچكدوممون حس رفتن نداشتيم اما هيچكدوم هم رومون نميشد برنامه رو بهم بزنيم .
............
عيد رفتني شديم .
قراره بريم شيراز .
5 روز اونجا باشيم و چند شب هم اصفهان .
فكر كنم خوش بگذره .
بيچاره خان داداش حتي روحش هم خبر نداره
...........
ديشب يادم افتاد از فرهنگ بيخبرم
اين پنجشنبه قرار بود برن خواستگاري
اميدوارم همه چي روبراه بوده باشه
........
از مهدي هم بيخبرم
........
دلم براي مامان پونه تنگ شده
.........

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۳

Happy Valentine's Day !
ظاهرا كلي خبر بوده و من ازش بيخبر
دوست جون ديشب براي اولين بار من رو كاملا غافل گير كرد و خبرها رو گفت
يه جورائي خوشحال شدم كه بالاخره سارا همه چي رو فهميد البته خيلي دلم ميخواست خودم بهش ميگفتم
اما در كل از اين ماجرا حس خوبي دارم كه ديگه چيزي ناگفته ندارم
تقريبا مطمئن بودم كار كار چانكي نيست اما امروز كه ازش پرسيدم كاملا مطمئن شدم كه اون بي‌گناهه .
هرچند كه اگر كار اونهم ميبود من كلي خوشحال ميشدم
خدا رو شكر كه اين داستان تموم شد و من خلاص شدم .
جالب اينه كه بنا بر اظهارات دوست جون ، متهم رديف اول به شدت با توسل به فرافكني قصد در تبرئه كردن خود دارد ( شد عين متن روزنامه ها :P).
دارم با خودم فكر ميكنم اين مسافرت من چقدر رازها رو فاش كرد .
داشت يادم ميرفت از يه چيز خيلي ناراحت شدم :
از دست دادنِ ديدنِ ريخت همسفر عزيز وقتي دوست جوون بهش گفته همه چي رو ميدونسته .
آيييييييي ديدني بوده اين صحنه !!!!!
عجب داستاني بود .
شنيدم خيلي مورد لطف قرار گرفتم اما حرفهائي كه پشت سرم گفته ميشه مهم نيست .
مهم اينه كه الان همه آدماي داستان همه چي رو ميدونن.
من اينجورش رو بيشتر دوست دارم .
Truth must out

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳

Who Am I?

Who Am I?
اگه ازم بپرسي اين چند روز چطور گذشت راستش اينه كه هيچ جواب درست و حسابي ندارم كه بدم .
حالم بد نبود
يه جورائي ترسناك بامزه اي بود
انگار كه داشتم با يكي ديگه سر ميكردم
تو اتاق يكي ديگه ميخوابيدم
فيلم هاي مورد علاقه يكي ديگه رو ميديم و با خانواده و دوستاي يكي ديگه سر و كله ميزدم
و خلاصه انگار كه پاك اومده بودم تو قالب يه آدم ديگه
خيلي وقت بود اينجوري نشده بودم
اينجور وقتا ميشه راحت نشست و اون يكي هميشگي رو بررسي كرد
تحسين اش كرد مسخره اش كرد باهاش گريه كرد و خنديد
روز جمعه كه موبايل رو خاموش كردم و تلفن رو هم قطع كردم و همه روز رو فيلم ديدم .
20 قسمت friends به اضافه Princess Diary 2 كه شاهكار بود .
مخصوصا براي من تو اين شرايط .
هوا سرده
من يكي ديگه ام
و كلي بيخيالم

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۳

كاركرد مغزي

الان چندسالي ميشه يه مرض مزمن گرفتم .
هر وقت بايد آرزو كنم همه آرزوهام از يادم ميره
ايندفعه قبل از موعد حتما كمي ملين ميخورم ، شايد مخ عزيز كار كرد!!!

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۳

چهارشنبه ، پنجشنبه و جمعه رامسر با اون بارون ريز باحال و هواي تميز و آرامش و سكوت اش عالي بود.
البته ناگفته نماند كه ميتونست بهتر باشه .
اما تمام روزهاي هفته كاري تا همين امروز مثل اسب كار فرموديم .
مامان كلي بهتره اما من به شدت آستانه تحمل تنش هاي عصبي ام اومده پائين .
همه چي ميگذره و ظاهرا كه خووبه .
....
بعد از كلي وقت يكشنبه شهرام رو براي كمتر از 30 ثانيه ديديم .
كارش برام جالب بود .
اومده بود دنبال سارا اما نيومد پيش ما .
كارش فكر ميكنم بخاطر شرمندگي از خودش و كاراش بود .
همه با هم زديم بيرون .
اول نخواستم برم جلو اما در عرض كمتر از نيم ثانيه تصميم عوض شد .
با خودم گفتم من كه باهاش مشكلي ندارم
و البته كمي هم خباثت چاشني اش بود .
مطمئن بودم روبرو شدن با من و دوست جوون اصلا براش آسون نيست
سلام و عليكي و خلاص
اينجوري كلي بهتره

...................

به شدت دست به كار پروژه همسريابي براي دوست جوونم .
نميدونم اصلا به من ربطي داره يا نه !
اما فكر ميكنم تنهائي داره بدجوري بهش فشار مياره
شايد من اشتباه كنم ، اما بعيد ميدونم
ميدونم كه لياقت يه همراه خوب رو داره كه ارزشش رو بدونه
ميدونم و مطمئنم كه يه روزي يه همراه خوب پيدا ميكنه .

...........

ديشب با بر و بچه هاي كلاس رفتيم شام بيرون و حظي برديم مبسوط از معاشرت با دوستان قديم .
برنامه رو من شوخي شوخي راه انداختم و وقتي ديدم تو اون برف تقريبا همه اومدن كلي حال نموديم .

.........

بعد از كلي وقت دوباره تاكسي سوار شدم
اين آخرا احساس ميكردم دارم در يه دنياي مجازي زندگي ميكنم .
اما كلي دلم براي حرفاي آدما تو تاكسي تنگ شده بود .
اونجا همه عالم ميشن
همه درستكارن
و البته همه سياستمدارن .
امروز يه آقائي تو تاكسي ميگفت " چون روحيه خشن دارم كلي از صحنه هائي كه سونامي آدمها رو ميبرد لذت بردم ."
موندم اندر عجب كه مگه ميشه آدم از يه همچين چيزي لذت ببره

..............

و اما ...
اين برف با حالي كه ول كن نيست و همچنان با سماجتي تحسين برانگيز داره همه جا رو ميپوشونه .
خيلي باحاله .
خيلي خيلي سال بود كه يه همچين برفي نيومده بود .
اون موقع كه بچه بودم و وسط حياط ميخوابيدم تا برف همه جونم رو بگيره و اصلا سرما حاليم نبود .
دلم براي اون حياط و دوستام يه دفعه همين الان تنگ شد .

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۳

Total Recall
همیشه همینجوری بودم .
تمام هیجانات زندگی ام یه دفعه برام بی تفاوت میشن .
الان دو سه سالی هست که هیچ هیجانی برای رفتن و دیدن فیلمهای جشنواره ندارم .
اما این نبود هیجان، باعث نمیشه یاد خاطرات و شیطنتها رو نکنم .
هر سال این موقع یاد شهریار می افتم .
یاد اون سالی که هنوز سینما آرادی بود .
یاد یه شیطنت کاملا بی نیت .
و یاد رابطه ای که خیلی قشنگ بود .
آدم نازنینی که محبت اش اصیل بود و دستاش گرم .
آدمی که هیچوقت نگفت دوستم داره و حتی یکبار هم اسم من رو صدا نکرد اما میدونستم چقدر میتونم رو محبت اش حساب کنم .
امیدوارم هرجا که هست موفق باشه .
جشنواره فیلم فجر تا همیشه شهریار رو یاد من میاره .

امروز صبح تو راه یاد کلی از آدما افتادم که برای خودم هم جالب بود .
حاج آقا با اون کلاه و نگاهش . یه غریبه که بدون نیت و خواست تو زندگی آدمی که کیشناختم بزرگترین تاثیر مثبت رو داشته باشه . دوسال پیش شنیدم که فوت کرده .