یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۳

امسال کلی داره تولدم بهم خوش میگذره .

دیروز - شنبه 9 آبان 1383 – روز خوب و قشنگی بود .
میتونم به جرات بگم که امسال از همه سالها بیشتر بهم خوش گذشته و از همه سالها یه جورائی کادو بیشتر گرفتم :">

عصر با همزاد تازه کشف شده رفتیم برای چند آبانی دیگه کادو بخریم . کلی گشتیم و در آخر سر از یه مغازه در آوردیم که صاحب اش آبانی بود . از اونجا برای هم کادو خریدیم . دو تا شمعدون که شکل کدوی هالوینه و یکی یه ماگ خوشگل Winnie the Pooh .

شب هم بچه های کلاس برام تولد گرفته بودن . مثل همیشه کلی خندیدیم و شوخی کردیم و من یه عالمه لوازم آرایش کادو گرفتم و البته یه شلغم !
و در کنار همه اینا یه کادو که کلی من رو شوکه کرد و میتونم بگم سورپریز واقعی اون شب بود .

همه چی خوب داره پیش میره .
کاش همیشه همه چی برای همه خوب پیش بره .

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳

تولدم مبارک
امروز تولدمه .
الان یه ماهی هست که برای امروز ذوق دارم . درست مثل ذوق و شوق یه بچه کوچولو برای گرفتن یه کادو خیلی خیلی بزرگ .
امسال سی سالم شد . حس خوبی دارم در موردش . اصلا یادم نمیاد که برای تولد بیست سالگی ام این همه ذوق داشته بوده باشم .
این چند روز همش دارم به سالهای بیست سالگی ام فکر میکنم . میبینم خیلی از کارائی رو که دلم خواسته انجام دادم . کلی زندگی رو بالا پائین کردم . روزهای بد داشتم اما روزهای خوب زیادی هم بوده که یادآوریشون خیلی لذت بخشه .
دیوونگی های ریز و درشت
تصمیم های عجیب و غریب که جهت زندگی رو برام کاملا عوض کردن .
تصمیمهای منطقی و عاقلانه ! دردناک
یادآوری همه و همه برام لذت بخشه !
اشتباه زیاد کردم و الان میبینم که از هر کدوم یه دنیا تجربه کسب کردم .
گاهی یه اشتباه رو چند بار تکرار کردم اما این هم برام خوب بوده .
پنجشنبه شب خوبی بود . به راحتی میتونم بگم بهترین تولدی که تا حالا داشتم . من تولد زیاد گرفتم و شاید این هیجان سیری ناپذیر من برای تولد گرفتن بر میگرده به همه اون شور و شادی که تو بچگی داشتم .
تقریبا تمام اون آدمهایی که دلم میخواست پیشم بودن . بودن هرکدومشون برام یه دنیا خاطره بود و لذت شیرین دوست داشته شدن .
دوستای قدیمی – خیلی قدیمی – که باهاشون به معنای واقعی کلمه بزرگ شدم .
دوستایی که هر چند خیلی قدیمی نیستن اما میدونم که برام میمونن.
و دوستای جدیدی که آدم میتونه به دوستی و محبتی که تو دلشونه ایمان داشته باشه .
جای اونائی هم که قرار بود بیان و نیومدن رو حسابی خالی کردم .
به جز همه این آدمها دو نفر بود که خیلی دلم میخواست میبودن اما نشد .
روزم خوبه .
حالم خوبه .

.... داشت یادم میرفت . کلی هدیه گرفتم . از گرفتن یکیش واقعا واقعا شوکه شدم .

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۳

> دیشب خیلی خوش گذشت . کلی خنده بود و شوخی . کلی انرژی مثبت که داشت توی وجودم جاری میشد.
اما شبش همش فکر بود و خیال. اونقدر که خواب خوش شبانه خیلی دیر سراغم اومد . اما خواب خوشی بود و البته صبحی به مراتب بهتر .

>>گاهی میشه اونقدر آروم بود که صدای نفسهات برات بلندترین فریادها باشه و گاهی اونقدر شلوغ بود که همه صداها و هیاهوی اطرافت تو صدای تو گم بشه . زندگی برای من همیشه چیزی میون این دو بوده . خووبه که قابلیت این رو دارم . سکوت همیشگی و یا هیایوی دائمی مطمئنا من رو دیوونه و آزرده میکنه .

>>> دوست میدارم این زندگی سراپا پر از تناقض رو .

>>>> دیروز بعد از سالها روزه گرفتم .

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۳

دلم یه خونه کوچیک میخواد .
تو سالنش فقط یه کاناپه باشه که بشه روش ولو شد . یه میز جلوش . یه تلویزیون 32 اینچ بزرگ با کلیه لوازم و ادوات صوتی و تصویری و البته مقادیر متنابهی CD وDVD . هیچی کف اتاق نباشه تا بشه خنکی زمین رو حس کرد . پنجره رو هم یه پرده سفید ساده پوشونده باشه.
تو اتاق خوابش یه تخت بزرگ باشه درست وسط اتاق و دیگر هیچ ...
آرزوی بزرگی نیست . دیر یا زود بهش میرسم ...

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۳

رامسر قشنگ بود . خیلی خیلی زیبا با خاطراتی که از همه اون منظره ها شیرین تره . برای سه روز تمام و به معنی کامل دور از تمام نگرانی هام زندگی کردم .

یه وقت میبینی یه جائی هستی که دنیا دیگه آخرشه . دیگه میخوای همه چی همون جا متوقف بشه میخوای که توی همون حال و حالت تا ابد باقی بمونی . یا اینکه در همون لحظه وارد یه سیاهچاله بشی تا زمان برات متوقف بشه . خوبه که توی زندگی آدم لحظه هایی باشه که وقتی یادشون میوفتی بی اختیار لبخند بزنی و احساس کنی که گاهی "زندگی عالیه "! .
قرار بود از آرزوهام بگم . اما اون لحظه هر چی فکر کردم که هیچ آرزوئی نداشتم . آرزو تمام اون چیزی بود که در اون لحظه لمس میکردم ، بو میکردم و میدیدم .

گل گلدون تا ابد خاطره شد برام هنوز لذت فریاد زدن هر کلمه رو با آهنگ توی حنجره ام حس میکنم .

فقط 6 روز دیگه مونده تا 30 سالگی این کودک شرور . خوشحالم که هنوز میتونم عین یه بچه 10 ساله شیطنت کنم .

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳

از دیشب که داشتم باهاش حرف میزدم و جمله بندیشو براش جور میکردیم که امروز بره و به دختره بگه دارم با خودم فکر میکنم چرا اینکار رو کردم. حسم بهم میگه جواب چیه و برای همین نمیدونم اصلا کار درستی بود که تشویقش کردم یا نه . "نه" شنیدن خیلی سخته اما این "نه" گاهی میتونه آدم رو نجات بده. امروز کلی هم با فرهنگ حرف زدم که بیخیال شه . یکی اینوری یکی اونوری .
همون دیشب بود که داشتم فکر میکردم که تو زندگی چند نفر تونستم تاثیر بذارم . هلشون بدم تا کاری رو که دوست دارن بکنن و یا تصمیمی روکه باید بگیرن رو بگیرن . اکثر مواقع این آدمها رفتن و ازشون فقط یه خاطره مونده . اونهائی هم که موندن اونقدر کمرنگ شدن که برای دیدنشون باز باید از خاطره ها کمک گرفت . از همه اینها احساس غرور میکنم . از اینکه تونستم تو زندگی آدما تاثیر گذار باشم حال میکنم . شاید (حتما ) اینکار من یه جور ارضای عقده های شخصی یه .
به خودم قول داده بودم توی این وبلاگا نگردم تا از سر کنجکاوی مطالب تلخشون رو نخونم . اما امان از این فضولی مودبانه !!!
باز گشتم و کلی مطلب در مورد این زنی که قراره اعدام بشه خوندم . کلی حالم گرفته شد . فایده ای هم داره این همه نوشتنها و لینک دادنها ؟ امیدوارم که داشته باشه . واقعیت همینه که جلوی چشم ماست . اشکال اینجاست که این دردها و مشکلات تنها ماله به قشر کم درآمد و بی سواد نیست . خیلی از اینها رو حتی میشه توی خانواده هائی با امکانات اجتماعی و مالی بالا هم دید . فقط خدا رو شکر میکنم که...

خیلی از دوستای من همیشه بهم گفتن که مثل احمقها پول خرج میکنم و یکی از دلائل شون پولیه که من بابت آژانس میدم . دیروز بعد از مدتها خواستم کمی پیاده برم اما از همون وسط مجبور شدم یه تاکسی دربست بگیرم و برای یه مسیر 100 تومنی 1000 تومن پول بدم . این بار دیگه امتحان نمیکنم . نمیتونم تحمل کنم نگاه سنگین آدمهای اطافم رو . نمیتونم تحمل کنم کلمات تهوع آور آقای به ظاهر محترم رو وقتی از کنارم رد میشه . قصد هم ندارم که جامعه بزرگ ایرانی رو اصلاح کنم در نتیجه تنها راهی که میمونه همینه که پولهام رو بدم به آقای راننده آژانس تا ماشینش بشه حریم امنم . من اینجا و این آدما رو دوست ندارم .

مشکلی که پیش اومده بود گذشت هرچند که یه جورائی حساب و کتابهای من رو بهم ریخت اما رد شد

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۳

کلی از دیشب حالم گرفته شد وقتی دیدمش . یه جورائی هم از خودم بدم اومد که اینطور بیرحمانه توی افکارم با خاک یکسانش کرده بودم . خوب در اینکه کارش یه جورائی غرورم رو قلقلک داده بود شکی نیست ، اما دیشب وقتی قیافه اش رو دیدم کلی دلم گرفت . بقول خودش همون بلائی رو که سرش آورده بودن داره سر یکی دیگه میاره. دیشب همش به همین فکر میکردم که تا حالا چند بار همون بلائی رو که سرم آوردن ، سر کسای دیگه آوردم . اعترافش سخته اما من هم توی شرایطی اینکار رو کردم .گاهی این بهترین لطفی یه که ما در حق دیگران میکنیم . شاید واقعا خدا همه ما ها رو سر راه هم قرار میده که بهم چیزی یاد بدیم یا یادآوری کنیم . :)
بالاخره اونقدر محلم نذاشتن تا اینکه خودم مجبورشدم دست بکار بشم و اینجا رو از اون ریخت و قیافه در بیارم . اقلا کلی بهتر شد :)